RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه


يادداشت‌هاي اين ماه:



صفحه‌ی اصلی آرماتيل


نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Thursday, December 30, 2004

[+]  جشن‌واره‌ی شعر و داستان کوتاه

    صدای سوت و کف مردم بعد از اعلام اسم‌اش کر کننده است. یک دفترچه‌ی یادداشت کوچک در دست دارد و با آرامش خاصی پشت تریبون می‌رود.
    آرام روی میکروفون می‌کوبد و جمعیت کم‌کم آرام می‌گیرند. دفترچه‌اش را باز می‌کند، از پشت تریبون بیرون می‌آید و کت خاکستری راه‌راه‌ش را مرتب می‌کند.
    در یک حرکت سریع پشت به مردم ساکتی می‌کند که منتظر یکی دیگر از شاه‌کارهای او هستند. از حرکات دست و شانه‌اش پیداست که مشت بسته شده‌اش را به آرامی بالا می‌آورد و جلوی دهانش می‌گیرد.
    کمی بی‌حرکت می‌ایستد و دو بار محکم سرفه می‌کند. صدایش که باز شد بر می‌گردد پشت تریبون، دفترچه‌اش را می‌بندد و در میان سکوت جمعیت سالن را ترک می‌کند.

By Armatil at 12/30/2004 02:04:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  خاطرات یکی‌دوتا‌سه‌تا- کنسرو نیما با ویولن اضافه

    در این دور-و-زمانه که به راحتی هر زمانی که تمایلی بود، می‌توان در خانه‌ی گرم و نرم با لباس راحتی نشست و عالی‌ترین موسیقی‌ها را با بهترین اجراها گوش داد، می‌روم دانش‌کده‌ی قدیم‌مان، کنسرتی گویا برقرار است و برای همین هم بعد از کلاس عصرانه‌ آمده‌ام این‌جا. منتظرم تا قطعه‌ای زیبا که مدت‌ها منتظرش بودم اجرا شود، این قطعه را البته نمی‌شد جای دیگری پیدا کرد. تمام که می‌شود بر می‌خیزم و از سالن بیرون می‌روم ( یا شاید هم بیرون می‌آیم.).
    عوض شده است این‌جا. خیلی زیاد. اغلب دیوار‌ها و حتی صندلی‌ها سر جای خودشان قرار دارند. آمفی‌تأتر به‌نظرم کوچک‌تر شده است( که البته مسلماً این‌طور نیست.). اما از آن همه مردمی که آمده‌اند، بیش‌تر از 10-15 نفر را نمی‌شناسم. دانش‌کده همان حال و هوا را دارد. عکس‌العمل‌ها در مقابل کارهای هم‌دیگرشان بسیار شبیه آن‌‌هایی است که به یاد می‌آورم، اما به گونه‌ای دیگر. خیلی دوست دارم باور کنم که وارد یک دبیرستان شده‌ام، اما صحبت‌ها و نگاه‌ها و بیشتر از آن خنده‌های جسورانه‌ی بین اجراها و حتی در حین عرق ریختن جماعتِ روی صحنه متقاعدم می‌کند که...، که چی؟ هیچ! اصلاً متقاعدم نمی‌کند.
    دستم را برای فشار دادن دست او که برای تنها 2 دقیقه، آن‌هم برای ادای وظیفه آمده است داخل سالن، دراز می‌کنم، لبخندی تحویلش می‌دهم و می‌روم سر جایم می‌نشینم تا از شنیدن صدای آواز «بی وفایی....»ِ جناب بام‌شاد در آن سکوت چند لحظه‌ای منفجر شوم.

پ.ن: کنسرت دانش‌کده را که کسی برای شنیدن موسیقی ( یا لااقل صرفاً به این منظور) شرکت نمی‌کند. کنسرت دانش‌کده است و هزار اتفاق به یادماندنی که یا اتفاق می‌افتند و یا اتفاق افتادن‌شان را به یاد می‌آورم.
پسان پ.ن: این پل‌ هوایی جدید را اصلاً‌ ندیده بودم. کم مانده بود بین نرده‌هایی که قبلاً در جای آن‌ها پشت خط عابر می‌ایستادیم،‌ گیر کنم.

By Armatil at 12/30/2004 01:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, December 28, 2004

[+]  پرده‌ی آخر

"You had me, not totally but a great part of me, don't think of it anymore...."


پرده‌ی آخر
فضا اکنده‌ از بوی لعنتی کنترل است، نورها اکثراً سرد و کم‌مایه.
(1)همه چیز رو خراب کردم. الان اون یکی شخصیت‌م اومده بالا داره داد می‌زنه، یادته؟ گفته بودم که...
2 با حالتی گرفته از تصور این‌که شاید شخصیت مقابلش از کاری که کرده آشفته شود در قرنطینه و جوابش منفی شود،‌ اندکی سکوت می‌کند.
(2) خب حالا که خراب کردی، پس برو دیگه. منتظر چی هستی.
(1)نه.
(2) نه نداره. برو دیگه اگه خراب کردی.
(1)نه.
....
(1) باشه، خدافظ
(2) پوف....ف... (مشتش را می‌بندد و محکم می‌کوبد روی دیوار. مدتی به همین حال صبر می‌کند. انگشتانش را به قاعده باز می‌کند. کف دستش را می‌بیند. دو تا خط هست‌ند که ....، به حرف‌های خانوم فال‌گیر فکر می‌کند. انگار دچار فراموشی شده. یک‌ لحظه مثل دیوانه‌ها اخم می‌کند و...)
(2) خدافظ.
( غرور دیوانه‌وار 2 بزودی بر روی ابروهایش منجمد می‌شود. این را از روی نگاهی که دارد روی زمین می‌کشد می‌شود فهمید،خیلی زود متوجه اشتباهی که کرده می‌شود. اما دیگر ... ).

پشت پرده.
2 پاهایش را از جلوی سن آویزان کرده و به تمام شدن نمایش فکر می‌کند،
....( ادامه دارد!)

By Armatil at 12/28/2004 02:19:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, December 27, 2004

[+]  کنترل خاموش‌

.... بعد شد خوش‌بختیِ محض. .
لعنت بر این کنترل، که همه چیز رو خراب کرد. فقط 5 ساعت- اما بسیار .

By Armatil at 12/27/2004 01:23:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, December 26, 2004

[+]  نقص

خودسانسوری
آنچه صدايت را چنين
بدون عمق و کم مايه و زنگدار می سازد
ترس است.
ترس از نادرست گفتن

يا هميشه همان حرف هميشگی
يا گفتن آن چه همه می گويند
يا چيزی بی اهميت
يا کلامی نارسا
يا چيزی که به سوتفاهم بيانجامد
يا کلامی که نادرستان را خوش آيد
‌ يا چيزی احمقانه
يا کلامی مکرر
چيزی کهنه

‌ هنوز از اين ترس ناب سير نگشته ای؟
از اين ترس ناب،
از هراس نادرست گفتن
همواره نادرست گفتن؟

هانس ماگنوس انتزنزبرگر
ماهنامه گلستانه، شماره ۴۱

از آلیس در شگفت‌زار

By Armatil at 12/26/2004 10:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  بیست‌ و یک

داشتم سرش داد می‌کشیدم، بلندِ بلند!
گفتش :« باز چی‌ت شده؟ رفتی تو خودت دوباره!»
آروم لبامو از هم باز کردم که مطمئن بشم به هم چسبیده بودند.
نگاهم از ستون آبی که داشت سرازیر می‌شد لیز خورد داخل لیوان کفی‌یِ تو دستام. به سابیدنش ادامه دادم.

By Armatil at 12/26/2004 06:35:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  رگباره‌ای

اندر مشاهده‌ی احوالات این شبکه‌ها غرق بودندی این شیخ، که ناگاه بر ما مشخص شد بسی بهتر می‌باشد که درست در این لحظه که کمی قبل از صبح است احساس خسته‌گی کنم. و خب مثلاً تفریح....
پروفایل اورکات‌م را که رویت نمودیم، بسی از دوستان حاضر بودندی و چشمک می‌زدندی برای رسیدن سال‌روز تولد‌شان.

قبل‌تر داشتم فکر می‌کردم که این الگوریتم‌هایی که برای کنترل ترافیک در شبکه‌های کامپیوتری ارائه شده‌اند در مقابل خاصیت burstی بودن هیچ توانایی ویژه‌ای ندارند.
وقتی تک‌‌‌ تک پروفایل‌های مردم ملاحظه شد درست آن هنگام بود که بر ما معلوم گشت گویا منفذ کت‌مان ( کت جایی است که یک سوراخ دارد و بعضی‌ها ندارند یا سوراخ‌ش را ندارد. یه این آدم‌ها گفته می‌شود:«فلانی جونم، شما اصلاً کت ندارید.»)کمی گشادتر شده است چون می‌خواهیم ایده زایش‌مان کنیم.
باری، چنین بود که ما بر آن شدیم تا تئوری صادر کنیم از جانب مخزمان به سوی شما، باشد تا به راه راست که همانا ما مدتی در آن بودیم اما جاده پیچید ما نپیچیدیم ... ، هدایت شوید.
چنین رفت که تمام ماوقع در این عوالم این جهانی و بسا آن جهانی نه تنها از لحاظ خاصیت کش‌آمدنی دچار مشکل هستند، بلکه حتی اکثرشان به صورت رگباره‌ای بوده‌اند، هستند و خواهند بود.
بسیاری از دوستان من یا در تابستان متولد شده‌اند یا در حوالی ژانویه ( با تلرانس 20 روز). خب این یعنی این‌که مردم به صورت رگباره‌ای وارد این‌جا شده‌اند.
جدا از مساله‌ای که باعث این نظم توالد شده، این بارش رگباره‌ای دوستان باعث می‌شود که من بخواهم به صورت رگباره‌ای در جشن‌هایی که دعوت می‌شوم برای مستفیض کردن جماعت گمراه، شرکت کنم(‌به هیچ کدوم‌تون نمی‌آد که اون‌قدر تونسته باشین خسیس نباشین که یه مهمونی درست و حسابی بدین. خیالم از این راحت‌ه، چون اصلاً حوصله‌ی مهمونی ندارم.)
یا مثلاً خدای ناکرده بخوام بهشون تبریک بگم، یا برم چیزی از جایی بخرم. خب وقتی مردم به صورت رگباره‌ای به دنیا می‌آیند. من هم به صورت رگباه‌ای ایمیل می‌زنم، ترافیک درست می‌کنم برای شبکه، یا به صورت رگباره‌ای دچار خود-لرد-پنداری می‌شم و می‌رم برای ملت اقلام کادو‌پیچ‌شده ابتیاع می‌کنم. و بعد دچار گرسنگی رگباره‌ای و یا مشتق-ننویسی رگباره‌ای می‌شم. و بعد که این قضایا تمام شد باز مجبور می‌شم به صورت رگباره‌ای کارهای دیگه‌ای انجام بدم.
دارم فکر می‌کنم که این رگبار از کجا شروع شد. چیزی که شاید درست باشه این می‌تونه باشه که زمانی تعداد کل انسان‌های روی زمین کم‌تر از هزار نفر بود و خب این‌ها هنوز اون‌قدر بی‌چاره نبودند که شب‌های سرد زمستون برن بیل بزنند. بنابراین تابستان‌ها کار‌ می‌کردند و زمستان‌ها به امر خطیر به-خانواده-رسیدگی می‌رسیدند و خب نتیجه‌ی این در اکثر مواقع منجر به تولد بچه‌های گوگولی در فصل‌های بعدی می‌شده.
البته این مساله در دنیای بدون ایمیل حیوانات هم دیده می‌شود، مثل این گله‌ی فیل‌ها که یک موقعی از سال پر می‌شوند از بچه فیل‌های گوگولیِ نصفه خرطومی.
این بچه‌ها هم به صورت رگباره‌ای ونگ می‌زده‌اند لابد و این مصادف می‌شده با شکارهای بیشتر و ...
و از همان جاها(‌و البته قبل از آن) بوده که ساز‌ و کار دنیا به صورت رگباره‌ای اداره می‌شده.

و چنین بوده‌ است که من بیش از پیش به تئوری ساختارهای-متغیر می‌اندیشم.

burst: eruption; gush, spurt; volley of gunshots

پ.ن: اگر شما هم دوستان زیادی دارید که در این فاصله متولد شده‌اند یا احساس می‌کنید که سالروز تولد عده‌ای از دوستان‌تان خوشه‌بندی شده است( یعنی مثلاً 6تا نزدیک هم و 10 تا دیگه نزدیک هم ) به من اطلاع دهید. شاید کمکی به تئوری‌هایمان کردید و ما راه راست را به شما نمایاندیم.


پسان پی نوشت: حالا که دارم بیشتر فکر می‌کنم به نظر می‌آد این مساله از اون جایی شروع شده باشه که یک سلول که تقسیم شده بوده و شده بوده دو تا سلول، حالا هر کدوم از اون‌ها می خوان باز هم تقسیم بشن،و این تقسیم با تقریب خوبی به صورت هم‌زمان اتفاق می‌افته. ( یک فیلمی هست از این تقسیم سلولی که این هم‌زمانی کاملاً به صورت ضربان دیده می‌شه، هنوز که نتونستم پیداش کنم.) ....

By Armatil at 12/26/2004 04:52:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  دوچمیدن.

نه من اشتباه نمی‌کردم. درست مثل پول‌دار شدن‌ه. هیچ‌وقت دلم نخواسته شبیه پول‌دارهای ژنده بشم.
وقتی خرج‌ش نکنی از نظر من هیچی نداری.
باید خرج کردن‌ش رو یاد گرفت.
که نه تنها چیزی ازش کم نمی‌کنه، بلکه باعث می‌شه بتونم بعضی موقع‌ها ول‌خرجی هم بکنم.

-- scorch ( the former Scrooch)
پ.ن: کریسمس شده، نه؟ امسال هم سوپ بوقلمون‌شون پر از سیب‌زمینیِ؟

By Armatil at 12/26/2004 03:46:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  eyes-width-demolished

1

- همگی چشمامونو از کاسه در آوردیم، این قانون ورود به شهر آور-نیو-پلنت-ارت بود. برای آخرین بار بغلش کردم، نوک انگشتام که زیر موهاش بود احساس خیسی کردم، وقتی می‌ترسید بد جوری عرق می‌کرد.
- هر کدوم‌مون رو فرستادند داخل خونه‌ی خودمون.
- درِ خونه‌ها یه صفحه‌ی سفید بود با نقش‌و‌نگاری روش و یک صفحه‌ی مستطیلی پر از نقطه.
- هر وقت که از خیال‌بافی (‌که بخاطر همونا غذاهای نفتی‌م رو می‌دند که بخورم.) راحت می‌شم، دستم رو می‌گیرم به نرده‌ی سفید کنار دیوار و راه می‌افتم تو شهر. وقتی به طرح آشنایی می‌رسم سوندم رو در میارم و می‌کشم روی اون صفحه‌ی مستطیلی.
- قبل از خواب یک تیکه از گوش یا بازو یا هر جای دیگه‌ای که بشه می‌کَنم و می‌گذارم داخل دستگاهی که به همون در وصله. این باعث می‌شه بعضی از نقطه‌های اون صفحه‌ای که به درم وصله عوض بشن.
-


2

درسته، دنیای ما الان باید خیلی بهتر از این‌ها می‌بود، اما یک مساله‌ی مهمی هم وجود داره و اون اینه که به صورت انتخابی سعی می‌کنیم فراموش کنیم. و حتی در مورد این‌که چه دسته‌ای از موضوعات رو فراموش کنیم هم نمی‌تونیم درست تصمیم بگیرم. خیلی ساده است که هیچ تصمیمی درست نیست. حتی هیچ هم خیلی ساده هست.


3

معمولاً‌ می‌دیدمش. نمی‌دونم چرا اما اغلب ازش شکایت داشت. منم سعی می‌کردم به هم نزدیک‌ترشون کنم. اما نشد. شاید احساس می‌کرد که هنوز چیزی از معجزه‌هام مونده باشه.
دیروز شنیدم که دست‌وپاشو بستن و بردنش‌ بیمارستان.
دوست دارم سوندش رو قرض بگیرم، اما از این‌که برم عیادتش می‌ترسم.


4

هیچ دقت کرده بودی که بچه گربه‌ها موقع «عصر» چه خوب «خ» رو تلفظ می‌کنن؟ مخصوصاً اگه چیزی باعث شده باشه که تصمیم به حمله بگیرن.

By Armatil at 12/26/2004 02:26:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  دادگاه- جایی برای «داد» زدن

تصوری که از دادگاه داشتم اصلاً شبیه‌ش نبود. همیشه فکر می‌کردم که باید جایگاهی باشه و تماشاچی و ...، می‌دونی دیگه، از همونایی که تو فیلما دیدیم.
فقط من بودم و قاضی. پرسیدم می‌تونم وکیل‌مدافع داشته باشم. گفت البته، اما باز هم فقط من بودم و قاضی.
قبل از این‌که چکش‌ش رو سه بار بکوبونه (حتی صدای چکش هم اونی نبود که تصور می‌کردم.) حکم «تبعید»م رو صادر کرده بود.
هر بار که چکش‌ش صدا می کرد می‌شنیدم که می‌گفت:‌« این قرص‌ها فقط مغز رو تعطیل می‌کنن!»

By Armatil at 12/26/2004 02:15:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  کِی‌ یاد می‌گیرم؟

این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است. این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.این حقیقت است، این دورغ است که این حقیقت است، این حقیقت است که این دورغ است، این دروغ است که این حقیقت است، این دورغ است.

By Armatil at 12/26/2004 02:01:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, December 24, 2004

[+]  آوار برداری

لطفاً یکی پیدا بشه نکات ناراحت کننده رو به من یادآوری کنه، می‌خوام بتونم یک چیزایی شبیه داستان بنویسم.

--ساعت 3 بعد از نصف شب

آه، خیلی ممنونم. الان فکر کنم دیگه به اندازه‌ی کافی داغون باشم. واقعاً لطف کردی.
همیشه از این‌که این‌قدر واقعی آدم رو داغون می‌کنی تعجب می‌کنم.

-- ساعت 5 صبح

By Armatil at 12/24/2004 04:40:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  سرما - صد و بیست کیلومتردر ساعت

ازش خواستم تا با من بیادش، سرما‌خورگی‌ش بدتر شد. برگرشتیم، کلی عذاب وجدان گرفتم.
شلغم، پرتقال، گرما
Green Mile
تازه خوابش برده و الان این‌جام.
یک لکه‌ی قهوه‌ای از جیب‌م زده بیرون، آدم یا باید خواب باشه یا دهن‌ش پر باشه که از همچین شکلاتی بگذره.
اگه حالت خوب بود، به خاطر اتفاقی که دلم می‌خواد تقصیرشو بندازم گردنت می‌کوبیدم تو دماغت.

By Armatil at 12/24/2004 04:01:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  اینک من خدا.

شصت تا مورچه ساختم، از اون مورچه‌هایی که بهشون می‌گم جاهل. عقل و حافظه‌ی درست‌و حسابی که ندارند. گذاشتم راه بیافتن برن ببینم می‌تونن به اون چیزی که من می‌خوام برسن.
یک مدتی که گذشت دیدم که اصلاً خیال ندارند بفهمند که من دلم چی می‌خواد. بنابراین یک سری مورچه‌ی پیامبر ساختم با امکانات ویژه- یعنی تقلب داده بودم بهشون، حافظه‌ی بالا، پردازش بیشتر،‌همراه با آموخته‌های پیشینیان و حتی معجزه؛ جایی که من خوشم می‌اومد برن رو بهشون گفته بودم و مسیرش رو هم بهشون یاد داده بودم- و اون‌ها رو راه‌انداختم بین جاهل‌ها.
اول‌ش بقیه‌ یکم کیفول شده بودند. جنب‌وجوش‌شون بالا رفته بود، به نظر می‌اومد که دارن حرف گوش می‌کنند. اما یهو شروع کردن به خوردن پیامبرا!
باید ببینم که چرا باید کسایی رو بفرستم برای تحمل کردن رنج جهل بقیه!
یا نمی‌دونستم چی‌ می‌خوام، یا این‌که نمی‌دونستم چطوری برسم بهش.
یا شایدم دوست داشتم بشینم تماشا کنم رنج مورچه‌هامو.

By Armatil at 12/24/2004 03:19:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, December 22, 2004

[+]  صبح

تا جایی که یادم هست داشتم می‌خوابیدم سر شب، اما بیدارم هنوز.
آدم یک چیز‌هایی میگه یک چیز‌هایی می‌شنوه! عجیباً غزیبا.

By Armatil at 12/22/2004 06:15:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  Early Bird

If you're a bird ,be an early bird and catch the worm for your breakfast plate.
if you're a bird be an early bird, but if you're a worm, sleep late.
Shel Silverstein

To follow the path:
look to the master,
follow the master,
walk with the master,
see through the master,
become the master.

By Armatil at 12/22/2004 05:44:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, December 21, 2004

[+]  پیش‌بینی

یکی از کارهای جالبی که می‌شه در مورد عدم قطعیت انجام داد مشخص کردن حد بالا و پایین‌ش هست. محدود شدن فضای مساله کمک خوبی در تعیین روش رسیدن به نقاط مطلوب می‌کنه. فکر می‌کردم که سال بعد چه اتفاقی‌هایی ممکن پیش اومده باشه.( آکادمیکی‌ها و بیزنسی‌ها فقط!‌)

-- پیش‌بینی مثبت‌بینانه ( چقدر «بین» داره!‌!!)
دومین مرور برای اون مقاله ژورنالم رو فرستادم. دانش‌گاه با تامین هزینه‌ی شرکت در کنفرانس تیر ماه موافقت کرده. این پروژه‌ای که جدیداً گرفتیم بیش‌تر از اونی که اولش به نظر می‌اومد جالبه. اگه بچه‌ها یکم دودره بازی در نیارن می‌شه به راحتی تمومش کرد. هر روز دارم به سایت این دانش‌گاه ... سر می‌زنم ببینم بالاخره خبری شده یا نه. یک مشتری جدید برای محصول آخرمون پیدا شده، که با کمی تغییر جزیی چیزی که می‌خواییم به دست می‌آد. ...

-- بدبینانه‌ ( لابد پیش‌بینی‌ِ دیگه)
دیگه دارم دیونه می‌شم، نمی‌دونم چرا هم‌چین کاری رو شروع کردم، همه چیز به نظر درست می‌آد اما جوابی که می‌خوام نمی‌گیرم. استادم تقریباً یک‌روز در میان گیر می‌ده که پس چرا دفاع نمی‌کنم. این مقاله‌ی آخری هم رد شد. از سر کار رفتن هر روز حالم به هم می‌خوره، اونم کاری که علاقه‌ای بهش ندارم. ...
ولش کن اصلاً، همین الان که داشتم به این شرایطی که ممکن‌ه پیش بیاد فکر می‌کردم حالم بد شد.

By Armatil at 12/21/2004 10:10:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  ثبت الاحوال

دی‌شب یلدا بود. دوستان یادآوری کردند که همین امشب وقتشه که جوجه‌هامونو بشماریم، خب کار سختی نبود برای کسی که شمردن بلد نیست. دوستان این‌جا بودند. البته قرار نبود که باشند. ولی بعد که خوب فکر کردم دیدم اگر باشند نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوب است. کمی دیر اما زودتر از ساعت ده همه آمده بودند. همه که می‌گم یعنی سه نفر از هم‌دوره‌ای‌های دانش‌گاه؛ بچه‌های سیگما-آلفا-امگا و البته نه همه‌گی. می‌تونم بگم که خوش‌گذشت، جدای از نگرانی‌های بی‌موردی که بعضی موقع‌ها باعث می‌شه غیب‌م بزنه. راستی یک مساله‌ی مهم که کشف کردم: اگه شام قراره خیلی چرب‌ باشه و به اندازه‌ی کافی، لزومی نداره که برای بعد از شام تدارک زیادی ببینید، چون به احتمال زیاد خورده نمی‌شه، البته اگه مهموناتون تصمیم نگرفته باشن که خودشونو خفه کنند.
امروز روز اول قرنطینه بود و الان که دارم این‌رو می‌نویسم، هنوز نمی‌دونم که چه اتفاقاتی در اولین روز قرنطینه افتاده. فعلاً فقط می‌شه امید‌وار بود که خوب شروع شده باشه.
خب استخر هم رفتم؛ خیلی زورکی، به زور پاشدم و راه افتادم.
هر روز که می‌گذره بیش‌تر می‌ترسم از شروع کاری که نتونم تمومش کنم. پس کجا رفته اون جسارتی که همیشه از بودن‌ش مطمئن بودم، انگار الکی‌الکی دارم پیرمرد می‌شم.
همین دیگه، لزومی که نداره آدم همه چیز رو لو بده!

By Armatil at 12/21/2004 07:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, December 19, 2004

[+]  کشفیات به عمل آمده در این اواخر

-- پاستوریزاسیون: تحت فشار قرار دادن یک سیستم تا جایی که اغلب موجودات مضر آن از بین بروند. وقتی درش باز شد باید زود مصرف شود.
-- واکسیناسیون: وارد کردن کنترل شده‌ی مقداری از همان موجودات مضر برای آموختن چگونگی مقابله با مشکلات بزرگ‌تر. یک ریسک بزرگی که هست مساله‌ی خود ایمنیِ.

پاستوریزه! مثبت!‌ خیلی پاستوریزه! ترس‌ناک است!
راست می‌گن که میکروب هم برای رشد بچه لازمه!
p:

By Armatil at 12/19/2004 10:31:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  خیلی مودب.

"Henry, wait. Can I have on last first kiss please?",said Lusi.

«--فکر می‌کنی بابات تو رو به من بده؟
- م‌م شترق...ق‌چ.»

«می‌گم خب برای اومدن به جنگل شما باید کلی گردو جمع کنم.
می‌گه خب گردوهاتو بده به من که برم برای خودم قایق تفریحی بخرم.»

By Armatil at 12/19/2004 07:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, December 18, 2004

[+]  آغازیدن

به نظر شما کدام یک از این تولیدکنندگان بیشتر قابل ستایش هستند؟
1- کسی که در جریان تولید همواره مراقب درستی پیشرفت تولید در مسیر مناسب‌ه و همیشه باید باشه تا کارها درست پیش بره،
2- کسی که اجزا پروسه را طراحی می‌کند و آن‌ها را طوری کنار هم قرار می‌دهد که اجزا به خاطر رسیدن به منافع خودشان حتی در برخوردهای اتفاقی نیز مسیر را در همان راه از پیش تعیین شده ادامه می‌دهند.

و خداوند این چنین آفریدن را آغازید.
{و فقط گویا شب‌های قدر آن‌هم از طریق تئوری آشوب یک سری می‌زند به این بندگان}

By Armatil at 12/18/2004 10:00:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  منشا حیات

کمی اکسیژن، نیتروژن، کربن و هیدروژن و البته ترکیبات آن‌ها یعنی آمونیاک، متان و آب را داخل یک لوله‌ی آزمایش ریخته و آن را پشت پنجره‌ی آفتاب‌گیری قرار می‌دهیم، هر روز قبل از خواب آن را به مدت 2 دقیقه بشدت تکان می‌دهیم.
بعد از چند ماه باید آماده جواب دادن سلام دوستان‌تان از داخل لوله‌ی آزمایش باشید.
پ.ن: اوه،‌ انگار یک چیز دیگر هم لازم است؛ اگر مطمئن هستید که بازدم شما حاوی چند دی-ان-ای است داخل لوله یک فوتی هم بکنید، دوستان هوش‌مند‌تری خواهید داشت.
...

{Miller's Experiment}

By Armatil at 12/18/2004 09:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  جهان در سالی که قرار است بیاید.

...عزیزم شما تعطیلات کجا می‌رین؟
قرنطینه.
...
عزیزم، ولی من‌ و آلبرت می‌ریم هاوایی.
...
ما می‌شینیم درس می‌خونیم. امتحان داریم.
...
آهان، پس خوش بگذره.

By Armatil at 12/18/2004 01:07:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, December 17, 2004

[+]  تق - داخل / تق - خارج

-- تق

- تق

-dialing...

--زندانیای بند 4 بیان بیرون، برای هواخوری،

-verifying username and password

- Authenticated.

--همه حاضرند قربان.

-- بفرستشون تو حیاط

- logging in...

- logging in...

- new email.

-- 43، 44، 45، 46 دور، دوره حیاط قدم می‌زنم.

- weblog, comment, referrer, check, post, publish.

- chat, invisible to everyone.

-- بریم یه نوشابه.

-   ...

-- ...

-- همه به خط بشن.

- bye.

-- پشت سر هم، بطرف بند.

- Sign out, log out, close.

-- همه برن داخل سلول‌ها.

- disconnect.

--تق.

- تق.

 

By Armatil at 12/17/2004 05:07:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  the vampire, online!

دیشب تا صبح داشتم با اونی که چسبیده بود به گردنم و داشت می‌مکید حرف می‌زدم.
صبح که بیدار شدم به هر زحمتی بود، تونستم جلوی آینه جا نیش پشه رو ببینم.
...

By Armatil at 12/17/2004 01:51:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, December 15, 2004

[+]  مکتوب

مکتوب- وبلاگ مهاجرانی و کدیور- بزودی



هر صبح چون زبان تر و خشگ برگ ها
از نيش ناگهانی زنبور آفتاب
آماس می کند
تهران چو کرم پير
در پيله ای تنيده ز ابريشم غبار
دردی نهفته در دلش
احساس می کند

نادر نادر پور

By Armatil at 12/15/2004 09:33:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  کلاغی که فکر می‌کرد بلد نیست مثل قورباغه شنا کند

داشتم مثل بجه‌ی آدم، اممم...‌مم‌م، نه بجه‌ی آدم که نه، چون تا جایی که من می‌دانم شنای بجه‌ی آدم بیشتر شبیه شنای سگ و کلاً دیگر پستان‌داران چهار‌پا هست. به هر حال داشتم شنای مورد علاقه‌ام یعنی قورباغه‌ شنا می‌کردم، ( هر چند که ممکن است بگویی،«نه، نه، اون دفعه هم که گفتم،‌بهترین و زیباترین شنا،‌شنای پروانه است» اما من هنوز هم می‌گم که شنا فقط قورباغه.). چند بار که عرض رو رفتم و برگشتم و اومدم بیرون که ببینم این عینکم چه مرگش شده که بخار گرفته، همین‌طور داشتم باهاش ور‌می‌رفتم که دیدم چند نفری جمع شده‌اند گوشه‌ای و کسی دارد برایشان دست قورباغه یاد می‌دهد، من هم گفتم خب نکند این همه مدت که از شنا دور بوده‌ام استیل و این‌ها خراب شده باشد. (‌ خود تحویل گرفته‌گی می‌دونی چی‌ه دیگه؟!‌) برای همین رفتم بین اون‌ها و ایشون گیردادند که این‌طور دست بزن و این‌ها. .... یک کم که داشتم به طرز فجیعی شنا می‌کردم، یهو دیدم که دارم کم‌کم غرق می‌شم. سریع اومدم بیرون و رفتم نشستم تو اون بزرگ فر (!!)‌همش به خودم و به اون آقای مربی بدو بیراه می‌گفتم و سعی می‌کردم به خاطر بیارم که اولش خودم چطور داشتم به اون خوبی شنا می‌کردم. دیگه خیلی داغ‌م شده بود. اومدم بیرون و از کنار اون جناب که رد می‌شدم زیر چشمی یک نگاهی به‌ش کردم که یعنی «با اون آموزش‌ت!‌». شنیدم که داشت به بقیه می‌گفت:«این هایی که من می‌گم اصول اولیه است و بعد از یک مدتی که یاد گرفتید، شاید نتونید این شکلی شنا کنید.»...

By Armatil at 12/15/2004 07:23:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  وسط

Serendipity

By Armatil at 12/15/2004 07:19:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, December 14, 2004

[+]  حساب‌گری

این کلاس حساب‌گری زیستی دارای خاصیت نوستالژی‌انگیز زیادی می‌باشد. در همین دو جلسه‌ای که سر کلاس رفتم، چند‌تا از دوستای قدیم رو دیدم که خیلی وقت بود ازشون خبری نداشتم، بعلاوه‌ی ناهار با چند تا دیگه از دوستان خوب و حضور سر کلاسی که چیز‌هایی که گفته می‌شوند رو خیلی وقت بود که دوست داشتم بشنوم، با اون استاد همیشه لبخند به لب. فقط این آقای فرمولایزر‌ ( لینک‌ش رو نمی‌دم!)‌ هم اگر لطفی می‌کردند و تشریف می‌آوردند که ببینیمشون دیگه خیلی خوب می‌شد.
احساس خوبی دارم.
دارم می‌رم استخر.

By Armatil at 12/14/2004 02:28:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  صبح

ساعت 8 صبح، و این عزیزترین. دست استاد محترم که کمی دیر تشریف آوردند سر کلاس درد نکناد.

By Armatil at 12/14/2004 09:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, December 13, 2004

[+]  یک ساعت و نیم.

دیروز رفته بودم دانش‌کده‌ی علوم اجتماعی. بسیار مشعوف شدم از دیدن این همه موجودات طرب‌انگیز. برای دیدن یکی از استادهای اون‌جا که مهندس ترافیک بودند رفته بودم. اولین باری بود که وارد اون‌ ساختمان می‌شدم و خوب طبیعتاً کمی دچار جوگرفته‌گی شده بودم. بعد از پرسیدن از چند نفر بالاخره به طبقه‌ی چهارم رسیدم و اون‌جا هم از یک طرب‌انگیز‌تری پرسیدم، اتفاقاً ایشون با همون استاد در همان ساعت کلاس داشتند. با هم رفتیم تا دم در کلاس و خب من که فکر می‌کردم لابد ایشون کلاس را دو-دره کرده‌اند، داخل کلاس نرفتم. چند لحظه بعد دیدم که استاد اومدند بیرون، منم خودم رو کاملاً بی‌تفاوت نشون دادم. استاد که به کلاس برگشت همونی که راهنماییم کرده بود (‌و بسیار آشنا می‌اومد برام چهره‌ش و هنوز هم دارم فکر می‌کنم که کجا قبلاً دیدم‌ش)‌ اومد بیرون و با لحن‌ِ ... ( همه چیزی رو که نمی‌شه گفت، اما همین بس که دارای خاصیت شدید انحلال بود!‌)‌ گفتش که مگر شما با استاد کار نداشتین؟ .... ،‌ من هم خیلی جدی گفتم که خب منتظر می‌شم تا کلاس‌شون تموم بشه. یک ساعت و نیمی گذشت (‌ و بماند که چگونه گذشت)‌ تا بالاخره کلاس تموم شد، اما مگر استاد بیرون میاد. خلاصه بر ما معلوم گشت که ایشون کلاً‌ از کلاس بیرون نمی‌آن و تا شروع کلاس بعدی همین‌طور سر کلاس می‌مونند و به سوالات بچه‌ها جواب می‌دن. یعنی همون یک‌ساعت نیم پیش هم من می‌تونستم برم و باهاش صحبت کنم.
بله رفتیم و بسیار تحویل گرفته شدیم،‌ به نظر می‌اومد از پیدا شدن سر و کله‌ی کسی که بعد از مدت‌ها دوری اجباری از ضمینه‌ی تخصصی‌ش،‌ دوباره اون‌رو یاد روزهای گذرونده در سرزمین استکبار جهانی انداخته، خیلی خوش‌حال شده بود. سعی می‌کنم اون طرف‌ها بیشتر پیدام بشه!‌

By Armatil at 12/13/2004 06:00:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, December 12, 2004

[+]  تصویر

 1 2 3، آزمایش می‌کنیم.

photo server at Yahoo photos.

By Armatil at 12/12/2004 06:56:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, December 11, 2004

[+]  Darpa

از آن‌جایی که وقتی در مورد کوچک‌ترین مساله‌ی جدی دنیای بیرون ( منظورم دنیای خارج از کله‌ی خودم هست)، به پلاسیده‌گی خیار و اجماع نظر ربط پیدا می‌کنه، بنابراین سعی می‌کنم این مساله‌رو کاملا به صورت داخلی حل کنم.

یکی از دوستان‌م که معمولاً لینک ‌هایی را از طریق مسنجر برایم می‌فرستد، همین امشب آدرسی فرستاده بود که آن‌چه می‌خواهم بنویسم نتیجه‌ی دیدن محتویات آن است.
یک خبرگزاری هست به اسم شریف‌ نیوز (این هم از خصوصیات کشور ماست که دانش‌گاه به کار خبر رسانی بپردازد. از این دست نهادها برای مصرف کردن بودجه به منظور انجام امر خطیر خبر رسانی که دیگر نهاد های مسول این کار در انجام آن ناتوان هستند، قبلاً‌ هم داشته‌ایم. خبر‌گزاری دانش‌جویان را حتماً شنیده‌اید و این اواخر هم گویا خبر‌گزاری دانش‌آموزان. اشتباه نشود، با پرداختن دانش‌آموزان یا دانش‌جویان به کار خبر رسانی اصلاً مخالف نیستم. اما ایجاد تشکیلاتی برای این‌کار و اختصاص بودجه برای آن را نمی‌توانم توجیه‌ی برایش پیدا کنم.) که خبری را ارسال کرده با این مضمون:

چند شی پرنده‌ي نورانی چند روزی هست که در اطراف پایگاه نوژه پرواز می‌کنند و تجهیزات ردیابی قادر به دنبال‌کردن آن‌ها نیستند و نقل قولی از یک کارشناس دیگر که این‌ها با تولید پلاسما در اطراف خود قادرند از چنان قابلیت پروازی برخوردار باشند که نتوان آن‌ها را ردیابی کرد. {برای دیدن این خبر از سایت اصلی اینجا را ببینید. نظر یکی از دوستان را هم در این مورد بخوانید.}

همان پایین صفحه هم در قسمت اخبار مربوط به این خبر لینکی است در مورد توانایی کشورمان در سرنگونی هر نوع هواپیمای جاسوسی. لابد بدون ره‌گیری!‌

.....

یک ارگان کاملاً سیاسی و چیزی که باید برایش تاسف خورد استفاده از نام دانش‌گاه و دانش‌جو در چنین فضایی است.
واقعاً که جای خوبی داریم زندگی می‌کنیم،‌ دلم برای قشر عامه‌ی مردم می‌سوزد که دسترسی به منابع اطلاعاتی زیادی ندارند و با اعتماد به یک سری نام چیزی را که باید، باور می‌کنند. بعد از آن دلم برای خودمان می‌سوزد که تنها نوع عاقلانه‌ی صرف زمان برای کشورمان به یافتن رگ مناسب برای مکیدن سهم‌مان (عایدی مملکت از فروش نفت)‌ خلاصه می‌شود؛ تنها راه!

By Armatil at 12/11/2004 01:16:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, December 08, 2004

[+]  Fire the Jabeze- M. Anthony

کاشف به عمل آمد که Marc Anthony بسیار خوشایند طبع ما قرار می‌گیرد. به ویژه کارهای شیطنت‌آمیزش ما را بسی به روشنایی صبح فردا امید‌وار می‌نماید.

some day i'll find a way to show you how lucky I am to know you.

By Armatil at 12/08/2004 06:16:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, December 06, 2004

[+]  هنوز تصویر، تا فرم مانده‌

1- امروز 16 آذر 1352/ کودتا/ هوو...ووو.../
2- یک روز یک خرگوشی بودش که یک سوراخی برای خودش کنده بود و دورش می‌پرید و می چرخید و همش می‌گفت بیست‌و‌هفت (‌به زبان انگلیسی لابد، چون این خرگوش مال همون دور و اطراف بود.)/ یک خرس قهوه‌ای رنگی بود که داشت از اون اطراف رد می‌شد. خرگوش رو که دید اومد نزدیک‌ش و گفت:«چی‌ه؟ چرا همش‌ بالا پایین می‌پری و می‌گی بیست‌و‌هفت بیست‌و‌هفت؟»/ خرگوش واستاد ،‌نگاش کرد، همچین هول‌ش داد که با نشیمن‌گاه‌ش (‌بد‌آموزی نداشته باشه) خورد زمین / دوباره شروع کرد به بالا‌پایین پریدن و بیست‌وهفت، بیست‌و‌هفت / ماخذ: لوک‌خوش‌شانس، باور کنین راست می‌گم.
3-می‌خواستم در مورد این‌که الان چه‌طور آدم‌هایی می‌تونند دنبال ریاست ‌جمهوری ایران باشند بنویسم، که تصمیم گرفتم دیگه نخوام.
4- یک چند وقت پیش یا کسی مصاحبه‌ای شده بود و ایشان گفته بودند که تمام کسانی که می‌نویسند دچار روان‌پریشی هستند، وگر نه آدم سالم که نمي‌آد بشینه بنویسه. همون وقت هم از این حرف‌ش خوشم اومده بود.
5- جداً آرزو مي کنم این خودم باشم که نمی‌فهمم.
6- به حقیقت زیستن. سعدی، حافظ کتاب، آقای رئیس جمهور، فرهنگ

-- این یک تصویر است، اصلاً هم قرار نیست با خواندن این‌ها بشه به صورت سلسله‌ مراتبی چیزی رو دنبال کرد.

By Armatil at 12/06/2004 11:22:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, December 04, 2004

[+]  کامپیوتر و آرامش ابدی

حتماً تا حالا پیش اومده که از صدای fan کامپیوترتون خسته بشین، مخصوصاً نیمه‌های شب که به طور معمول دور و بر آدم سکوت بیشتری وجود داره.
خب پس اگر سیستم‌عامل شما window XP هست، این رو امتحان کنید.

1- اول از همه مانیتور رو خاموش کنید.
2- روی صفحه‌کلید، به ترتیبی که در ادامه‌ می‌آد؛ کلید‌های گفته شده رو فشار بدین.

-- CTRL+ESC ( یعنی دکمه‌ی CTRL رو نگه دارید و ESC رو فشار بدین.)
-- کلید Shift رو فشار بدین.
-- دو بار پشت سر هم کلید u را فشار بدین.

خوب به صدای کامپیوترتون گوش کنید و منتظر اتفاق جالبی که قرار بیوفته باشین.


پ.ن: شدیداً توصیه می‌شود که قبل از اجرای این کار حتماً از تمامی برنامه‌های در حال اجرا خارج شوید و تمام پنجره‌ها رو ببندید. به جز پنجره‌ای که احتمالاً این نوشته رو توش می‌خونید و می‌خواهید ترتیب کلید‌ها رو فراموش نکنید. هر چند توصیه می‌کنم که اونا را روی کاغذ یادداشت کنید، تا وقتی مانیتور رو خاموش کرده‌اید، در ترتیب وارد فشار دادن کلید‌ها دچار اشتباه نشوید.

از آرامش لذت ببرید.

By Armatil at 12/04/2004 04:08:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, December 03, 2004

[+]  اچ-آی-وی

we fight against the spread of the disease./  ما برای جلوگیری از گسترش بیماری تلاش می کنیم/ روبان قرمزاین روزها از بس در مورد ایدز شنیدم، دارم وسوسه می‌شم که برم یه آزمایشی بدم.
چند تا مطلب به ذهن‌م می‌رسه که در راستای وظیفه‌ی خطیر تولید محتوای فارسی این‌جا می‌نویسم‌شون.

اول این‌که این بیماری اصلاً از راه دستگاه گوارش منتقل نمی‌شه، یادم می‌آد که چند سال پیش یکی از استادامون تعریف می‌کرد اون کسی که می‌خواسته برای بار اول این رو ثابت کنه، اومده مقداری از مدفوع یک بیمار آلوده رو گذاشته داخل یک تکه خمیر و اون رو قورت داده!

بعدم این دو تا جمله که به نظرم متناقض می‌آد:
1- یکی از شایع‌ترین راه‌های انتقال این بیماری ( حداقل تو ایران و خصوصاً در سال‌های اخیر)‌ استفاده از سرنگ و سر سوزن‌های مشترک بین معتادان تزریقی هست.
2- وقتی سرنگی که قبلاً توسط یک فرد آلوده استفاده شده اشتباهی به دست‌و‍‌پای کسی دیگه فرو بره (‌به این می‌گن Needle-Stick شدن که اغلب در بین پرسنل بیمارستان‌ها اتفاق می‌افته)،‌ احتمال آلوده‌شدن اون فرد سالم چیزی در حدود 33هزارم درصد هست، البته در ساعات اولیه می‌شه از داروهایی استفاده کرد که باعث کاهش احتمال هم بشه.
حالا نمی‌دونم،‌ یا معتاد‌ها خیلی بد شانسن که با یه هم‌چین درصد کمی آلوده می‌شن، یا این‌که اون‌قدر بدن خودشونو سوراخ‌سوراخ می‌کنن و این احتمال اون‌قدری زیاد می‌‌شه که می‌آد جزو شایع‌ترین علت‌های انتقال این بیماری قرار می‌گیره.

تازه اگر‌ هم کسی این ویروس تو خون‌ش باشه،‌ تا ده سال هیچ علامت بالینی بروز نمی‌ده و طبیعتاً خود فرد هم متوجه نمی‌شه که حامل ویروس هست. اما می‌شه از طریق آزمایش خون تشخیص داد. ( ده سال زمان زیادی‌ه و اصلاً هم خوب نیست آدمی که فهمیده قبلاً آلوده شده بوده،‌ به‌دونه ناخودآگاه یک آدم بی‌گناه دیگه‌ای رو فقط به خاطر این‌که هم‌دیگه رو دوست داشتن و حاضر شدن با هم زندگی کنن، آلوده کرده.)

از طریق نیش پشه و این‌ها هم منتقل نمی‌شه‌. (‌انصافاً این مورد ذهن خود من رو یکی‌ دو روزی مشغول کرده بود. ولی انتظار همچین خصوصیتی رو داشتم، چون در غیر این‌صورت الان همه‌ی ملت آفریقا باید تو پشه بند زندگی می‌کردند.) تازه طول مدتی که می‌تونه بیرون از بدن موجود زنده دوام بیاره خیلی کم‌ه.

اهان، یکی از دوستانی که تو دانش‌گاه‌ استنفورد داره درس می‌خونه، گفته بودش که توی راهروی دانش‌گاه‌ دستگاه‌هایی مثل اون‌هایی که وقتی توش پول می‌ندازی، یه قوطی نوشابه می‌ندازه بیرون؛ وجود داره که روش نوشته «Play Safe» ( هر کسی نفهمید این دستگاه چی تحویل می‌داده؛ بپرسه، به صورت شخصی بگم. اما خب معلوم‌ه حتماً یک چیزی بوده که ربطی به انتقال بیماری داشته.)

یادم می‌آد چند سال پیش که هنوز کسی جرات نداشت در مورد این بیماری صحبت کنه ( به همون دلیل احمقانه که این بیماری از راه تماس جنسی هم منتقل می‌شه و انگِ رابطه‌ی نامشروع باعث می‌شه کسی صداشو در نیاره، حتی اگه همچین رابطه‌ای هم نداشته.) یه عده‌ی زیادی به خاطر تزریق خون آلوده،‌ مبتلا شده بودند.

خیلی هم طبیعی هست که احتمال انتقال از مردِ آلوده به زن دو برابرِ احتمال انتقال از زن‌ِ آلوده به مرد هست.
----------

پ.ن: شنیدم که اولین مورد از ابتلا به سارس در زمستان امسال، چهار نفری بودند که در شمال عراق دیده شدند و سه نفرشون هم در اثر همین بیماری جان خودشونو از دست دادند. به نظر می‌آد با توجه به رفت‌وآمد بدون نظارتی که در غرب کشور با عراق انجام می‌شه،‌ این یک هشدار جدی باشه، حالا ببینین کی گفتم( هر چند اصلاً دوست ندارم این پیش‌بینی درست از آب در بیاد.). سال‌های پیش که بیشتر از همه در آسیای جنوب شرقی شیوع پیدا می‌کرد؛ با توجه به آرامش اجتماعی و بسیج امکانات، تازه این همه تلفات داشت،‌ توی عراق با این وضعیت نابسامان و همسایگی‌مون،‌ امید‌وارم اون‌طور نشه دیگه، که اگه هم‌چین وضعی پیش بیاد ما هم خیلی آسیب خواهیم دید.

 

By Armatil at 12/03/2004 07:22:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  یک پنج‌شنبه‌ی کاملاً ‌معمولیِ معمولی

 
    بعد از ناهار و کلی بشور بساب زنگ زد که به مناسبت تولدش با دو تا دیگه از دوستای مشترک دور هم جمع بشیم، خودم دیروز بعد از کلاس بهش پیش‌نهاد داده بودم. داشت می‌گفت که پس چرا نمی‌‌رم. وقتی با سوالِ « مگه چه خبر‌ه؟» من مواجه شد، یکم جا خورد ولی بعدش گفت که س. و ش. هم قراره بیان. منم گفتم که دارم می‌رم تجریش برای کاری که پیش‌ اومده و ازش خواستم که وقتی بچه‌ها اومدن به منم زنگ بزنه که خودمو برسونم تلفن رو قطع کردم و بدو بدو پریدم زیر دوش. داشتم لباسامو می‌پوشیدم که دوباره زنگ زد که یعنی بچه‌ها اومدن. اما من که تجریش بودم و نمی‌تونستم جواب بدم،‌ موبایلم‌م که به خاطر تموم شدن باطریش خاموش بود. بنابراین خیلی معمولی نرفتم.

    تو راه تجریش داشتم به این فکر می‌کردم که بیچاره راننده، با این ترافیک گاز-کلاچ-ترمزی اصلاً نمی‌تونه مثل من از تماشای خیابونا و گوش دادن به موسیقی لذت ببره.
    تجریش خیلی معمولی شلوغ بود. کلاه‌مو کشیدم رو سرم و گوشامو زیرش پنهون کردم. قبل از بیرون اومدن از خونه یادم بود که لباس مناسب برای لذت بردن از یک روز سرد پاییزی رو بپوشم، بنابراین حجم بدنم تقریباً دو برابر شده بود.
    از شلوغی جمعیت که رد شدم ، .....، خودمو رسوندم تو خیابون دربند، قبل‌ش به ا.ح. گفته بودم که دارم می‌رم اون‌جا و اگه می‌خواد خودشو برسونه. تا برسم دم در Three Colours: Blue بود که ریتم بخاری که از دهنم داشت بیرون می‌اومد رو تنظیم می‌کرد.
    رسیدم دم در. زنگ زدم. در باز شد و فهمیدم که همه رفتند. یادم بود که به اندازه‌ی کافی دیر برسم تا همه رفته باشند و بستنی‌ها رو به هر کسی که تو راه می‌دیدم بدم. برای از-جلو-بر‌آمدگی زنگ زدم به ر. که:
-- «نامردا شما کجایین؟ من این‌همه بستنی رو چی‌کار کنم الان؟ من به ا.م. هم گفتم که بیاد...»
- « ... اون خودش می‌دونه که نصف شبِ پنج‌شنبه کسی رو نمی‌شه این‌جا پیدا کرد. مردم پنج‌شنبه دارن،‌ دل دارن ...»
خیلی معمولی همون توری می‌خواستم که شد. دوستی رو دعوت کردم که بیاد بالا تا چایی بخوریم. اما یادم بود جوری بگم که حتماً نیاد و خیلی معمولی ازش خبری نشد.

خاموش‌ش کردم تا دیگه کسی نتونه CTRL+G بکنه...

    خیلی معمولی تا میدون رفتم، یقه‌ی کاپشن‌ام رو بالا داده بودم و با اون کلاهی که تا روی ابروهامو پوشونده بود می‌بایست قیافه‌م همون طوری بوده باشه که می‌خواستم، خیلی معمولی.

    خیلی معمولی بود که وقتی من داشتم بالا می‌رفتم همه در حال برگشتن بودند و معمولی‌تر اون که تقریباً تمام سنگ‌های زیر پام رو خوب دید زدم. ...

    وقتی که این رستورانا تموم می‌شن،‌ یه پلی هست که ارتفاع‌ش حدود بیست متری می‌شه و من همیشه از صدای آب زیر اون پل لذت می‌برم، صداش خیلی معمولی‌ه. مخصوصاً اگه والس آمِلی برای پیانو رو هم با صدای خیلی آروم بشه شنید، یک موسیقیِ کاملاً معمولی...

وقتی کاملاً از منظره‌ی کاملاً معمولی‌ِ شبانه‌ی این دره با اون تاریکی و اون دورنمای روشنایی‌ِ آلاچیق‌ها سیر شدم سرازیر شدم...

بیچاره این صاحب‌ مغازه‌ها که داشتن برای صبح فردا آماده می‌شدن، با دیدنم شروع می‌کردن به داد زدن که:‌‌«‌آقا بدو چای و قلیون، جای دنج و آروم...». اینارو فقط تو زمان بین تموم شدن یک قطعه تا شروع قطعه‌ی بعدی می‌شد شنید.

    به میدون که رسیدم تصمیم گرفته بودم که خیلی معمولی برم یک غذای خیلی معمولی که پنج‌شنبه‌ها خورده می‌شه بخورم. مثلاً دیزی (!!!)
بعد گشت زدن تو اون بازاری که دیگه اسم‌ش هم یادم نیست؛ برای پیدا کردن یک کلاه خیلی معمولی ...، دم در سفره‌خونه همین که می‌خواستم بالا برم یادم افتاد که اصلاً حال شستن پلیورِ آب‌گوشتی رو ندارم، دفعه‌ی قبلی که آقای صاحب رستوران آب‌گوشت رو رو لباس‌م ریخت تابستون بود و لباس سبک تابستونی رو می‌شد از آب‌گوشت پاک‌ش کرد،‌ اما این‌دفعه به صورت خیلی معمولی حس‌ش نبود.

    راستی این‌م فهمیدم که همه‌ی آدم‌ها در یک مقدار مشخص از برودت هوا نمی‌گن «عجب سرده هوا،‌ باید لباس گرم پوشید.»‌ و بعضی‌ها هم اون‌قدر از لحاظ فکری انگیزه‌های قوی دارن که می‌تونن خیلی معمولی سردیِ هوا رو نادیده بگیرن.

قبل از این‌که کلاغه به خونش برسه من جلوی سان‌سیتی بودم. پشت یکی از اون کاناپه‌های 6 نفره تنهایی نشستم و در مقابل نگاه آقای سر‌-گارسون که داشت داد می‌زد:‌ « ای آدم فلان‌فلان شده،‌ مگه نمی‌بینی پنج‌شنبه شبه،‌ شلوغه، خب برو بشین سر یکی از اون میزای دو نفره...»،‌ لبخندی زدم و خزیدم وسط میز تا نزدیک بخاری باشم...

با اون غذایی که سفارش دادم، چون براش صرف‌ می‌کرد، دیگه عوض همه‌ی اون پنج‌ نفر دیگه هم تحویل گرفته می‌شدم.

نمی‌دونم تعریف بقیه از تفریح چیه، اما من به چیزی می‌گم تفریح (‌شاید این هم اسم درستی نباشه،‌ اما فعلاً‌ منظورم کاریِ که من دوست دارم پنج‌شنبه‌ها انجام بدم.) که بر خلاف کارهای معمول باشه. کاری که در طول هفته انجام می‌دم رو هم می‌گم کار معمولی دیگه!

بسی خوردم و نوشیدم، تا جایی که وقتی اون قهوه‌ی معظم رو آوردن از سفارش دادن‌ش پشیمون شده بودم. راستی وقتی آدم روزای معمولیِ هفته درگیر زندگیِ معمولی‌ش هست و می‌تونه تنهایی این‌قدر خوش‌بگذرونه دیگه چرا باید دلش بخواد با یکی دیگه سر یک میز بشینه؟!

خلاصه کلی خوش گذشت. از دوصیه‌ی آن عزیزترین (‌فکرای بد نکنین‌،‌ مادرم رو دارم می‌گم) که باعث شدند من امروز به این فیض اکمل برسم کاملاً متشکرم، و امیدوارم وقتی بفهمند که من این‌شکلی به توصیه‌شون عمل کردم، اون قدری از دستم عصبانی نشن که بخوان کله‌ی منو بِکٌّنن.

وقتی هم رسیدم خونه یک چایی داغ هم‌راه با وفلاگ‌نویسی، دیدن فیلم هفته، و یک خواب راحت. خدایا از شما هم خیلی متشکرم که اجازه دادی من امروز این قدر خوب رفتار معمولی داشته باشم.

پ.ن: خدا جان نمی‌دونم خودت این‌جا رو می‌خونی یا این‌که یکی رو گذاشتی تا هر چی من نوشتم برات گزارش بده، اما مطمئن‌م که از نوشته‌های این‌جا با خبری، چون درست فردا اون روزی که من نوشته بودم « خدا خرمای آن استاد مهدی را برساناد.»، بسته‌ی مربوط دریافت شد. بازم متشکرم.

By Armatil at 12/03/2004 01:40:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, December 01, 2004

[+]  کارگردان با لیاقت

گفتی کارگردانه، شیطنتی جرقه زد که مثلاً‌ ممکن هستش که کارگردان با «آب-گردان» کارهاشو بگردونه!
بعد یاد «آب-گردان»ه خودمون افتادم....
    سال دوم که درس اندازه‌گیری الکتریکی داشتیم با اون استادِ ماه( ماه که می‌گم واقعا می‌آد بهش؛ آخه معمولاً تا آخر کلاس که موقع‌ِ حضور-غیاب بود سر کلاس دو سه نفری بیشتر نبودند، اما آخرای کلاس که درس تموم می‌شد و سرش‌رو برمی‌گردوند طرف کلاس، یه لبخند کوچیک می‌زد و شروع می‌کرد به خوندن اسم بچه‌ها،‌ اسم بعضی‌ها رو که می‌خوند صدای «بله» گفتن‌شون از بیرون کلاس می‌اومد؛ سر کلاس دیگه حتی برای سر پا ایستادن هم جا نمی‌موند. البته دو تا جلسه بود که از اول‌ش اکثرمون سر کلاس بودیم، یکی جلسه‌ی قبل از میان‌ترم و یکی هم قبل از پایان ترم. سال بالایی‌ها می‌گفتند که این دو تا جلسه‌رو حتماً باید بریم،‌ نکات مهمی در مورد امتحان در اون جلسات گفته می‌شد! ).
    با اون استاد گران‌قدر که صداش هم دیگه به سختی شنیده می‌شد، (می‌گفتن ایشون استادِ خیلی از استادامون بودن. در واقع بابابزرگ دانش‌کده. ) درس داشتیم و من هم چون نمی‌شد خیلی مثبت بازی در بیارم خیلی کم سر کلاس می‌رفتم، مثل دوستم،‌ استاد مهدی، که خداوند خرمایش را زودتر رساناد! (‌آمین‌،‌ امیدوارم اونی که صبح شنبه‌ی پیش در می‌زد و من خواب بودم، بنابراین مجبور شد بازم در بزنه و بازم در بزنه و من چند تا جمله‌ی خوب نثارش کردم مبنی بر این‌که « خوب، وقتی می‌بینی جواب نمی‌دن، لابد نیستن دیگه،‌ اه‌ه‌ه‌ه..ه‌ه‌هه»، پست‌چی نبوده باشه!)‌.

    دیگه‌ی جلسه‌ی آخر بود و هم‌همه که فلان مطلبی که استاد اشاره کرد کجای کتاب‌ه که ملت علامت بزارن و شب برای امتحان فردا بخونیم.
در مورد یک نوع از وسایل اندازه‌گیری جریان که مي‌گفتن همیشه تو امتحان می‌اومده داشت توضیح می‌داد ( و لابد همه متمرکز شده بودن که چیزی رو از دست ندند،‌ تا بتونن نمره‌ی کامل رو بگیرن.) یهو مهدی پقی زد زیره خنده،‌ و همه برگشتن ببینن که باز این بچه‌های شر چه مسخره‌بازی دارن درمی‌آرن. استاد هم مکثی کرد و از بالای عینک کوچیکش یه نگاهِ مثلاً جدی‌ی به مهدی کرد. مهدی که دید اوضاع قاراشمیش شده،‌ خودشو جمع‌وجور کرد و سرشو انداخت پایین. طبیعتاً استاد هم همانطور که انتظار می‌رفت عکس‌العمل شدیدتری نشون نداد ( گاهی فکر می‌کنم شاید واقعاً بعضی‌ها نمی‌تونن از یه حدی بیشتر عصبانی بشن،‌ یا شایدم از یادشون رفته.)‌ و اون جلسه هم تموم شد.
بعد از تموم شدن کلاس دور مهدی جمع‌شدیم که ببینیم جریان چی بوده. اول‌ش نمی‌تونست جلوی خنده‌ای که تو گلوش حبس‌ش کرده بود رو بگیره، یکم که گذشت و جریان رو تعریف کرد ما هم ترکیددیم.

خب حالتون چطوره خوش می‌گذره،‌ یه‌کم پیام بازرگانی ....


دینگ‌دینگ.

    می‌گفت از اول ترم که استاد داشته درس می‌داده، این همش فکر می‌کرده که،‌خدایا، آخه آب‌گردونِ آشپزخونه چه ربطی به اینایی که این استاد می‌گه داره.با اون فرمول‌های هچلفت! حتی یه موقعی داشته فکر می‌کرده که چه وسایل با تکنولوژی بالایی داخل آش‌پز خونه پیدا می‌شه و چه راحت تا الان ندیده بوده.
وقتی شنیده که داره می‌گه برای فردا حتماً «قاب‌گردان‌»‌ها رو بلد باشین....

 

By Armatil at 12/01/2004 01:25:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006