[+]
اینک من خدا.
شصت تا مورچه ساختم، از اون مورچههایی که بهشون میگم جاهل. عقل و حافظهی درستو حسابی که ندارند. گذاشتم راه بیافتن برن ببینم میتونن به اون چیزی که من میخوام برسن.
یک مدتی که گذشت دیدم که اصلاً خیال ندارند بفهمند که من دلم چی میخواد. بنابراین یک سری مورچهی پیامبر ساختم با امکانات ویژه- یعنی تقلب داده بودم بهشون، حافظهی بالا، پردازش بیشتر،همراه با آموختههای پیشینیان و حتی معجزه؛ جایی که من خوشم میاومد برن رو بهشون گفته بودم و مسیرش رو هم بهشون یاد داده بودم- و اونها رو راهانداختم بین جاهلها.
اولش بقیه یکم کیفول شده بودند. جنبوجوششون بالا رفته بود، به نظر میاومد که دارن حرف گوش میکنند. اما یهو شروع کردن به خوردن پیامبرا!
باید ببینم که چرا باید کسایی رو بفرستم برای تحمل کردن رنج جهل بقیه!
یا نمیدونستم چی میخوام، یا اینکه نمیدونستم چطوری برسم بهش.
یا شایدم دوست داشتم بشینم تماشا کنم رنج مورچههامو.