RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Saturday, May 28, 2005

[+]  اول‌هفته يا آخر هفته!‌مساله‌ي نيست!‌

--مي‌دوني Placebo چيه؟ خب، من هم نمي‌دونستم و اين‌هارو ديدم :

Placebo's meaning
Placebo@Wikipedia
Placebo Effect@Wikipedia
"Placebo Effect: Harnessing Your Mind's Power To Heal" ScienceDaily, 2003-12-31
Placebo Effect@Wikipedia
Hawthorne Effect@Wikipedia
Holistic@Wikipedia
Holism in science@Wikipedia

--اين‌طور که مشخص‌ه، يک سري از دارو‌ها هستند که در واقع دارو نيستند. يعني تنها شباهتي که با دارو دارند ظاهرشون‌ه! مي‌گن اين دارو‌ها هم اثرات جالبي دارند. شايد اين هم تاثير همون‌ خط‌کش دروغ‌گو باشه که در پست قبلي نوشته بودم. راستي اگه دکتر هم باورش بشه که هم‌چين چيزي به راستي کار مي‌کنه ( و در مقابل اگر باورش نشه) اون موقع تحليل اثر اين دارو‌ها جالب مي‌شه.
وقتي بدن مي‌تونه در سطح آگاهي‌ِ خيلي پاييني شکستگي‌هاي استخواني رو ترميم کنه، شايد بعيد هم نباشه که در سطح بالاتري از آگاهي بتونه بيماري‌هاي کلي‌تري مثل سرطان و ايدز رو که مختص به يک نقطه‌ي خاص نيستند رو هم درمان کنه. اصلاً چرا قبلاً‌ها کسي از سرطان چيزي نمي‌گفت، حتماً‌ نمي‌خوايي بگي که تصادفي بوده!‌
--راستي خل‌وچل‌(تر!) شديم رفت. روي ميز پر از کتاب‌هايي‌ه که هيچ ربطي به هم ندارند و حتي از اين هم به‌تر!
-- قطعه‌ي Blade Runner از Vangelis رو اگر نشنيدين برين پيدا کنين گوش بدين. يک نمونه‌ي کامل از القا اثر ترس و گشايش رو مي‌تونين تجربه کنين، اميدوارم.
--اولين بار وقتي به اسم بيونيک رو شنيدم سال اول دبيرستان بودم و تنها کتابي که پيدا کردم،‌کتابي بود با همين نام از انتشارات سروش که هيچ موقع دلِ خوشي ازش نداشتم. اون موقع فهميدم که چيزي نيست که دنبالش برم. حالا شايد نظرم عوض شده باشه. نمي‌دونم دقيقاً‌ جزو بيونيک قرار مي‌گيره يا نه،‌اما چيزي که من دنبالش‌م الهام گرفتن از مکانيک موجودات طبيعي نيست، بلکه بيشتر سعي مي‌کنم از الگوهاي رفتار، تفکر و يادگيريِ موجوداتي که اطراف‌مون پيدا مي‌شن (‌و البته اين شامل آدم‌ها هم مي‌شه!)‌براي ساختن ماشين‌هاي به‌تر استفاده کنم. ماشين هم خب معلوم‌ه که مترادف با خودرو نيست.
--کمک! Mp3-Playerِ من خراب شده، روشن‌ش که مي‌کنم مي‌گه:
Error! Reformat the Media
وقتي هم که مي‌خوام فرمت‌ش کنم IOCTL-error مي‌ده!‌کسي آيا تواند که ما را در اين درس تقلبي رساند؟
-- چند وقت پيش به فکر خوشه‌بندي فضاي وب يا حداقل فضاي وبلاگستان افتاده بودم که از روي لينک‌هايي که در هر صفحه وجود دارد و با معيار طول بردار برآيند فاصله از صفحه‌هاي لينک‌داده شده، بياييم يک Visualizationي از صفحه‌هاي همسايه درست کنيم. بد نيست که بدونيم با کي هم‌سايه هستيم،‌يا حتي کي‌با‌کي هم‌سايه هست و خودش خبر نداره!‌;)
--خيلي خوش‌حال‌م از اين‌که دوباره يک موضوع جالب براي مطالعه و دنبال کردن پيدا کردم. شايد براي 10‍‍~15 سال آينده موضوع خوبي باشه. فعلاً که از خوندن در موردش لذت مي‌برم.
-- بزودي، من هم Blogrolling

By Armatil at 5/28/2005 08:06:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, May 20, 2005

[+]  چيتگر مي‌رويم و ديگر نمي‌توانيم روي صندلي‌مان بنشينيم.

وقتي قول مي‌دهم که آخر هفته‌ها اين‌جا چيزي پست شود و مي‌دانم چرا چنين تعهدي داده‌ام،‌حتماً‌ پايش مي‌ايستم.، حتي اگر با پست کردن چنين يادداشت‌هاي ويرايش‌نشده‌ي بي سروته‌ي باشد:

چيزي برايم جالب شده اين‌ه که مگر وقتي چيزي را اندازه مي‌گيريم چه اتفاقي مي‌افتد که روي اندازه‌گيري ديگر تاثير مي‌گذارد. اصولاً وقتي اندازه‌ مي‌گيريم يعني با ابزاري که به آن‌چه نشان مي‌دهد باور داريم، چه اتفاقي مي‌افتد. اگر يک خط‌کش دروغ‌گو داشته باشيم،‌ يا تصميم بگيريم که از اين به بعد 2 بعد از 3 باشد،‌ آيا اين تصميم با همان سرعتي که حداکثر برابر اندازه‌ي سرعت نور است به آزمايش ديگر منتقل مي‌شود؟ آيا جهان چيزي جز آن است که ما مي‌بينيم. آن‌چه که باور داريم. درست مثل همان اندازه‌گيري که به آن باور داريم. وقتي خط‌کشي را در کنار مدادي قرار مي‌دهيم و از روي آن مي خوانيم: پانزده سانتيمتر و 6 ميلي‌متر، آيا اگر به آن‌چه خط‌کش نشان‌ مي‌داد اطمينان نداشتيم باز هم اين اطلاعاتي که از محيط کسب کرده‌ايم با همان سرعت منتقل مي‌شدند؟ مي‌داني مي‌خواهم چي‌ بگم؟‌ فکر نکنم، هنوز خودم هم نمي‌دانم و در نتيجه نمي‌توانم بيان کنم‌ ( هر چند اگر مي‌دانستم چه مي‌خواهم بگويم،‌ باز هم احتمال انتخاب درست کلمات به گونه‌اي که همان مفهوم مجردي که در ذهن من است،‌ منتقل شود چقدر بود؟! شايد با نام‌ بردن از اين چهار مفهوم "هويج،‌ پشمک، سي‌دي‌ خام سوني، دکمه‌ي قرمز سمت چپ" مي‌توانستم به آقاي x، منظورم را بفهمانم. شايد هم نه!‌)‌

وقتي در يک لحظه‌ تصميم مي‌گيريم از اتفاقات دنيا جوري ديگر اندازه‌بگيريم،‌ مثلاً اگر وقتي که نوک مداد کنار 15 سانتي‌متر بود مي‌گفتيم، اين مداد کوتاه‌تر از مدادي است که نوک آن در کنار عدد 14 قرار مي‌گيرد، تصميم مي‌گيريم که به دنيا به گونه‌اي ديگر نگاه کنيم‌،‌ آيا اين تنها يک اتفاق دروني است که در محدوده‌ي من-بودن‌م اتفاق مي‌افتد؟‌ يا چيزي فراتر از اين، وقتي که من برداشتم از دنيا تغيير مي‌کند،‌ واقعاً در دنيا تغييري به وجود مي‌آيد،‌ به اندازه‌اي واضح که ديگران هم مي‌توانند تاثير اين تغيير نگرش من را در دنياي خودشان ببينند. دنياي جالبي‌ است. دنيايي بي‌رنگ و بي‌مفهوم. و فقط آن مفهومي را دارد که تک‌تک ما به آن مي‌دهيم و اين مفهوم روي اندازه‌گيري‌هاي ديگران از دنياي خودشان هم تاثير مي‌گذارد.

بني‌آدم اعضاي يک پيکرند؟‌
چو عضوي به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار؟

در اولين فرصت توضيح مي‌دهم. فعلا ً‌ به اندازه‌اي خسته هستم که نمي‌توانم روي اين صندلي بنشينم. درست مثل اولين باري که سوار يک اسب درست‌وحسابيِ دونده شدم.
;)

By Armatil at 5/20/2005 11:57:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, May 14, 2005

[+]  Mentos

خيلي وقت مي‌شه که از اين دست چيزها اين‌جا ننوشتم،
قابل توجه توليد‌کنند‌ه‌گان سيستم‌عامل براي کامپيوتر‌هاي شخصي،
از آن‌جايي که روز به روز تنوع سيستم‌هاي عامل بيشتر مي‌شود و براي اين‌که توليد‌کننده‌گان فلک‌زده‌ي سخت‌افزار مجبور نباشند که براي هر سيستم‌عاملي که شما روانه‌ي بازار مي‌کنيد برنامه‌ي راه‌اندار بنويسند، پيش‌نهاد مي‌شود،
پيش‌نهاد مي‌شود يک چيزي بسازيد که ارائه‌دهنده‌ي برنامه‌ي راه‌انداز بدون توجه به سيستم‌عاملي که روي آن قرار است نصب شود و فقط با توجه به خصوصيات سخت‌افزاري که ساخته است،‌ يک سري کد خام- مثلاً اسکريپت مثل Otcl، يا حداقل نصفه نيمه‌ کامپايل شده مثل Jave ارائه دهد. آن وقت زماني که کاربري خواست آن را روي سيستم‌عامل شما نصب کند (‌سيستم‌عامل‌تان که خودش مي‌داند مشخصات خودش چيست حتماً‌!؟!) با توجه به سيستم‌عامل‌تان يک کامپايل ثانويه روي آن انجام مي‌گيرد و برنامه‌ي راه‌انداز نصب مي‌شود. به همين راحتي.
اين هم در راستاي زيباتر کردنِ دنياي شما بندگان بود که بر شما فرو فرستاديم. باشد که پيامبران ما در ميان شما به تبليغ آن بپردازند.
به اولين کسي که چنين ايده‌اي را به صورت محصول درآورد يک جايزه‌ي خوب تقديم خواهد شد تا در بين ديگر بندگان شناخته شود. :D

non-OS-dependent device-driver
With the daily increase in the number of popular Operating Systems, at least for personal computers, it's getting so much hard for the device developers to give out their specific device driver of all of these OSs. So here is my suggestion:
You know nowadays we have JAVA and FLASH applications which are half-compiled and depending on the Browser/OS, some processings are needed to execute it. The same idea is applicable for device drivers too, the device developer programs some scripts depending only upon her/his own hardware. At the time of installation, the OS which knows it's own specifications, applies some post-processings to the script and the final driver is ready to be installed. EASY !
This was a massage to you, to have a nicer world. Don't worry, soon the messengers will be among you to advertise it.
The first one who could develop such a system will be awarded a good prize, so you will be eminent among others. :D

By Armatil at 5/14/2005 11:45:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  جمعه.

براي اين‌که بدقولي نکرده باشم،
امروز تصميم داشتم بنويسم،‌ همون‌طور که در پست قبلي نوشته بودم در مورد منظم‌تر نوشتن اما اين آخر هفته‌اي نشد، دي‌شب که حسابي خسته بودم و بعد از مدت‌ها قبل از ساعت دوازده خوابم‌ برده بود. امروز هم نشد.
بهانه: صبح يکم دير بيدار شدم. کارهاي خونه رو هم بايد انجام مي‌دادم. روي پروژه‌ام هم يک مقداري کار کردم
اما اين‌ها همه‌ش بهانه است، اون‌قدر مطلب براي خوندن دورو برم ريخته بود که وقت نکردم تمومشون کنم. البته کلي نوشتني هم بود. اما نشد که مرتب‌شون کنم. سعي مي‌کنم در طول هفته‌ي بعد‌ ( البته خيلي زود)‌ بگذارم‌شون اين‌جا.
راستي دي‌شب خواب ديدم که راست‌راستي رفتم مريخ. بعد‌ش ( يا شايدم‌ قبل‌ش) ديدم که زير بارون‌م....
اون رو هم تعريف مي‌کنم. فعلاً اين‌جا بنويسم‌ش که يادم نره.
هفته‌ي خيلي خوبي داشته باشين و دوستانِ در‌-فرنگ؛ آخر هفته‌ي خوبي داشته باشين.
از لحظه‌لحظه‌ي زندگي‌تون لذت ببرين که هيچ چيز تصادفي نيست و حتماً دليلي براي اون بوده. همه چيز معلم‌مان هستند.
معلمي که شاگردش رو خيلي دوست داشت، باعث شد کف پاهاي شاگرد کوچيکش روي فلک سرخ‌ بشن...

By Armatil at 5/14/2005 01:23:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, May 06, 2005

[+]  My mind, a midnight snapshot, when It's cold, give me a "haaaa"

اصلاً چه معني داره آدم بنويسه و قايم‌ش کنه؟ مي‌ترسم؟‌از چي؟ خب وقتي همه مثل خودم آدم‌ن!‌ آدم!‌ آها يک آقايي بود که از اين‌که دخترش بدون اطلاع دادن به خونه رفته بوده خونه‌ي دوستش ناراحت بوده و خيلي ناراحت بوده، بعد خيلي ناراحت بوده، اون‌قدر ناراحت بوده که داشته به قول خودش سکته مي‌کرده!‌ اون‌ موقعي که داشت اين رو تعريف مي‌کرد، به اون آقايي که خيلي خوب بود،‌اون يکي آقاهه برگشت گفت:« که چي؟ مگه خودت دوست دختر نداشتي؟‌ مگه خانومت دوست‌پسر نداشت؟». و آقايي که فکر مي‌کرد داره سکته مي‌کنه،‌ نفسي کشيد و گفت:«آخيش،‌راحت شدم.». بعضي موقع‌ها خيلي زود همه‌چي فهميده مي‌شه.
ببين اگه حال و حوصله نداري که وقت‌ت تلف بشه‌ ‌(البته،‌ وقت که تلف نمي‌شه؛ يعني اين‌طوري که اين آقاي آرماتيل ابلاغ مي‌فرمايند، تلف شدن معنايي نداره. تنها ممکن‌ه شما براي مصرف کردن چيزي مورد به‌تري سراغ داشته باشين.) اين پست رو بي‌خيال.
خب،‌ مثلاً ما تصميماتي گرفته‌ايم مبني بر اين‌که اين‌جا مرتب‌تر بنويسيم، شايد هم منظم‌تر. فعلاً هفته‌اي دوبار که يک بار از آن‌ها حتماً آخر هفته‌ها خواهد بود.
فکر کنم هفته‌ي پيش بود که براي بار چندم فيلم AI رو ديدم. و باز هم اون صحنه‌ي آخر‌هاي فيلم که اون موجودات عجيب‌ِ دراز وايستادن و دارن از بالا ديويد رو مي‌بينن که داره چطور کار مي‌کنه تعجب مي‌کنن، يک حفره‌ي دايره‌ي که اونا دورش جمع شدند و دارند از اون پايين رو جايي که پسر کوچولو ايستاده و داره با تعجب دورو برشو،‌بالا و پايين رو نگاه مي‌کنه، مي‌بينن.عجيب باهاش احساس نزديکي مي‌کنم. مي‌دونيد خيلي صحنه‌ي بي‌سر-و-صدا و آرومي‌ه، يک نگاه به بالا بندازين،‌ مي‌بينين‌شون؟!‌
فعلاً‌ تا اين‌جا رفتم جلو که يا بايد قبول کنيم که دنيايي که توش هستيم تصادفي بوده و همين‌طور الکي-پَلَکي درست شديم؛ و يا اين‌که فکر کنيم (‌يعني باور کنيم، اهه! سخت شد که، منظورم اينه که با اين فرض جلو بريم!‌)‌ که يک چيزِ (!) خيلي بزرگ و خيلي همه‌چيز-دان ما رو درست کرده. اگه دومي‌رو قبول کنيم خب خيلي دنياي خوبي مي‌شه،‌ مي‌تونم نشون بدم که چه دنياي خوبي مي‌شه‌ (‌مي‌دونيد،‌آخه‌ زندگي هيچ معنايي نداره!‌ مگر معنايي که ما بهش مي‌ديم!‌). شخصاً دوست دارم يک روزي يک استدلال درست‌و حسابي پيدا بشه که بشه باهاش درستيِ فرض دوم رو اثبات کرد. اما در مورد اين‌که اگر فرض اول هم درست باشه چي‌کار بايد کرد هنوز چيزي نمي‌دونم.
حسابي که يخ کردم مي‌آم بيرون و مي‌رم مي‌ايستم لبه‌ي استخر، آروم ول مي‌شم توي آب، همين طور که دارم مي‌رم پايين دستام رو مي‌بينم که کنار بدنم يه‌کمي اومدن بالا و حباب‌هاي هوا رو که از دهن‌م مي‌آن بيرون و بالاي سرم پرواز مي‌کنن. آروم، حيلي آروم. همين‌طور که دارم حباب‌ها رو تماشا مي‌کنم، چند تا دست‌و پا مي‌بينم که دارن سخت تقلا مي‌کنن، براي نيومدن به جايي که من همين‌طور دارم مي‌رم توش...
پاهام اومدن جلو و مي‌تونم اونارو جلوي خودم ببينم و يک‌‌آن، احساس متوقف شدنم و دردي که احساس مي‌کنم. فکرشو نمي‌کردم اين‌همه پايين بيام. يکم دورو برم رو نگاه مي‌کنم. عجب آبيِ آبي‌ه!‌ رنگِ عينک‌م!‌ دستامو مي‌گذارم پشت سرم و سعي مي‌کنم دراز بکشم،‌و دوباره پاهايي رو مي‌بينم که اون بالا، بالاي سرم دارن تند‌تند تکون‌تکون مي‌خورن. کلي هوا رو مي‌دم بيرون و تماشا مي‌کنم بالا رفتن‌شون رو. ولي خيلي زود، وقتي که هنوز چند تا حباب داشتند بالا مي‌رفتند پاهام رو بايد فشار بدم به کف و مسابقه بدم با حباب‌ها. مي‌آم بالا و به کله‌هاي که رويِ اون دو جفت پا بودند،‌ لبخندي مي‌زنم... خودم‌رو خشک مي‌کنم،‌ آروم مي‌رم سمت در و از در که بيرون اومدم به آبيِ آسمون خيره مي‌مونم. لبخندي مي‌زنم و به ناهار فکر مي‌کنم.
همش دارم تلاش مي‌کنم يک جوري ننويسم که بشه از چيزي که مي‌نويسم برداشتي کرد غير از اون چيزي که تو ذهنم‌ه!‌ ده خط مي‌نويسم و Enter رو مي‌زنم. بعد يک نگاهي بهش مي‌ندازم. انگشتي که از سمت راست مي‌‌شه دومين انگشت دست راستم رو مي‌گذارم رو Backspace و پاک‌شدن‌شون رو تماشا مي‌کنم. ولي مي‌دونم که چيزي که هست شد رو نمي‌شه از بين‌برد. اگر من هستم،‌ پس مي‌مونم.
قبل از اين‌که صبح بشه مي‌خوام اين‌رو هم نبويسم: آها در مورد بهشت. آدم‌ها با ارزش‌ترين چيز‌هايي هستند که دوروبرمون گذاشته شدند. مطمئناً از درخت و ميوه و عسل اين‌طور چيز‌ها خيلي به‌ترند. چيزي که خيلي وقت‌ها يادمون مي‌ره. به آقاي فروشنده گفتم:‌‌ «‌من اگه شما تخفيف هم ندي،‌ اين‌ها رو مي‌برم. فقط مي‌خوام ببينم چقدر تخفيف مي‌دي!» ايشون هم گفتند: «قيمتِ اين‌ها مقطوع‌ه!‌ هيچ تخفيفي نداره!‌» من هم با تمام مقدار رو که بايد گذاشتم روي ميز و دست‌ش رو محکم فشار دادم،‌ ازش خداحافظي کردم و از در رفتم بيرون.
...
چند لحظه‌ي بعد...
نمي‌دونم کجا ديديم‌ت،‌ ولي خيلي برام آشنايي،‌ مي‌خوام براي اولين بار روي اين چيزي که خريدي تخفيف‌ِ حسابي بدم..
...
اگه چيزي‌ هم نخواستي بخري،‌بيا اين‌طرفا، ببينيمت؛‌ شايد بالاخره يادم اومد کجا ديدم‌ت.
فکر‌ش رو بکنين يکي از اونايي که بهش مي‌گيم پيامبر مي‌اومد مي‌گفت اگه به حرف مي‌گوش کننين،‌ بعد از اين‌که مردين مي‌رين يک جايي که اون‌جا تنهايي هر‌چي بخوايين هست ولي تنهايين. کسي دلش مي‌خواد هم‌چين جايي براي هميشه باشه؟!

By Armatil at 5/06/2005 05:23:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006