tag:blogger.com,1999:blog-56559042024-03-13T08:44:19.069+03:30the Armatil's Daily notes- یادداشتهای روزانهی آرماتیلPersonal Daily WebNotes ,armatil, Armatil,chichest,آرماتيل,farsi,weblogArmatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.comBlogger370125tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-38048648506942649812009-11-18T13:41:00.003+03:302009-11-19T18:10:39.153+03:30double-fold<p dir="rtl" align="right">
وقتی کمتر خوشحال هستم، یا ناراحت هستم؛
<br />
میتوانم ناراحت باشم از اینگونه بودن،
<br />
یا اینکه بگذارم که فقط اینگونه باشم؛ بی تقلا؛ بی ترس از همیشه اینگونه ماندن.
</p>
<p dir="ltr" align="left">
P.S:Wanting to be someone else is a waste of the person you are.
(<a href="http://www.brainyquote.com/quotes/quotes/k/kurtcobain183004.html">Kurt Cobain</a>)
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-65701729622129727612009-11-17T17:43:00.001+03:302009-11-19T17:47:27.482+03:30دو تکهی اول<p dir="rtl" align="right">
«وقتی با هم هستیم، دنیا دو تکه میشود؛
<br />
یک تکه ما،
<br />
یک تکه همهی دیگران.»
<br />
<br />
-- مهر ماه هشتاد و شش
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-74001292005172000162009-09-21T21:16:00.000+04:302009-09-21T21:17:14.939+04:30شبِ آخر<a href='https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiWGZXzjQPXxsDUi_SYKBO5kFsSThSaIfd1CrJ4z73LxN07aqAabL8oxIoxzV4gc3aILQ_njWYaP_z-sw3W7a0IHZcEkJZSxmmSESoqNSs3JFnz80pM3hgHdhd56kpGWQQMW329Zw/s1600-h/P9190301.JPG'>
<img src='https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiWGZXzjQPXxsDUi_SYKBO5kFsSThSaIfd1CrJ4z73LxN07aqAabL8oxIoxzV4gc3aILQ_njWYaP_z-sw3W7a0IHZcEkJZSxmmSESoqNSs3JFnz80pM3hgHdhd56kpGWQQMW329Zw/s320/P9190301.JPG' border='0' alt=''style='clear:both;float:left; margin:0px 10px 10px 0;' /></a> <div style='clear:both; text-align:LEFT'><a href='http://picasa.google.com/blogger/' target='ext'><img src='http://photos1.blogger.com/pbp.gif' alt='Posted by Picasa' style='border: 0px none ; padding: 0px; background: transparent none repeat scroll 0% 50%; -moz-background-clip: initial; -moz-background-origin: initial; -moz-background-inline-policy: initial;' align='middle' border='0' /></a></div>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-28394773086302889102009-04-24T19:33:00.002+04:302009-04-24T19:55:58.135+04:30قانون(۲)<p dir="rtl" align="right">
شکست خوردن، قاعدهی همبازی شدن است.
<br />
بهترین همبازی کسی است که وقتی شکست خوردن و برنده شدن برایاش یکسان است، در حین بازی جانانه برای «برد» بازی کند.
<br />
و البته اینها همه با این فرض هستند که «مردم بازی را دوست دارند، اگر نمیخواهی وسیلهی بازی آنها باشی، بهتر است همبازیشان شوی.»*
<br />
<br />
*: نقل قول از کسی یا جایی که اکنون به خاطر ندارم
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-6407721453147169382009-02-03T10:15:00.003+03:302009-02-03T10:23:06.574+03:30قانون«در پی دخترکانی که به تنهایی لیلی بازی میکنند و میسوزند و ناراحت میشوند».
زیبایی بازی به قانونمندیِ آن است.Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-18898759137437983662008-12-02T01:19:00.005+03:302008-12-02T01:50:37.277+03:30یک تکه از آن کیکهای شکلاتی<p dir="rtl" align="right">
گویا رسم زندگی همینطور است که در این بالا و پایین رفتنها، گاهی موضوعی چنان بغرنج میشود که «نه میتوان فرو بردش، و نه میتوان بیرونش انداخت».
<br />
دیشب که باران میخواست شروع به باریدن کند، به خیال قدمزدنی بیخیال بیرون بودم؛ تا کمی خودم را تماشا کنم که چطور تقلا میکردم فکری کنم و خودم را برهانم از این گرهای که افتاده بود.
<br />
یکی از خصوصیتهای اینجور موقعهای من که تازه کشفاش کردهام این است که «خوابم نمیبرد». نه برای اینکه خوابم نیاید که گاه بسیار بیشتر خسته میشوم از اینهمه سر کوباندن های مخ به جمجمه؛ اما وقتی به هر اتفاقی، خوابم میبرد و در خواب جدا میشوم از آنچه اتفاق افتاده است و گاه فضای بسیار خوشایندی را تجربه میکنم؛ صبح که دوباره بیدار میشوم و دوباره خودم را در میان همان گره میبینم؛ بسیار ناخوشایند و تلخ است. در پایان روز معمولاً به سختیِ آن عادت میکنم و با آن کنار میآیم، اما پس از شب؛ با دنیایی دیگر دور و برم؛ بازگشت دوباره و حس تفاوت میان آنچه هست و آنچه بود، تلخ و نخواستنیست؛ خصوصاً در آن لحظههای اولیهی پیش از گشودن چشمها زمانی که می بینی بیداری و وقتی چشمها را باز کنی {متاسفانه} در دنیای کمتر خواستنیای خواهی بود.
<br />
وقتی که فرو بردن یا بیرون انداختن چیزی هیچ کدام کمتر از دیگری دردناک نخواهند بود، شاید بیرون انداختناش بهتر باشد. چه بسا که فرو بلعیدن چنان چیزی بعدتر بسیار بیشتر تلخکامی به همراه خواهد داشت.
<br />
اما دیشب تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم، فقط بنشینم و تماشا کنم که چه اتفاقی میافتد. عجیب سخت است دست کشیدن از تقلا؛ اما به هر حال بعد از آن کافهنشینی و راه رفتن، آنقدر خودمان را با این مکعب روبیکمان سرگرم کردیم که خوابمان برد و صبح با تلخکامی که انتظارش را داشتم بیدار شدم و اصلاً هم سعی نکردم که تغییری در آن به وجود بیاورم.
<br />
به هر حال زندگی در بدترین حالتی که تصور میشود هم به سادگی ادامه پیدا میکند و «چیزی که تو را نکشد، قویترت میکند». آن گره هم خود حل شد و ما روبیکمان را هم یک کارهایی کردیم، و حتی دیشب به این نتیجه رسیده بودیم که زندگی اصلاً مهم هم نیست چندان، خوب یا بدش به هر حال زندگی است و تمام تلاشی که میکنیم اگر در مقابل جریان بسیار بزرگتری قرار داشته باشد چنان تغییر قابل ملاحظهای را هم منجر نمیشود و زندگی همین خوبها و بدهاست که بعداً اصلاً انگار هم نه انگار که کدامش خوب بوده کدامش بد، همه بوده و گذشته و رفته و هیچ چیز هم جا نمانده، درست مثل وقتی که ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه از در پشتی سینما {که نمی دانم چرا اغلب به کوچهای تنگ باز میشود} بیرون میآیی کلاً دنیا فرق میکند.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-13847667458367260672008-11-07T18:52:00.003+03:302008-11-07T19:27:51.892+03:30نامتناجنس<p dir="rtl" align="righ">
مثل رانندگی با دنده ی عقب می مونه وقتی که داری به جلو نگاه می کنی و بعضی موقعها از آینه پشت سر رو نگاه میکنی.
<br />
فکرش رو بکن آدم بعد از کلی زندگی بفهمه، زندگیش این شکلی شده.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-3497476355123850572008-10-23T15:22:00.003+03:302008-10-23T16:12:20.158+03:30Meditation<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEipRamqCWBxuT-ojDB2wsyIsvYk0YGrdbtF-LJ4tNzY4Z5AqgAcfoHzJTDGarv4cqeu38tCN_tCGdiwG4o2laYB3DIJMpdSRIDOAjEYnZzdiECwSyyZt7MtgaT10vfbGM6DjLZv6A/s1600-h/selfillumination_small.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 230px; height: 170px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEipRamqCWBxuT-ojDB2wsyIsvYk0YGrdbtF-LJ4tNzY4Z5AqgAcfoHzJTDGarv4cqeu38tCN_tCGdiwG4o2laYB3DIJMpdSRIDOAjEYnZzdiECwSyyZt7MtgaT10vfbGM6DjLZv6A/s400/selfillumination_small.jpg" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5260316005001713042" /></a>
<p dir="rtl" align="center">
مراقبه ;)
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-53035847913769143622008-10-23T12:05:00.006+03:302008-10-23T12:59:05.910+03:30از همهی تکرارهای کمزیبا<p dir="rtl" align="right">
برای همهی کسانی که میخواهند برای خاطرِ عزیزی چیزی بگیرند و هیچ چیز که برآزنده باشد نمیبینند:
<br />
گاهی دلم میخواهد بروم و جواهر ساختن یاد بگیرم، گردنآویزها و چیزهایی دیگر.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-69791540880297031662008-08-14T17:39:00.002+04:302008-08-14T17:53:53.998+04:30قطار آگوست و بیست دقیقه<p dir="rtl" align="right">
وقتی رفتهرفته دوستانات دور میشوند، پیر میشوی.
<br />
یا،
<br />
وقتی پیر شدهای که دوستانات کمکم از تو دور میشوند.
<br />
دیوارها فاصله میاندازند؛ دور میکنند و قطار آگوست و بیست دقیقه هر سال درست از وسط دفترِ تلفنها رد میشود.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-505634684593836412008-07-31T22:34:00.001+04:302008-07-31T22:35:29.536+04:30گرسنه نمیریم<p dir="rtl" align="right">
برای اینکه بتوانیم بشناسیم و بفهمیم که گرسنگی چیست، باید نقاط انتهایی آن -آنچه به همان نام مینامیماش- را تجربه کنیم. گاهی وقتها فقط یک وهم است؛ یک ندانستن. حالا گرسنگی بخوانیاش یا هر چیز دیگری.
<br /><br />
پینوشت از نوع قر-و-فرِ آکادمیک: مسلماً ادعا نمیکنم که این تنها راه است و این را نیز به عنوان بهترین راه توصیه نمیکنم.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-43110864512571423442008-07-30T20:30:00.000+04:302008-07-31T22:33:54.241+04:30هنوز نرفته<p dir="rtl" align="right">
«اذیت میشدم وقتی که هنوز نرفته، دلام برایاش تنگ میشد؛ برای اوقاتی که همیشه میشد خوشتر باشد و نبود که بشود. ولاش کردم.»</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-68388609337663822532008-07-18T22:33:00.000+04:302008-07-18T22:33:00.711+04:30نوبلِ ناجنس<p dir="rtl" align="right">
خوب میباشد کاری علمی انجام شود که وقتی کسی عنواناش را میخواند، بخندد.
<a href="http://en.wikipedia.org/wiki/List_of_Ig_Nobel_Prize_winners#2007">اینجا</a> را نگاهی بیاندازید تا احتمالاً فاصلهی دو گوشهی لبهایتان مثل من یک و نیم وجب شود.
<br/><br/>
پ.ن: جایزهی IgNobel هر سال به ده دستیافتهای هدیه میشود که «ابتدا ملت را میخندانند، سپس آنها را در فکر خفه میکنند.»
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-66951187331916861232008-07-17T22:24:00.000+04:302008-07-17T22:29:02.951+04:30سوگماد بزرگ<p dir="rtl" align="right">
<i>
مرلین: «... اسباببازی، پول، آوازه و عشق نیز هنگامی که برایت بیشترین اهمیت را داشتند، چهرهی خدا بودند. هر آنچه که باور کنی اوج آرامش و توفیق را به ارمغان خواهد آورد، تعبیر تو از خداست. به هر حال وقتی از مرحلهیی به مرحلهی بعد میروید، به هدف نزدیکتر میشوید. تصویری که از خدا دارید نیز به حقیقت -به ذات او که جان محض است- نزدیکتر میشود. با این حال، هر گام الهی است.»
</i>
<br />
از <a href="http://www.amazon.com/Way-Wizard-Spiritual-Lessons-Creating/dp/051770434X" title="The Way of Wizard by Deepak Chopra" target="blank">این کتاب</a>.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-13352639430140451232008-06-28T11:26:00.001+04:302008-06-28T11:33:36.486+04:30همهي من<p dir="rtl" align="right">
من هم تا همین چند ساعت پیش فکر میکردم وقتی از من خواسته میشود یا خودم تصمیم میگیرم
پاسخی را «حدس بزنم»، نزدیکترین پاسخی که میتوانم به جواب واقعی پیدا کنم ارائه میدهم.
بنابراین وقتی بخواهم برای بار دوم حدسی در مورد همان مسأله بزنم -بدون اینکه دادهای در مورد آن
دریافت کرده باشم- بایستی پاسخ دوم از دقت کمتری برخوردار باشد.در نتیجه انتظار داشتم میانگین دو
پاسخ دقت کمتری داشته باشد.
<br />
مقالهی تازهای در
<a href="http://www.economist.com/" target="blank" title="Economist.com">
اکونومیست
</a>
منتشر شده است که نشان میدهد نتیجهی مطالعات چیزی به جز این را نشان میدهد. در ادامه
خلاصهای از آن را میآورم تا اگر برایتان جالب بود، اصل آن را از
<a href="http://www.economist.com/science/displaystory.cfm?story_id=11614183" target="blank" title="A battle of ideas is going on inside your mind @ Economist.com">
اینجا
</a>
بخوانید.
<br /><br />
«شهود جمعی** همان است که باعث میگردد درگیر شدن تعداد بیشتری از افراد منجر به راحتتر شدن
حل مسأله شود. این موضوع حتی در یک گروه دو نفره هم درست است. چیزی که «خرد اجتماعی»*
نامیده میشود، باعث میشود میانگین حدسهای یک گروه به پاسخ صحیح نزدیکتر باشد.
<br />
اما صحت این گزاره در مورد حدسهای مکرر یک نفر کمی عجیب است. حدس دومی که فوراً پس از حدس
قبلی زده میشود، به طور میانگین ۶/۵ درصد و حدسی که سه هفتهی بعد زده میشود به طور میانگین
۱۶ درصد دقت بیشتری دارد.
<br />
هر چند با وجود گذشت چند هفته، بهبود نتیجهی تک نفره در مقایسه با حالتی که چند نفر حدس
میزدهاند، تنها به اندازهي یک سوم بوده است؛ اما منشا بروز چنین اتفاقی باعث بروز سوالهایی در مورد
هویتهای درون یک شخص میشود. ...»
<br />
<br />
*، **: «شهود جمعی» را به جای «common sense» و «خرد اجتماعی» را به جای «the wisdom of
crowds» به کار بردهام.
<br />
<br />
پ.ن: به نظر خودم، نوع سوالهایی که پرسیده شده است با توجه به شرط اضافه نشدن بر دانستههای
داوطلبین در این سه هفته، کمی از دقت این مطالعه کم میکند. اینطور نیست؟
<br />
پ.پ.ن:
در
<a href="http://rss.slashdot.org/~r/Slashdot/slashdot/~3/321344680/article.pl" target="blank" title="@slaghdot.org">Slashdot.org</a> هم چیزی در این مورد نوشته شده است.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-84428281119448427312008-05-31T02:05:00.002+04:302008-05-31T02:17:15.178+04:30کی برده، کی نبرده<p dir="rtl" align="right">
آیا شما موافق اندیشهی مبتنی بر «نابرده رنج گنج میسر نمیشود» هستید؟
<br />
یا مثل من فکر میکنید به گنج رسیدن بعد از رنج بردن باورپذیرتر میشود؛ یا حتی اینطوری بیشتر میچسبد؟
<br />
برای بیشتر شدن مقدار هماندیشیمان، میخواهم این را هم اضافه کنم که «آیا میشود گاهی وقتها مازوخیستوار با رنج دادن به خودمان بیهوده بکوشیم احتمال به دست آوردن گنج را بیشتر کنیم؟»
<br />
مثل خیلی چیزهایی که همینطوری فرو رفته در خاطرهها(مان/یم)؛ مانند همان که معلوم نشد چه کسی به نویسندگان یاد داده بگویند «راه رفتن دو نفری زیر باران احساس خیلی لطیفی ایجاد میکند».
<br />
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-91159066032486586252008-05-31T01:31:00.003+04:302008-05-31T01:52:46.381+04:30گیرانه<p dir="rtl" align="right">
چند باری اشاره کرده بود که اگر زودتر برویم و یک چیز ناقص ببریم، بهتر است از اینکه دیرتر برویم، اما کاملتر. ولی مگر در اینجانب کارساز بود؟! آنقدر طولاش دادم که دیگر تماسی نگرفت. به نظرم رسید که از سودی که قرار بود از این کار عایدش شود صرفنظر کرده بود.
<br />
جدای از اینکه وقتی به دلیلهای این اخلاق خودم فکر کردهام، به چه نتایج شگفتآوری رسیدهام؛ بالاخره راضی شدم که برای ارائه شدن به اندازهی کافی مناسب است.
<br />
زنگ زدم که هماهنگ کند برای دو جایی که قرار بود برویم. پرسید چه ساعتی وقت دارم، و من در نهایت اعتماد به نفس گفتم، «امروز هر ساعتی باشد، خوب است. امروز را برای همین کار اختصاص دادهام.»
و خوب، دستاش درد نکند که زنگ نزده بود
<br />
قبل از اینکه وسایل را جمع کنم و آمادهی حرکت شوم، کنجکاوانه تصمیم گرفتم یکبار دیگر کل پروسه را به صورت آزمایشی طی کنم تا ببینم زمانبندی مناسبی دارم یا نه.
<br />
باورم نمیشد، چیزی که شاید بیشتر از بیست بار امتحان کرده بودم و همیشه درست بود، الان خراب شده باشد.
<br />
میتوانید تصور کنید چه حالی پیدا کردم.
<br />
امروز سه روز بعد از آن روز است، و فردا دوباره قراری خواهم گذاشت.
همه چیز چندین بار آزمایش شده است. همه چیز آماده است. ببینم فردا شب میتوانم کمی خیالبافی کنم یا نه.
<br />
<br />
در طی هفتهی گذشته یک نتیجهی غیر مترقبه هم به دست آمد که نشان میدهد این کاری که مشغول انجام آن بودم یک ربطهایی به آن دارمای معروف مان دارد. صبحها بسیار زودتر از حد معمول از خواب بیدار میشدم و شبها معمولاً به زور خودم را میخواباندم.
<br />
جالبتر اینکه اصلاً دوست ندارم این کاره باشم. آخر ما خودمان را چیز دیگری دیده بودیم. باید مجموعهی کارهایی که مشغولشان بودم را نجزیه کنم و ببینم کدام قسمت آن اینطوری من را گیرانده بود.
<br />
به هر حال فردا آغاز دیگری است؛ هر طوری که باشد.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-30429680585847600452008-05-17T16:17:00.000+04:302008-05-17T16:17:00.261+04:30سامورایی<p dir="rtl" align="right">
یکی بودن «نظارهگر»، «نظارهشونده» و «خود فرآیندِ نظارت»
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-48209724990408998592008-05-17T14:15:00.001+04:302008-05-17T14:15:55.033+04:30به هر حال<p dir="rtl" align="right">
تصمیم گرفتم هیچ موقع نگم: «دیگه دیره» و نترسم از اینکه یک موقعی اینو بگم/بشنوم. بههرحال هیچ موقع دیر نیست.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-71393767726463019392008-05-17T02:11:00.000+04:302008-05-17T02:12:58.608+04:30من: کشتهي اون آرشیو<p dir="rtl" align="right">
مثل این میمونه که هر دفعه کارِت به مستراح میافته، یا هر دفعه بادی از خودت خارج میکنی (خُب، باشه، خارج میشه!)؛ با ذکر تاریخ و ساعت، محتویاتاش رو یادداشت کنی و برای هر بسته یک عنوان هم انتخاب کنی. بعد اینها رو به شکلهای مختلف آرشیو و لیست کنی و کراسرفرنس و اینا. حتی بتونی توش «سرچ» انجام بدی.
<br /><br />
آره خیلی شبیه همینه نوشتن (ـهای من) توی وبلاگ. یک جاهاییاش برای ادامه زندگی لازمه، یک جاهایش هم اضافات فانتزی/تکنولوژیکه.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-37371937760594934922008-05-17T01:04:00.001+04:302008-05-17T01:07:34.727+04:30سیاهِ فرفری<p dir="rtl" align="right">
دیدن برهی کوچکی که آهنگین میرقصد.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-40786950681232100862008-05-11T20:26:00.001+04:302008-05-11T20:40:57.707+04:30اردیبهشت<p dir="rtl" align="right">
بیانصافیست که از اردیبهشت ننویسم.
<br />
صبحهای زود، طلوع آفتاب
<br />
و عصرها، درست بعد از غروب.
<br />
طبیعت چه در هیاهوی ساکنِ پر شوریست.
<br />
برگهای براق، دوباره در آغوش نسیم.
<br />
حیف نیست بدون دیدن حتی یک طلوع این روزها از دست بروند؟
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-14781169183116378202008-05-11T20:00:00.002+04:302008-05-11T20:17:37.147+04:30بادبادکباز<p dir="rtl" align="right">
<center>
<img src="http://armatil.persiangig.com/weblog/KiteRunner_02.JPG" title="KiteRunner" width=95%>
</center>
<br/>
وفادار ماندن به یک دوست در مسیری سخت؛
<br/>
«<a href="http://www.imdb.com/title/tt0419887/">هنوز راهی برای دوباره خوب بودن هست</a>.»
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-1072853180571171752008-05-10T01:27:00.001+04:302008-05-10T01:27:03.439+04:30جرقه<p dir="rtl" align="right">
نظم، تعادل، تکامل و شعور،
<br />
آن جرقهی کوچکی که شعله میگیرد و گرما میبخشد.
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5655904.post-82529273069379178582008-05-09T18:26:00.001+04:302008-05-09T18:26:01.171+04:30کوتاه و گرد<p dir="rtl" align="right">
به کسی که قبلاً بسیار میخواستاش، و اکنون دور از هم هستند گفت: «هیچ راه درست و نادرستی وجود ندارد. آنقدر رویات کار میکند، تا بتوانی دوست بداری».
</p>Armatilhttp://www.blogger.com/profile/05933098532797213687noreply@blogger.com0