RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Saturday, February 21, 2004

[+]  صرف نظر از دفاع

 

  • ساعت ۹:۳۰

فکر نمي‌کردم بتواني تا اين اندازه ترس‌ناک به‌نظر باشي.

فکر نمي‌کردم اين‌قدر ترس‌ناک باشي!

همين بود، تمام آن‌چه به‌‌ آن مي‌نازيدي؟

از دست خودم عصباني هست‌ام که در يک هم‌چون اندازه‌اي کم،‌ باور مي‌کنم که کم آوردم. هيچ‌ وقت فکر نمي‌کردم که نهايت‌ام اين باشد!

توانايي مديريت، حتي در مورد انسان‌ها . اما من به آساني مي‌توانم با نشان‌دادن "نشانه" ( همين درست است،‌ نشانه نشان‌دادني است!‌) مثل اين فيلسوف خندان که من هم‌آن موقع هم به او راي ندادم؛ دل شما را خوش کنم و حتي آن‌قدر انسان شده‌ام که وجدان درد هم نگيرم به هيچ وجه. 

اگر اين‌جا مبهم مي‌نويسم به زعم شايد خود تو،‌ منتظر بمان تا ابهام  برايت چشمک بزند. اگر با دستور زبان اين‌جا احساس غريبي مي‌کني،‌درد مشترکي است تحفه‌ي آرماتيل و در حال الزامي نيست که اين‌گونه نباشد.

اين‌بار بايد دفاع مي‌کردم،‌ اما فرصتي که براي دفاع داده شد آن‌قدر بد شده بود که دفاع را نيز بلعيد.

ابداً وقت نوشتن نيست،‌ اما مي‌خواهم براي يادآوري اين لحظات يادآوري داشته باشم شايد هيچ‌گاه باور نمي‌کردم که روزي از اين چارچوب، اين کله‌هاي زرد، اين آمدو رفت، تقه‌هاي راه‌بردي و دنياي ابرمتني خسته شوم ،

اين روز‌ها نمي‌دانم چرا دنيا در پشت اين صفحه‌ي ۱۷ اينچي مخفي شده است. . اما معناي نزديکي دارند اين‌ها:

Invisable, Missed Call, sound of Shower, Dorogi, Satriani, ZE, SAT , ...

هيچ‌گاه فکر نمي‌کردم اين پروژه اين‌همه روز و شب از من انرژي بگيرد. در حالي که

 نمي‌دانم آن سرخ‌پوست درون  را در کدام فاصله‌ي سپيده‌دم تا خورشيد گم کرده‌ام.

درست مي‌گفت، مهم‌تر نظم بود تا نتيجه!

  • ساعت ۹:۵۰

ملالي نيست جز نيست بودن. مهم اين است که اين‌گونه تمام نشود. اما گويا بدپرهيزي کرده‌ام در اين مدت که جاي خالي عادتي را احساس مي‌کنم. مهم نيست، من براي تجربه‌کردن خودم آمده بودم. اين را نيز بايد بشکنم‌ و من خوب مي‌دانم  لذت دردي را که خواهم چشيد، اگر مي‌پندارم که اين‌جا به‌تر از جايي است که دي‌‌روز بودم.

MathWorld

Traditional areas of AI have already become mainstream, including fuzzy logic, Bayesian statistics, neural networks, and expert systems.

 

By Armatil at 2/21/2004 10:37:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, February 15, 2004

[+]  بي‌چون و چرا

    بالاخره امروز اين proposal  را فرستادم. اما پروژه‌ي Fuzzy هنوز تموم نشده. ام‌شب دوستان SAOاي را online ديدم. الان دو روز هست که من بيرون نرفتم،‌ يعني همش پاي کامپيوتر بوده‌ام. ام‌روز هم که بالاخره روز والنتين شد و من اين‌بار هم مطمئن‌تر شدم که هرچه سنتي بيش‌تر متعلق به ما نباشه،‌ بيش‌تر مورد علاقه‌ي مردم قرار مي‌گيره. از دوستي که در کاروليناي شمالي ( در مملکت شيطان بزرگ)  زندگي مي‌کنه پرسيدم که آيا اون‌جا هم تب در اثر تغييرات هورموني شيوع پيدا کرده يا نه و در کمال ناباوري متوجه شدم که گويا هر مرض وارداتي بايد تنها در کشورهاي فلک زده‌ي آسيايي شايع بشه. آدم‌هاي مصرف کننده‌ي بي‌چاره. اين دفعه بازار رنگ صورتي داغ شده، چند روز  قبل شلوار کوتاه با کفش پاشنه بلند در اواسط زمستان و مدتي بعدتر پالتوي‌هاي پوست با رنگ آبي مخصوص تابستان. لرد شارلونه مطلب جالبي نوشته بود در مورد منشا اين روز . اين هست همان ترکيب سنت با مدرنيته ؟؟!! نمي‌دونم چه مشکلي هست که هر چي از اون طرف مي‌رسه بي‌چون‌و‌چرا قبول‌‌اش مي‌کنيم و حتي مي‌خواهيم که توجيه‌اش هم بکنيم.
    گويا دوست عزيزم بالاخره موسيقي مورد علاقه‌اش رو پبدا کرده بعد از چند سال به قول خودش. اول زياد خوش‌ام نيامد ازش، اما حالا که چند بار گوش کردم، انگار داره جالب مي‌شه. از اين‌جا مي‌تونيد بگيريدش. download3.mp3search

By Armatil at 2/15/2004 01:50:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, February 12, 2004

[+]  شلوغ اما خوب...

اوه‌ه‌ة‌ة‌ةه‌ه‌ه‌ه‌ة ....
    اين‌ شهر چه‌قدر شلوغ شده اين چند روزه! درست مثل شب عيد يا شايد هم بدتر‌(‌ زياد هم بد نيست البته! ;)  ) . هر چي باشه بالاخره جشن ربع قرني دهه‌ي فجر بوده و ملت خوش‌حال هست‌اند. اما يک چيزهاي جالبي هم اتفاق افتاده، نمي‌دونم من دچار تغييرات هورموني شدم، يا اين جاذبه‌هاي توريستي به‌تر شده‌اند و شايد هم هردو.  اما هر چي هست دنيا خيلي زيبا (‌  قوقوري !!!‌)‌ شده. ميدان ولي‌عصر و ميدان تجريش که ديگه هم‌سايه‌ي به‌شت به حساب مي‌يان، اما ونک زياد خبري نيست. امروز ظهر که داشتم مي‌اومدم بالا تجريش غوغايي بود. ملت کاپل شده، لب‌خند و حباب‌هاي قلبي شکلي که مي‌ترکيدند در آسمان. دوستي مي‌گفت به خاطر اين Valentine's Day شايد باشه. . خلاصه خوب روزهايي هست‌اند. مي‌تونين يک سري به MSN.COM يا Yahoo بزنين.‌
    همين ديگه. اين چند روز تعطيلي ما هم در پاي کوه، اما نه در کوه؛ گذشت.

 

By Armatil at 2/12/2004 10:12:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, February 08, 2004

[+]  انفصال - انتقال - اتصال و ....

    امروز صبح از ولايت برگشتم. بدجوري HomeSick شدم بر خلاف هميشه.اين Proposal هم که ديگه ... بالاي ... شده، حسابي. پروژه‌هاي هر سه تا درسها‌ام که بايد تا يازده‌ام اسفند سه تا مقاله توليد کنم. مقاله‌ي دوازده‌ام مارس هم هست. اوني رو هم که بايد در فرصت عيد بنويسم  و ....!
    اصلاً نچسبيد اين بار هر چند که هم خودم و هم بقيه سعي کرديم که از چسبنده‌گي لازم برخوردار بشه و من ممنون‌ام و به‌دنبال راهي مي‌گردم که اين‌رو ثابت کنم. خيلي وقته!‌ خيلي وقته که ني   خيلي دل‌ام مي‌خواد يکي دو هفته‌اي لا‌اقل مثل اون زماني که مدرسه ‌مي‌رفتم، فقط نگران درسها‌‌ام باشم. احساس بدي دارم. مي‌خوام يک کاري بکنم مثل چيزي که بهش مي‌گن "جازدن".
 مي‌خوام نق بزنم و وقتي کسي پيدا شد که نازمو بکشه، همه چي حل بشه. آوخ‌(!!!)‌ از اين زندگي
    دي‌روز که با پدرم صحبت مي‌کردم، به اين نتيجه رسيديم که يا من اين ترم بد‌جوري زمين مي‌خورم يا يک سري اتفاق خوب شروع به اتفاق افتادن مي‌کنه.
    آوخ که چه زندگي خوبي مي‌شه داشته باشم‌ در همون ولايت خودمون. من بالاخره برمي‌گردم اون‌جا. اين‌رو قول مي‌دم به خودم. اميد‌وارم که دير نشه، هرچند که بعيد مي‌دونم.
دي‌شب با يک آدم جالبي سر کردم. چون مي‌خوام که يادم بمونه، همه چيز رو در موردش مي‌نويسم
کنارش که نشستم،‌ خيلي مؤدبانه سلام و احوال‌پرسي کرد. نمي‌دونم چرا ولي تقريباً‌ مطمئن بودم که دانش‌جو بايستي باشه. مثل اکثر اوقات سعي کردم راحت باشيم با هم.. يک موجودي بود اين بشر. من از اين دست آدما دورو برم خيلي کم‌اند. از من پنج سال کوچک‌تر بود و وقتي بيشتر با هم آشنا شديم ديگه منو فقط "‌جناب مهندس ‌"‌ خطاب مي‌کرد. گويا داشت مي‌رفت براي محبت،‌ هر چند که من اسم‌اشو مي‌گذارم "در رفتن". از مغازه‌اي که نزديک خونه‌ي عمه‌ام داشت و توش گل مصنوعي مي‌فروخت توي باند بالا. خونه‌ي خودشو‌ن هم گويا اون‌ورتر توي باند پايين هست،‌پشت سوپرمارکت‌شون و چه اصراري داشت که منو خيلي ديده، تو بيليارد شايد، تو پاسارگاد شايد‌تر. از دوستاني که نسبت به اون‌ها محبت مي‌کرده و از احساس ديني که فکر مي‌کنه بايد به جماعت اوناث محبت بکنه پرسيدم و گفت. و اين‌که چه کار‌ها که همون‌جا نکرد و اون خانومي که به عنوان شاهد ادعا‌هاش استفاده مي‌کرد و ايشون هم به خوبي پاسخ مي‌دادن و وقتي که نيمه‌هاي شب چشمامو باز کردم صورت‌ ايشون که کاملاً‌ به سمت ما چرخيده بود چرخونده شده بود و من فهميدم که به همه ....ه! خواهرش که کنارش بود و يک خانوم ديگه‌اي هم که کنار ما بود و به نظر فاميل‌شون بود و من فهميدم که مطمئناً  هامي‌يا ...رر! و آوخ از اين زندگي( نمي‌دونم چرا هر وقت اين‌رو مي‌نويسم‌،‌ مخ‌چه‌ام تير مي‌کشه! )‌
از Business اش گفت و از اين‌که گلي که چهل‌هزار تومان مي‌خريم را  کم‌تر از بيست‌هزار‌تومان مي‌خرد. از تحصيلاتش که چقدر با کارش سنخيت داشت و تراش‌‌فلزات و دست‌گاه‌هايي که سي-ان-سي هستند و اوج تکنيک بودند در نظرش. ممنونم امير خان،‌ امير خان طاهري. ديگه سعي کن دست روي دختران مردم بلند نکني، اين‌جا هم مواظب باش، اين‌جا خانوم‌ها اشتهاي عجيبي دارند ‌( بعضي‌ها ، بعضي وقت‌ها)‌. و  اين حرف‌اش که اگر به جاي من بود تا حالا ايدز گرفته بود و بازو‌هاي سفيد همان خانوم که به عنوان دليل صحت ادعا بيش‌تر و بيش‌‌تر نمايان مي‌شد. جالب بود برايم. انگار با اتوبوس هميشه‌گي تفاوت داشت ولي هماني بود که هميشه،‌اما من مي‌ديدم.
من به دنبال انسان‌هاي بزرگ مي‌گردم. شايد اين امير هم يکي از همان‌ها باشد اما با تاريخ مصرف کوتاه. من بايد همه‌ي اين‌ها را ببينم و ببينم و ببينم  و و و و .... . و محيط که من اثر آن را قبلاً‌ ديده‌ام . و آوخ!
برنامه‌ريزي، دفتر برنامه‌ريزي،‌برنامه‌ي هفته‌گي و کلاسي که فردا با صديق دارم‌(‌کاش رامين هم اين درس‌رو گرفته باشه که باهم بريم اين کلاس هشت صبح رو!‌)‌ و زماني به اندازه‌ي هفت ساعت در هفته که مي‌تونم هر کاري دلم خواست انجام بدم.  و ورزاندن بدن در صبح
شايد خدا، شايد خدا.   لطفاً خدا ...  و خودم!‌   

By Armatil at 2/08/2004 08:46:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, February 04, 2004

[+]  در ولايت
فعلا به ولايت مشرف شده‌ام. اين‌جا نمي‌خوام چيزي بنويسم؛ آخه کار‌هاي بامزه‌تري دارم. فقط اين بلاگر بازم به‌تر شدخ. اتم و يک چيزي به اسمه سينديکاسيون.
تا بعد.....

By Armatil at 2/04/2004 11:54:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006