[+]
انفصال - انتقال - اتصال و ....
امروز صبح از ولايت برگشتم.
بدجوري HomeSick شدم بر خلاف هميشه.اين
Proposal هم که ديگه ... بالاي ... شده، حسابي.
پروژههاي هر سه تا درسهاام که بايد تا يازدهام اسفند سه تا مقاله توليد کنم.
مقالهي دوازدهام مارس هم هست. اوني رو هم که بايد در فرصت عيد بنويسم و
....!
اصلاً نچسبيد اين بار هر چند که هم خودم و
هم بقيه سعي کرديم که از چسبندهگي لازم برخوردار بشه و من ممنونام و بهدنبال
راهي ميگردم که اينرو ثابت کنم. خيلي وقته! خيلي وقته که ني
خيلي دلام ميخواد يکي دو
هفتهاي لااقل مثل اون زماني که مدرسه ميرفتم، فقط نگران درسهاام باشم. احساس
بدي دارم. ميخوام يک کاري بکنم مثل چيزي که بهش ميگن "جازدن".
ميخوام نق بزنم و وقتي کسي پيدا شد که نازمو بکشه، همه چي حل
بشه. آوخ(!!!) از اين زندگي
ديروز که با پدرم صحبت
ميکردم، به اين نتيجه رسيديم که يا من اين ترم بدجوري زمين ميخورم يا يک سري
اتفاق خوب شروع به اتفاق افتادن ميکنه.
آوخ که چه زندگي خوبي ميشه
داشته باشم در همون ولايت خودمون. من بالاخره برميگردم اونجا. اينرو قول ميدم
به خودم. اميدوارم که دير نشه، هرچند که بعيد ميدونم.
ديشب با يک آدم جالبي سر کردم. چون ميخوام که
يادم بمونه، همه چيز رو در موردش مينويسم
کنارش که نشستم، خيلي مؤدبانه سلام و احوالپرسي
کرد. نميدونم چرا ولي تقريباً مطمئن بودم که دانشجو بايستي باشه. مثل اکثر اوقات
سعي کردم راحت باشيم با هم.. يک موجودي بود اين بشر. من از اين دست آدما دورو برم
خيلي کماند. از من پنج سال کوچکتر بود و وقتي بيشتر با هم آشنا شديم ديگه منو فقط
"جناب مهندس " خطاب ميکرد. گويا داشت ميرفت براي محبت، هر چند که من
اسماشو ميگذارم "در رفتن". از مغازهاي که نزديک خونهي عمهام داشت و توش گل
مصنوعي ميفروخت توي باند بالا. خونهي خودشون هم گويا اونورتر توي باند پايين
هست،پشت سوپرمارکتشون و چه اصراري داشت که منو خيلي ديده، تو بيليارد شايد، تو
پاسارگاد شايدتر. از دوستاني که نسبت به اونها محبت ميکرده و از احساس ديني که
فکر ميکنه بايد به جماعت اوناث محبت بکنه پرسيدم و گفت. و اينکه چه کارها که
همونجا نکرد و اون خانومي که به عنوان شاهد ادعاهاش استفاده ميکرد و ايشون هم به
خوبي پاسخ ميدادن و وقتي که نيمههاي شب چشمامو باز کردم صورت ايشون که کاملاً
به سمت ما چرخيده بود چرخونده شده بود و من فهميدم که به همه
....ه! خواهرش که کنارش بود و يک خانوم ديگهاي هم که کنار ما بود و به نظر
فاميلشون بود و من فهميدم که مطمئناً هامييا ...رر! و آوخ از
اين زندگي( نميدونم چرا هر وقت اينرو مينويسم، مخچهام تير ميکشه! )
از Business اش گفت و
از اينکه گلي که چهلهزار تومان ميخريم را کمتر از بيستهزارتومان
ميخرد. از تحصيلاتش که چقدر با کارش سنخيت داشت و تراشفلزات و دستگاههايي که
سي-ان-سي هستند و اوج تکنيک بودند در نظرش. ممنونم امير خان، امير خان طاهري. ديگه
سعي کن دست روي دختران مردم بلند نکني، اينجا هم مواظب باش، اينجا خانومها
اشتهاي عجيبي دارند ( بعضيها ، بعضي وقتها). و اين حرفاش که اگر به جاي
من بود تا حالا ايدز گرفته بود و بازوهاي سفيد همان خانوم که به عنوان دليل صحت
ادعا بيشتر و بيشتر نمايان ميشد. جالب بود برايم. انگار با اتوبوس هميشهگي
تفاوت داشت ولي هماني بود که هميشه،اما من ميديدم.
من به دنبال انسانهاي بزرگ ميگردم. شايد اين
امير هم يکي از همانها باشد اما با تاريخ مصرف کوتاه. من بايد همهي اينها را
ببينم و ببينم و ببينم و و و و .... . و محيط که من اثر آن را قبلاً ديدهام
. و آوخ!
برنامهريزي، دفتر برنامهريزي،برنامهي هفتهگي
و کلاسي که فردا با صديق دارم(کاش رامين هم اين درسرو گرفته باشه که باهم بريم
اين کلاس هشت صبح رو!) و زماني به اندازهي هفت ساعت در هفته که ميتونم هر کاري
دلم خواست انجام بدم. و ورزاندن بدن در صبح
شايد خدا، شايد خدا. لطفاً خدا ...
و خودم!