RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Sunday, October 31, 2004

[+]  هم‌سایه‌ی یک سانتی‌متری من...

بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه در آن‌چه که به آن می‌نگری.    آندره ژید.
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت.......... ماه بالای سر تنهایی است.        سهراب

پی‌نوشت: ای آن کسی که من نمی‌شناسمت اما در جای استراتژیکی کار می‌کنی و به همین خاطر هم می‌آیی تا ببینی که فرزندان میهن به چه چیزهایی می‌اندیشند، بدان و آگاه باش که من این‌ها را نوشتم، به رئیس‌تان هم بفرمایید که به زودی خدمت می‌رسیم برای گرفتن طلب‌مان!!
پسان پی‌نوشت: پنج‌شنبه شب یک چیز‌های مهمی در باب هنر نوشته بودم که وقتی خواستم پست‌شان کنم، دچار خود-سانسور-زدگی-استراتژیک شدم، فعلاً دارم فیلترشان می‌کنم شاید بشود پست شان کرد!‌ شاید هم چیزی ازشان نماند.
پسان‌ترین پی‌نوشت: پست بعدی و شاید هم پست‌های بعدترش در مورد جنگ‌ خواهد بود. البته نه از این نوع احمقانه‌ای که الان در اطراف‌مان در جریان است، بلکه از نوع بس احمقانه‌تری که دارم سعی می‌کنم کم‌تر این‌طور به نظر بیاید.
 

By Armatil at 10/31/2004 01:56:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, October 28, 2004

[+]  اصول‌گرایی که به حرف بزرگ‌ترش گوش نکرد.


"رئيس كميته فرهنگى فدراسيون فوتبال ايران گفته است: "در روايات اسلامى نيامده كه بلند كردن موى سر ايرادى دارد، حتى در شمايل ائمه و بزرگان، برخى از آنها را با موهاى بلند مى بينيم اما نبايد بازيكنان ما به دنبال ترويج فرهنگ غربى باشند. بنده به بازيكنان بارها گفته ام آرايشى كنند كه به صورتشان بخورد. نه اينكه يكى از مدل دل پيرو تقليد كند، يكى از مدل باجو و يكى هم مثل آقاى انصاريان موهاى خود را مدل سامورايى ببندد" "


1- هیچ شنیدی که ظاهر‌مان روی رفتارمون تاثیر می‌گذاره؟ این‌که لباس روشن یا تیره بپوشیم یا شبیه فلانی به نظر بیاییم
2- وقتی می‌دونم که عده‌ی نه‌چندان اندکی از ملت دنیا کارشون طراحی مدل لباس، مو و ... است،‌ می‌تونم نتیجه‌ بگیرم که نمیشه با یک معیاری به طور مطلق گفت که فلان مدل به فلان آدم می‌آید‌(‌ it suits him/her. ) و حداکثر اظهار نظر چیزی فراتر از یک نظر کاملاً شخص نخواهد بود.
3- چرا باید در این رسانه‌ی ملی همه چیز اون‌طوری که دوست دارند به نظر بیاد،‌نه اون طوری که هست! فکر کنم الان بستن موی بلند برای کسی چیز خیلی عجیب‌غریبی نباشه/ شجاعت اگرچه نوع معتدل‌ِ حماقت هست اما بیان واقعیت‌ها راه نزدیک‌تری برای حل مشکلات هست تا پنهان کردنشان به امید این‌که از اشاعه‌ی آن جلوگیری شود.
4- قالب. آدم‌های قالبی..../ یاد پنیر سفید فتاي پگاه می‌افتم. روش نوشته شده 50±500 گرم . فقط همین 50 گرم! صد تا را هم که وزن کنی 600 گرمی نخواهد بود. بعد می‌خواهیم که از داخل ابن پنیرها مشکل بیکاری را با خود اشتغالی حل کنیم. هاها! کدام ابتکار!
5- سامورایی‌ها گویا جدیداً ابا و اجداد غربی پیدا کرده‌اند.
6- چه موضوع سخیفی برای نوشتن در یک وبلاگ غیر خبری.
7- هیچی.... دیگه بیشتر از این ارزش‌اش رو نداره

فرض کنید که می‌خواستم یک کسی رو که اتفاقاً وزیر بوده، استیضاح کنم، در این‌صورت مطمئناً به خاطر اون دلیل‌هایی که پایین‌تر گفته‌ام، این دلیل پایینی نمي‌توانست منطقی، عاقلانه یا هر چیز دیگری از این دست باشد:
"۵-عدم رعايت شايسته سالارى در مديريت ها و انتصاب استانداران و فرمانداران و بخشداران و معاونين آنها كه محور و بناى اين انتصاب ها فقط گرايش هاى فكرى و مسائل جناحى و خطى بوده و هست و همچنين به كارگيرى افراد رد صلاحيت شده توسط شوراى نگهبان در مسئوليت هاى مهم و محورى وزارت كشور."
 

الف- آیا شورای محترم نگهبان صلاحیت فرد را تعیین می‌کند یا "صلاحیت فردی خاص برای احراز پستی خاص" یا حتی "صلاحیت فردی خاص برای احراز پستی خاص در زمانی خاص"
ب- وقتی صلاحیت فردی خاص در زمانی خاص برای احراز پست مشخصی از سوی مرجع تشخیص این خاصیت رد شد، آیا آن فرد برای احراز پست دیگری لزوماً‌ نمی‌تواند شایسته‌ترین فرد باشد؟
ج- به نظرم بعد از استیضاح خرم بود که گفته می‌شد استیضاح ایشون به معنی سلب توفیق خدمت نیست و ایشون می‌تونن در پست‌های دیگری در خدمت مردم باشند.


--------------
سير عنقا و مگس هر دو به بال است وليك همه دانند تفاوت زكجا تا به كجاست.

---------------
بال هايت را دوست دارم، لذيذ است / و مى دانم تا ديروز نپخته بود نگاهت / شكارت كرده اند چه كنم؟ / گردنت را گاز كه مى زنم / دندان هايم صدا مى دهند / تو شاعرى مثلاً؟
رويا تفتى/ مجموعه شعر رگ هايم از روى بلوزم مى گذرند. (صفحه ۵۹)

در تعلیق مانده‌ای هنوز ؟!‌هاها!

بال/دوست/ لذیذ/ نپخته/ نگاه/ شکار/ گردن/ گاز/ دندان/ صدا/ شاعر/ تو

By Armatil at 10/28/2004 02:30:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  FLATLAND ( I )

در مورد کتاب FLATLAND :A ROMANCE OF MANY DIMENSIONS می‌خوانم. از سایت project gutenberg  دریافت‌اش می‌کنم. خواندن متن کامل یک کتاب به صورت ASCII-TEXT جدای از نداشتن تصویر، خود به تنهایی حوصله‌پز است. وارد word می‌کنم و تبدیل به pdf. آه، pdf عزیز، ای عزیزترین یار، باز‌هم تو!‌؟ شروع می‌کنم به خواندن...
چند صفحه‌ی اول طبق معمول در مورد این است که آدم خوبی باشید و این کتاب را فقط این‌طوری یا آن‌طوری می‌توانید کپی کنید وگرنه ما وکیل‌های خوبی داریم و آن کار دیگر می‌کنیم.
هم‌چنان که انگشت اشاره چرخ روی این زیر‌دستی‌ (‌این اسم را باید به فرهنگ‌ستان معظم زبان پیش‌نهاد بدم که به جای موشواره، از این کلمه‌ی زیردستی استفاده کنند.) را می‌چرخاند صفحات را پشت‌سر هم می‌خوانم. به نظرم کتاب جالبی می‌آید و این را از همان موقع که در وبلاگ عصرجدید ‌در مورد آن خواندم متوجه شدم (یعنی متوجه شدم که این کتاب برایم جالب خواهد بود.) و لابد به همین دلیل هم آن را پیدا کردم و شروع کردم به خواندن‌اش. همین‌طور دارم پیش می‌روم که باز آن کم حوصله‌گی بچه‌گانه‌ی همیشه‌گی به سراغم می‌آید. تند تند می چرخانم‌اش و صفحات به سرعت از پیش رویم عبور می‌کنند. همین‌طور که دارم می چرخانم به این می‌اندیشم که در این لحظه من مشخصاً به دنبال چه چیزی می‌گردم.  شاید تصویری، که از همان کودکی به تصویر‌های کتاب‌هایم  علاقه‌ داشتم و لابد این علاقه مختص به من نیست که برخی در این رشته تحصیل می‌کنند و مثلاً تصویر‌گر کتاب کودک می‌شوند.
به این فکر می‌کنم که چرا به تصویر علاقه‌مندیم؟! هرچند که حتی قبل از رفتن به مدرسه هم می‌توانستم بخوانم، این علاقه به تصویر هیچ‌گاه جای خود را به خواندن نداد. نمی‌دانم شاید دلیل آن را تنبلی بنامم، اما حتی این تنبلی نیز زیاد بد نیست، که همیشه از تبلی به این معنی دفاع کرده‌ام، که تمایل به تنبلی بعنی جستجو به دنبال راهی ساده‌تر برای انجام کاری که مردم‌-غیر-تنبل به‌راحتی انجام آن کار را حتی از همان راه غیر بهینه می‌پذیرند. یادم می‌آد که زمانی در برنامه‌ای که مخترغان را معرفی می‌کرد، در قسمتی که مربوط به گوتنبرگ و ماشین چاپ بود، گفته شد که این پسر کوچک مجبور بوده که از روی کتاب‌های کلیسا رونویسی کند و چون تنبلی می‌کرده به این فکر افتاده که راهی ساده‌تر برای تکثیر کتاب‌ها پیدا کند و همین ایده بعد‌ها به ساخت اولین دستگاه چاپ منجر شده است. و در همان‌جا به رابطه‌ی نبوغ و تنبلی اشاره کردند. هاه! اما من بنا به ایده‌های مستبد‌‌انه‌ام ( و خب حتماً می‌دانم که داد زدن این‌که من مستبد‌م با اصل قضیه منافات دارد، اما خب، مگر کجای داستان درست است که این یکی هم درست باشد.) معتقدم که اجبار منجر به نبوغ می‌شود. نه تنبلی یا هر چیز دیگر. و تنبلی هم در کنار اجبار معنی پیدا می‌کند.
....
بازهم دور شدم از موضوع ....
خب قضیه این بود که می‌خواستم ببینم چرا کتاب را ورق می‌زدم، دنبال چه چیزی می‌گشتم و این‌که چرا تصویر ؟
خب لابد از آخر باید شروع کنم به جواب دادن، این که چرا تصویر، امم..م‌م‌م‌م... این‌که قسمتی از حافظه‌ی ما به‌صورت تصوریری است شاید دلیلی باشد که قسمتی از درک ما به صورت تصویری است. به خاطر بار اطلاعاتی که تصویر در خود دارد. بگذارید ببینیم چه اتفاقی می‌افتد وقتی کتابی را ورق می‌زنیم و تصویری را می‌بینیم. تصویری از آن‌چه بر روی کاغذ ( یا روی صفحه‌ی مانیتور یا حتی روی PDAمان، تکنولوژی پیش‌رفت کرده خب!) قرار دارد بر روی شبکیه می‌افتد.(‌حالا مشکل این است که افتادن تصویر دیگر چه صیغه‌ای است.اوه! قسمتی از نور بازتابی به صورت کاملاً‌ منظمی وارد حفره‌ی چشمی‌ می‌شود به گونه‌ای که آن‌چه بر روی شبیکه دیده می‌شود بسیار شبیه آن‌چیزی است که روی کاغذ بوده ‌( به این می‌گویند Recursive-definition)‌ .).
    این نورها باعث تحریک سلول‌هایی می‌شوند که در آن ناحیه قرار دارند و اتفاقاً به نور حساسیت بیشتری دارند و پیامی‌ متناسب با این تحریک‌ها به مغز منتقل می‌شود. تا این‌جا شک دارم که کار تحلیلی‌ چندانی روی این سیگنال‌ها انجام شده باشد و بیشتر به صورت تبدیل از شکلی به شکل دیگر بوده ( حالا کی گفته که درک کردن کاری بیش از این است. خب در این مورد فعلاً چیزی نمي‌دانم. اما امیدوارم اگر کاری در همین حد است خودم زودتر از بقیه‌ی ملت بفهمم و آن وقت است که کلی کار می‌توانم بکنم. این Emotionalی‌ها را چکار کنیم آن‌وقت!‌) .
خب وقتی این تصویر به مغزم رسید، شروع می‌‌کنم به پیدا کردن. اول سعی می‌کنم objectها را پیدا کنم. آدم‌ها را، دست‌ها را، چرخ‌دنده‌ها را، دندان‌ها را، ‌ریشه‌ها را،‌شکل‌ها را (‌ البته این‌ها تمثیلی از شیء‌ هستند و به چیزی می‌گویم شی‌ء که  دارای تعریف ساختاری مشابهی در مغزم باشد و خب با این تعریف احتمالاً هر چیزی می‌تواند به اندازه‌ای جزو اشیا یعنی چیز‌ها قرار بگیرد. خب این که اشکالی ندارد. برایتان پیش نیامده که به تصویری نگاه کنید و چیزی از آن نفهمید، بعد کمی دقت کرده‌اید و احتمالاً‌ چیزی از آن درک کرده‌اید و شاید هم نه!‌ کاری که این‌جا انجام می‌دهیم در واقع کم‌تر کردن درجه دقت و fuzzyتر کردن مجموعه‌هاست تا بین چیزی که به آن دست می‌گوییم و چیزی که پا می‌شناسیم به چیزی برسیم و در واقع بتوانیم بگوییم،‌آها!‌ این شبیه دست است!‌ این قضیه‌ی این شبیه‌ همان است را روش دارم خیلی فکر می‌کنم جدیداً. به نظرم یکی از بزرگ‌ترین روش‌های درک همین یافتن شباهت است!‌ و این‌که نمی‌دانم کجا ولی خواندم که گویا گالیله همان استاد شجاع!  گفته که شما هیچ وقت نمی‌توانید به کسی چیزی را که نمي‌داند بیاموزید، حداکثر کار ممکن این است که کمک کنید آن‌چه را می‌دانسته به یاد بیاورد!‌ اهه!‌ یعنی چه! یعنی ما این‌همه چیز را از اول بلد بوده‌ایم و فقط یادمان رفته بوده؟! یعنی این جای مدادی که از بس مشق نوشته بودم روی انگشتم مانده بود الکی بوده ؟!؟!؟‌ بعداً‌ در این مورد هم فکر می‌کنم!‌)
خب حالا که توانستم خیلی از چیزهایی که در تصویر دیده‌ایم را تشخیص بدهم، یا حداقل شبیه‌ترین چیز به آن را پیدا کنم، به سراغ یافتن برهم‌کنش‌های موجود بین چیز‌ها می‌گردم. بازهم کاری مانند مرحله‌ی قبل، یعنی مقایسه‌ی آن چه از شکل چیز‌ها انگاشته شده با آن‌چه که قبلاً در ذهنم بوده. مثلاً از شکل و حالت بدنی که روی دوچرخه نشسته پی‌ می‌برم که داشته به سرعت حرکت مي‌کرده یا اینکه تازه راه افتاده بوده یا حتی مشغول احوال‌پرسی با هم‌سایه بوده!  این Illusionها دلیل خوبی برای این ادعاست، که آن‌چه در ابتدا دیده مي‌شود بسیار مربوط می‌شود به صحنه‌های مشابهي که فرد آزمایش شونده قبلاً دیده است.
وقتی که یک هم‌چین کارهایی انجام شدند. نوبت می‌رسد به داستان‌سازی. چیزی که در کودکی بارها تجربه کرده‌ام. کتاب‌هایی که فقط تصویر بوده‌اند و تنها نوشته‌های آن‌ها احتمالاً محدود به نام کتاب،‌ ناشر و چنین چیز‌هایی بوده. و داستان‌پردازی برای آن کتاب. آن‌چه بسیار جالب بود ساختن چندین داستان با محتوی‌ متفاوت برای یک کتاب بود.
یعنی من اکنون می‌خوام بگم که درک تصویر یعنی به خاطر سپاری داستانی که از آن استنتاج می‌شود؟
نکته‌ی جالب توجه در این‌جا این است که دقیقاً  عکس این کار در داستان‌‌سازی اتفاق می‌افتد. داستان‌ساز و نیز کسی که داستان را می‌خواند یا می‌شنود، سعی می‌کند بر اساس آن، تصویری ذهنی مجسم کند و هرچه داستانی از نظر فضا‌سازی محکم‌تر باشد تصویر ذهنی تشکیل شده قوام بیشتری خواهد داشت و شنونده خواهد توانست ارتباط بیشتری با آن برقرار کند.
امم...م‌م‌م‌....
صبر کن ببینم،‌پس وقتی که سعی می‌کنم داستانی را به یاد بیاورم چه اتفاقی می‌افتد؟ مطمئناً تک‌تک جملات را به یاد نمی‌آورم یا حتی خلاصه‌ای از آن را ! فعلاً می‌توانم بگویم که وقتی داستانی می‌شنوم از روی آن شروع به ساختن تصویر می‌کنم، و داستان دیگری از روی آن می‌سازم که این داستان دوم منحصر به خودم است!‌ و شاید همین باشد دلیل این‌که وقتی از عده‌ای می‌خواهیم داستانی را بازگو کنند هرکدام قسمتی را از یاد برده‌اند! و اگر قسمتی باشد که به طور مشترک در تمام بازگویه‌ها از قلم افتاده باشد به احتمال زیاد مشکل در تصویر‌سازی ناقص داستان‌پرداز از آن قسمت بوده،‌نه از ضعف حافظه به صورت مشترک بر روی آن قسمت از داستان!
به‌نظرم خسته شدم از خودآگاهی کردن! کمی خواب شاید خوب باشد....

By Armatil at 10/28/2004 05:41:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  چهار‌شنبه


    آخ جون امروز 4شنبه هست و من سر تنها کلاس‌ام نرفتم! چه خوبه که آدم از این‌که استادش آدم خوبی (لابد مثل خودم‌ه دیگه!‌)‌ سوء‌استفاده کنه و نره سر کلاس و اون هم می‌دونه چطور تلافی کنه لابد دیگه! سومین روز پیاپی‌ه که از خونه بیرون نرفتم. این ایزولاسیون چیز خوبیه که آدم یه مدتی به صورت مستقل و کاملاً مستقل عمل کنه، راستی قرار گذاشتم با خودم که دیگه نه از کسی نقل قول کنم نه به چیزی لینک بدم. لینک‌ها رو به یک قسمت دیگه‌ای منتقل خواهم کرد،‌یا لا‌اقل در همین‌جا ولی به صورت کاملاً جدا.
    به نظر من 4شنبه، و مخصوصاً چهار‌شنبه‌شب به‌ترین زمان در طول هفته هست. چون 2روز کامل وقت داری که هر کاری دلت خواست بکنی! فردا شب احتمالاً این موقع در کوه باشم، یا لااقل پای کوه، دستمام تو جیب‌ام، اون دامبولکی‌ه تو گوشم‌ه و دارم سوت می‌زنم ... . کیپ می‌ده.... . یه جورایی فعلاً اوضاع خیلی بگو بخندی ندارم،‌ با این کارای ملت. این گزارش رو که شنبه یا یک‌شنبه تحویل بدم دیگه کارم با اون .... تموم می‌شه و می‌مونه تا روز دفاع. از خیر مقاله دادن باهاش‌ هم گذشتم. ما رو چه به این کارا !‌ خودم می‌شینم کاری رو که انجام دادم می‌نویسم و می‌فرستم، اگه قبول کردن که خوش‌به‌حال‌شون، اگر هم نکردن که دیگه بد‌شانسی اونا بوده. صدسال به‌تر از این‌ه که منت بزاره سرم که اسم‌اش پایه مقاله‌ی من بوده.
    تازه از قسمت‌های فرح‌بخش 4شنبه‌ها اینه که می‌تونی تا صبح بیدار باشی و فیلم ببینی، اون‌هم با خیال راحت.
ولی کاش می‌شد که شنبه برم و اون مراسم رو باشم، خیلی بد‌قولی کردم که گفتم حتماً‌ می‌آم و بعدش زدم زیرش. این گزارش و بعدش هم پروپوزال، لابد بعدش هم باید میان‌ترم بدم آخر عمری، بعدتر هم تا به‌خوام یه نفسی بکشم اون مقاله‌ی کذایی رو تموم کنم تا قبل از شروع ترم بعد و البته شروع پایان‌ترم‌. ترم 4! بر خلاف 4شنبه! هاه! ....
می‌ترسم جزو آرزوهایی بمونن که هیچ موقع بهشون نرسیدم، این 4تا کتاب. چند ماهی هست که جلوی چشمم گذاشتم‌شون اما هیچ موقع ننشستم از اول تا آخرشو بخونم. هر چند اگه تکه‌خونی‌ها رو اگه رو هم می‌گذاشتم شاید الان هر‌کدوم رو 2 بار خونده بودم!
می‌ره و برمی‌گرده!‌ دیم دیم دیم دیم!
 

By Armatil at 10/28/2004 01:02:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, October 27, 2004

[+]  ایده‌آل

 
همین الان به این فکر افتادم که دارم به این مدل از زندگی عادت می‌کنم که همیشه:
نشسته‌ام جلوی کامپیوتر هیولام(!!)‌
این پایین یه فایل word بازه هم‌راه با MATLAB که خودش شصت تا بچه داره و دیگه باید کم‌کم بگذارم‌اش توی start up!
winamp قبلاً به start-up منتقل شده، با صدای بلند که 6dB بلند‌تر از حداکثر صدای معمول‌ه دارم یه چیزی گوش می‌دم
تلفن‌ها جلوی چشم‌ام قرار دارند و اگر کسی نصفه‌ شبی زنگ بزنه (!!)‌ احتمالاً‌ جواب نمی‌دم.
کنار دستم، این پایین روی این میز کوچیکه یه چیزی برای خوردن پیدا می‌شه حتماً.
تا صبح اگه یک چند باری بخوام تکانی بخورم از جا‌ام برای این خواهد بود که آبی بخورم یا .... برم!
به همین راحتی یک سال گذشت، و راحت‌تر از اون امسال نیز خواهد گذشت و سال پر اضطرابی که پس از آن در انتظار‌ش هستم. از وقتی متوجه تغییرات سریع شدم ( که خب این حدوداً بر‌می‌گردد به اواخر سال سوم دوره‌ی لیسانس)‌ همیشه سعی داشتم هر چند وقت یک بار به نقاطی که مشتق‌ زندگی‌ام ناپیوسته‌گی پیدا می‌کرد خوب نگاه کنم و بعدش بشینم با خودم بخندم!
امسال! سال بعد!‌ و سال بعد‌ترش !‌ و در اون سال خواهد بود که دیگه کلی چیز‌ها مشخص خواهد شد. احتمالاً دلیل‌اش هم این خواهد بود که اون‌قدر اینرسی‌ام زیاد شده، با شایدم خسته‌ام، که دیگه نمی‌تونم زیاد تغییر وضعیت بدم.
هاها! انگار خیلی راحت یادم میره که این روزها و شاید ساعت‌ها هست‌اند که دارند تغییرم می‌دهند. چی‌ می‌گفت‌اند به‌اش؟!‌ امم...م‌م‌م... آهان، در بستر زمان!‌ آره!‌ شایدم ایده‌ي خوبی نباشه که سالانه نگاه کنم، این‌طوری مجبور می‌شم با دقت بیشتری نگاه کنم! اتفاقی که در این شکل پیش‌ می‌آد این خواهد بود که تاثیر خروجی با تاخیر کم‌تری به کنترل کننده می‌رسه!‌ کنترل کننده! هوممم...م‌م‌‌م.. یادم می‌آد اولین کسی باری که استفاده از ایده‌های کنترلی تو زندگی رو شنیدم موقعی بود که با اون استاد عزیز (!!)‌؛که آخرش‌ هم آرزوی این که یک بار به موقع سر قرارمون برسم، به دل‌اش موند؛ صحبت می‌کردیم! بی‌چاره خیلی سعی می‌کرد منو به راه راست هدایت کنه!‌ حالا من همه‌اش اشاره می‌کردم که اشتباه گرفته! نمی‌دونم کدوم آدم ....ای به‌اش گفته بود که اومد سراغم. ولی آخرش فهمید که باید تو گوش کی اون حرفا‌شو بزنه همونی که الان با هم خیلی جور شدن! وقتی به اون حرفاش فکر می‌کنم و کارهای الان‌شو می‌بینم ....، واقعاً که خوب بلد‌ند بلدیم چطوری کسی که زیاد حرف می‌زنه رو بنشونند بنشونیم سر جاشون. این ایده‌ی بازی رو هم از اون شنیدم. مشکل من‌ و اون این بود که زیادی با هم می‌ساختیم. وفتی چیزی می‌گفتم تا آخرش رو می‌دونست و می‌دونست که اون هم وقتی چیزی می‌خواد بگه من هم تا آخرشو مي‌دونم. همین هم آزارش می‌داد، که من این‌قدر بی‌اعتنایی می‌کردم. ولی انصافاً شاید برم یه روز ازش عذرخواهی کنم. از این تیپ‌هایی که طرف وقتی خیلی گنده شد، دچار جو گرفته‌گی خشوع و اینا می‌شه و ... . روزی که گفت باید تو زندگی یه کنترل کننده‌ی PID داشته باشم وگر نه همیشه نسبت به set-point خطای ماندگار خواهم داشت برام خیلی جالب بود. اگه گفتی اون D چی بود!‌ اینو نمی‌گم، هنوز خودم هم درست و حسابی نفهمیدم که من درست می‌گفتم یا اون! اون روزی هم که در مورد desired-path و set-point، 6 ساعت صحبت کردیم و به چه جاهایی که نرسیدیم! صحبت کردن با آدم‌ باهوش برام خیلی جالب‌ه. این‌که بدونی مجبور نیستی خودتو خسته کنی برای توضیح چیزی که به نظر‌ت کاملاً واضح‌ه و حتی بدونی که قبلاً به چیزی که تو فکر کردی فکر کرده،‌ و مطمئن می‌شی که آخرش به یه جایی می‌رسی و یه مشکل ذهنی‌ات حل می‌شه. آهان قبل از این‌که دیگه ادامه ندم برای امشب، در مورد این شکل از نوشتن هم چیزی باید بگم. می‌دونم که به‌ترین شکل نوشتن نیست، اما خب مگر به‌ترین چیه؟؟ همون مساله‌ی قدیمی که چرا می‌نوسم یا دیگران چرا می‌نویسند. برای خودم هنوز دلیل خیلی اساسی پیدا نشده، اما می‌دونم که از این کار راضی می‌شم. یک سری دلیل‌های کوچک هم هستند البته،‌اما دارم می‌گردم که ببینم دلیل اصلی که منجر به این دلیل‌های کوچک شده چه چیزی می‌تونه باشه! این گزارش رو اگه امشب بفرستم و دفاع‌مون موفقیت‌آمیز باشه یه‌کم اوضاع به‌تر می‌شه، هرچند دارم به این نتیجه می‌رسم که تا وقتی به‌تر شدن اوضاع رو وابسته به افتادن اتفاقی خاص ببینم، هیچ وقت تغییری که در انتظارش هستم نمی‌رسه! خب اینو پست کنیم و بعدش بریم به داستان خودمون برسیم.
 

By Armatil at 10/27/2004 01:32:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, October 26, 2004

[+]  پیام

دوشنبه

4 آبان

1383

Oct 25th, 2004

احساس بی‌سوادی شدید

احساس حرکت نا‌امن روی لبه‌ی پرت‌گاه

احساس افتادنی نزدیک

احساس، دریافت

پیام! پیغام !‌پیام‌رساندن! پیامبری!

من

شما‌ها، همه گی

همه‌ی آن‌چه من دارم، همه‌ی من، آن‌چه به من اضافه شده است.

من

تازه

لخت

من اکنون در میانه

پوشانده

لخت ‌تر

 

خب تموم شد! اگه حوصله‌ی خوندم فکر کردن‌هام رو نداری، همین‌جا تموم میشه! بعداً‌ نگی‌ که حیف وقت‌ !

 

چشمانم را که باز کردم هوا تقریباً تاریک شده بود و شدیداً  گرسنه می‌بایست می‌بودم

اما انگار فراموش کرده بودم گرسنه‌گی را

به زحمت گوشی‌ام را روشن می‌کنم تا  پل را دوباره بسازم

و ساعت، شش و نیم است

خبری نیست گویا، فراموش شدن شاید، که البته بد هم نیست.

دستم را روی صفحه‌اش می‌گیرم

و تاریکی دوباره اتاق را در آغوشش پنهان می‌کند.

کمی بالاتر  و دوباره روشن می‌شود

درست مثل دود و سرخ‌پوست‌ها

و من به پیام می‌اندیشم.

به این‌که این به هر حال حاوی پیامی است و به این که کم‌ترین تلاش برای هل دادن اندیشه چه می تواند باشد

نتیجه‌ی ساده و زودهنگامی که به‌دست می‌آید این است که تغییر لازمه‌ی داشتن پیام است

از چیزی که هیچ تغییری در راستای هیچ محوری نکند، نمی‌شود پیامی استنتاج کرد.

منظورم این نیست که با کم‌ترین تغییر می‌شود به آن‌چه فرستنده مد‌نظر داشته رسید، بلکه دارم در مورد این‌که بتوانیم از فرآیندی چیزی برداشت کنیم فکر می‌کنم

 

وقتی اتفاقی نمی‌افتد، نمی‌توان از آن "نیوفتادن اتفاق" برداشتی کرد.

( این صدای خانوم‌ه زرین اوزار داره دیونه می‌کنه!)

اما این ثبات در بستر زمان معنی پیدا می‌کند و شرط لازم برای ناتوانی در استنتاج از آن‌چه بی‌تغییری می‌نامم، در نظر داشتن‌ آن از لحظه‌ی آغاز فرآیند است. که امیدوارم منجر به معکوس‌پذیر نبودن نگاشت رویت‌پذیری شود.

ولی واقعاً بی‌سوداماااا، نمی‌دونم این چند ساله چه غلطی داشتم می‌کردم، دوست دارم بندازم تقصیر نظام آموزشی این هیچ غلطی نکردن رو، اما هر چند که اگر این کار رو نکنم دلیل برائت سیستم نمی‌شه، اما این راه‌اش نیست، به صورت احمقانه‌ای دوست دارم خودم رو متهم کنم، این رو این ترم کاملاً متوجه شده‌ام که خیلی وقت‌ها می‌تونستم تقصیر‌ها رو بندازم گردن غیر-خودم‌ها، اما شدیداً نخواستم این کار رو بکنم. شاید دارم دنبال دلیل می‌گردم، شاید مازوخیست شده باشم، حتی شاید دنبال تطهیر شدنم!

آخرین باری که پیش روان‌شناس رفته بودم فقط "اضطراب" رو تونست ببینه،

نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم وقتی پیش روان‌شناس یا هم‌چین چیزایی می‌رم، انگاری دارم روش تاثیر می‌ذارم و نمی‌‌شه که به طور معمول طبابت‌اش رو انجام بده،

اوه، اوه، از کجا اومدیم،به کجا رسیدیم.

 

آهان، پس آخرش این شد که سمت چپی می‌گه که تغییر لازمه‌ی  در بر داشتن پیام است و سمت راستی شرط می‌زاره روش که لزوماً باید از لحظه‌ی شروع فرآیند تمام اطلاعات رو داشته باشی!

و سمت چپی دوباره می‌گه که اما اگه دانشی از فرآیند داشته باشی مثلاً بدونی طرف آدمه (‌هاها! عجب اطلاع دقیقی!‌کجایی گرین جان که ببینی تئوری‌ات رو مسخره کرده این بچه‌ی بی‌سواد!)‌، می‌تونی یه‌ چیزی درست کنی شبیه همونی که می‌خوای ببینی در چه وضعی‌ه، بعد بیای بگی خب حالا اگر به اون آدمک، این رو می‌دادیم بخوره‌ چطوری حال‌اش به هم می‌خورد، بعد بیایی ببینی اون آدم واقعی‌ه چطور بالا می‌آره، اون وقت سعی می‌کردیم اون آدمک ذهنی رو حالا با یک روشی(‌آره جون خودم! روش از کجا می‌خواستم بیارم!‌ )  به اون واقعی‌ه نزدیک کنیم. دارم چی‌کارم می‌کنم؟‌دارم Time-Series رو با State-Estimation  می‌ریزم رو هم که ببینم چی‌میشه! به این می‌گم Single-Brain-Storming .

دارم احساس می‌کنم که می‌خوام به این نتیجه برسم که از هیچ پیامی نمی‌شه چیزی استنتاج کرد....

خب،‌خب، خب...

یه‌بار دیگه صورت مساله‌رو مرور کنم، ببینم اصلاً مساله چیه نصفه شبی!

خب داریم به یک آدمی نگاه می‌کنیم، یا چیز‌هایی که ازش دریافت می‌کنیم رو مرور می‌کنیم، یه‌کم سیستم‌ی‌تر-اش این میشه که، یک سیگنالی داره می‌آد، می‌خوام ببینم‌ کِی می‌تونم بگم که این سیگنال هیچ اطلاعاتی نداره تو خودش! اوه! یاد طیف‌گسترده اوفتادم یهو! اون‌جایی که اگه طرف‌ات رو بشناسی می‌تونی از خش‌خش هوا اونی رو که باید بیرون بکشی! بی‌خیال ! یه فرض خوب می‌کنیم، که بتونیم با دقت بی‌نهایت اندازه‌گیری رو انجام بدیم! بدون اغتشاش! آخ! چه دنیای خوب مزخرفی می‌شد! خوب چون خوبی زیاد هم خوب نیست یادم باشه که زودتر این فرض رو کنار بگذازم!

با هم‌چین فرضی ...

صبر کن ! صبر کن! می‌دونی خوبی این موضوع چیه!؟‌ این‌که اگه به این نتیجه برسم که هیچ موقع نمی‌شه گفت که بخاطر فلان خاصیت فلان اتفاق نمی‌شه ازش چیزی برداشت کرد، چه گاراشمیشی می‌شه! اون موقع می‌شه از هر هیچ‌ای برداشتی داشت و چون هیچِ1 با هیچِ2 تفاوت دارد، پس مي‌توان از هر هیچی به هر نتیجه‌ای رسید!

 

حتی با چنان دنیای خوب فرض‌ای هم نمیشه با ندیدن تغییر در رشته‌ی دریافت‌ها، ادعای ثبات‌اش رو داشت! خب کاری نداره که! کافی‌ه من پلک‌هام رو ببندم! این شکلی من روي این فرآیند تاثیر می‌گذارم( مگر نه این‌که همه‌ی ما داریم تو این دنیا نفس می‌کشیم! با دقت بی‌نهایت! خب! پس کافی‌ه یه سیگنالی وارد این سیستم بکنیم تا ببینیم نتیجه‌اش چی می‌شه! ) اگر بازم این خروجی که با دقت بی‌نهایتی اندازه گرفته می‌شه تغییری نکرد چی میشه گفت!؟‌ اممم.....ممم‌‌م‌م.. می‌شه گفت که یا این دو تا از هم مستقل‌ هستند! یا این‌که اون سیستم‌ه واقعاً هیچ پیامی نمی‌فرسته! اوه‌ه‌ه....ه‌ه‌ه. یعنی اگه SMS زدی و دیدی که طرف جواب نمی‌ده یعنی این‌که داره می‌گه من جواب نمی‌دم! یعنی این‌که من دارم خودم رو متهم می‌کنم! یعنی این‌که من داشتم خودم رو گول می‌زدم در واقع!  وقتی چیزی نمی‌گم نمی‌تونم بگم که خب من که چیزی نگفتم! و این دلیل نمی‌شه که من روی این فراکنش تاثیر نذاشتم! نگفتم مازوخست شدم! تازه این امواج مغزی‌و اینا هم که هست!

آهان! شاید اصلاً وابسته نباشن! چه می‌دونم! مثلاً پیامی که می‌فرستیم اصلاً به‌اش نرسه! یا ادعا بشه که نرسیده! یا برسه اما بگه که نرسیده! خب اگر بگه که یعنی تغییر کرد. خب نگه! اما فکر کنه که می‌تونست نرسیده باشه! خب !‌از این فکر اش می‌فهمیم دیگه! مثلاً دقت‌مون بی‌نهایته!

خب! خب!‌تو دنیای زیبای مزخرف ایده‌آل، که همه چی خودشو به همه‌چیز دیگه وابسته می‌کنه، همیشه داره پیام می‌رسه!‌پیام‌های موهومی شاید! اما می‌رسه! همون قضیه‌ی رسیدن همه‌چیز از هیچ چیز !

بد هم نشده‌ که این اغتشاش‌ها وجود دارند! شایدم بهتره بگم، خوبه که توانایی‌هامون محدوده! اه! همه چیز که به‌همه چیز وابسته شد!

این روش نوشتن یک مشکل بزرگ داره اون‌ هم اینه که وقتی سریع‌تر از نوشتن فکر می‌کنم، خود فرآیند نوشتن هم جزوی از کارهایی می‌شه که باید به‌اش فکر کنم! و خوب چون هنوز نمی‌تونم نا‌خود‌آگاه بنویسم! مجبورم هر چند لحظه یک " تصویر لحظه‌ای" از افکاری که دارن می‌چرخ‌اند این بالا بگیرم و بفرستم به حافظه‌ی میانی‌‌ی که هر چی به‌اش بدی رو تبدیل می‌کنه به کلمه،‌ حرف،‌ زاویه، ‌سطر، انتخاب انگشت! فشار، اندازه‌گیری، دیدن و.... / بنابراین الان که دارم دوباره چیزایی که نوشتم داره پیوسته‌گی‌شون برام تداعی می‌شه!‌ اما برای کسی که همون پروسه تفکر رو نگذرونده باشه، شاید این افکار میانی براش راحت تولید نشه (که خب این‌طوری نمیشه معمولاً و این دومی‌ه که می‌خوام بگن معمولاً اتفاق می‌اوفته!)‌ یا هم تفاوت این فکرها با اونی که من داشتم به قدری زیاده که خواننده مجبوره در هر چند لحظه از تفکر میانی جدیدی استفاده کنه، و اگر تخیل‌ش زیاد خوب(‌در این مورد یعنی آن‌چه که من دارم یا نزدیک به آن) نباشد، به این نتیجه برسه که اصلاً اونی که این‌ها رو نوشته می‌خواسته چه چیزی رو بگه! یا اصلاً می‌خواسته چیزی بگه؟  هاها!

خوب دیگه باید رفت برای بخور بخور! دیگه داره وقت‌ه بخور بخور تموم می‌شه!‌

پیام!‌ تاثیر! فکر! خیال!‌ گذار! اغتشاش!‌ نوشتن!‌

اما شاید این‌گونه نوشتن را ادامه بدم!‌ درسته که زیر سطح نویز‌ه! اما خب،‌ کد داره دیگه لابد!‌;)

 

به پیام می‌اندیشم،

By Armatil at 10/26/2004 03:25:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, October 23, 2004

[+]  Again
too hard to start again.... new ideas are coming out every moments i'm thinking of restarting it again, and it's the nightmare .....

By Armatil at 10/23/2004 01:39:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, October 04, 2004

[+] 
Haloscan commenting and trackback have been added to this blog.

By Armatil at 10/04/2004 06:23:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006