RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Thursday, October 26, 2006

[+]  نردبان

   در زمانه‌های متفاوت، گونه‌ای از دلایل برای اثبات وجود و یا رد وجود او کافی به نظر می‌رسد و این دلایل با گذشت زمان -شاید بالاتر رفتن قدرت درک یا قدرتمند‌تر شدن ابزارهایی که به درک بهتر نوع بشر کمک می‌کنند- کم‌کم اعتبار خود را از دست می‌دهند. البته بهتر است بگویم «قدرت‌ قانع‌کنندگی‌شان برتری خود را از دست می‌دهد». همان‌گونه که زمانی وجوب علت‌العلل و اکنون مساله‌های کیهان‌شناختی و ... *
   در مقابلِ جنگ‌ها که از مهم‌ترین انگیزه‌های پیشرفت فنی بوده‌اند،‌ شاید یکی از بزرگ‌ترین انگیزه‌های ترقی فلسفی همین موضوع وجود پروردگار باشد. ساختار این حلقه‌های خود‌شکن بسیار شبیه‌ به هم است. سلاحی ایجاد می‌شود. اندکی حکومت می‌کند. درد می‌آفریند، موجب پیدایش سلاحی برتر می‌شود و خود از بین می‌رود.
شاید: دلیل راضی می‌کند. رضایت آسایش می‌دهد. آسایش خستگی می‌آورد. خستگی انگیزه‌ ایجاد می‌کند و انگیزه دلیل پیدا می‌کند.
مثل یک حلقه‌ی مارپیچ استوانه‌ای. می‌پیچد و بالا می‌رود. از نردبان درد ( یا خواستی بگو لذت) بالا می‌‌رود.

*:خیلی تلاش کردم این قسمت را جوری بنویسم که کاملاً خنثی باشد؛ و تقریباً چیزی از آن باقی نماند. اصلاً دلم نمی‌خواهد این نوشته تاثیری هرچند بسیار جزیی روی عقیده‌ي کسی داشته باشد.

By Armatil at 10/26/2006 08:31:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, October 24, 2006

[+]  یکی بود، یکی مبود

بعد از ظهر یکی از آخرین روزهای تابستانی، حین عبور از کوچه سرم بالا بود و داشتم به برگهایی نگاه می‌کردم که اکنون دیگر سبز‌ روشن و براق روزهای میانه‌ی بهاری‌شان به سبزی تیره و کدر بدل شده بود.
و در این اندیشه که چه آدم‌هایی را در اطراف‌ام می‌شناسم که اکنون چنین آرام نشسته‌اند؛ به انتظار افتادن، بی‌هیچ دغدغه‌ای، بی‌هیچ شتابی و هم‌چنان چونان که هیچ‌گاه کنده‌ نخواهند شد مشغول کاری هستند که باید.
همین‌طور که داشتم در این افکار غوطه می‌خوردم، زیرچشمی حواسم جلب شد به این‌که خانمی تقریباً مسن و البته با وقار، در فاصله‌ی حدود بیست قدمی با دیدن من ایستاد و به نگاه کردن‌اش ادامه داد.
نزدیک‌اش که می‌شدم می‌دیدم که لبخندی محو بر روی لبانش نقش می‌بندد و دوباره با سعی مشخصی قیافه‌ی جدی پیدا می‌کند.
وقتی فاصله‌ی‌مان طوری شد که من صدای نه‌چندان بلند‌ش را به وضوح می‌شنیدم، شنیدم که می‌گفت:‌ «‌بععله، به جوانی‌ات افتخار کن، به‌به!» ( و الان یادم‌ نیست که آن «به‌به» آخر را اول جمله‌اش آورده‌ بود یا همان‌گونه که نوشتم در آخر آن.)
و من چه کار می‌توانستم بکنم، جز لبخندی که بی‌اختیار حین عبور کردن از کنارش با کمال ارادت تقدیم‌اش شد.

By Armatil at 10/24/2006 11:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, October 15, 2006

[+]  سوراخ‌هاي سرنوشت

1-
چگونه است که بعضی دوستان می‌آیند و می‌روند و بعضی می‌آیند و می‌مانند. بسیار سخت باید باشد یکی شدن مسیر‌ رشد تا در طی سالیان متمادی؛ همچنان شکل نیاز به تجربه‌ها در کنار هم بودن را اقتضا کند. به یاد می‌آورم که نه تنها خود تغییر می‌کنیم، بلکه موجب دگرگونی دوستان نیز می‌شویم. این چنین است داستان «تغییر و ماندن».
2-
کمتر از ذره نه‌ای- پست مشو، مهر بورز.
در که باز شد، دخترک تنها در آستانه‌ی در ایستاده بود. جلوتر از او کوران برف وارد اتاق کوچک‌اش شد و سرتاسر اتاق را با نگاه هیزی ورانداز کرد. منتظر ماند. دخترک منتظر ماند تا این کوران نیز از یافتن آنچه جستجو می‌کرد خسته شود و بیرون برود.
قطره‌ها که نه، تکه‌های برف و یخ از روی روپوش‌اش سر می‌خوردند و روی پادری کنار هم لم‌ می‌دادند.

چترش را که باز نشده بود کناری انداخت. کنار هم که نه، جوری پرت کرد که درست بخورد کنار دم گربه‌ی پشمالو؛ رفیق وقت بی‌کسی‌اش. و گربه از کنار اجاقی که رمقی نداشت به زحمت خود را کشاند زیر تخت. با نگاهی زیر چشمی -با آن چشم‌های سبز‌ش- سر تا پای دخترک را بر انداز کرد و بعد رفت و زیر فنر‌های تخت خودش را کشید گوشه‌ای تاریک.

امروز چه روز خوبی می‌توانست باشد. برای این دخترک و برای خیلی‌های دیگر. می‌شد الان تنها نباشد. می‌شد به جای این لحظه‌های سرد و بی‌رمق، روشنایی گرم و نارنجی تمام اتاق را پر کرده باشد. بی‌آنکه برای به هم خوردن دندان‌هایش عکس‌العملی نشان دهد- شاید هم خواست که نشان دهد، اما صورت خسته و یخ‌زده‌ی او طاقت‌اش را نداشت - روی صندلی چوبی کوچک کنار اجاق نشست و انگار که صندلی از دیروز تا الان خواب بوده باشد، ناله‌ای کرد و بعد انگار که دوباره خواب‌اش برده باشد، آرام گرفت. چک‌چک تکه‌های یخ که حالا دیگر آب شده بودند روی زمین از دم در تا کنار اجاق انگار با خطی خیس و سرد داشتند روی کف اتاق یادگاری می‌نوشتند- بی‌توجه به غوغایی که کمی آنطرف‌تر، زیر آن روپوش، زیر آن لایه‌ی پوست و گوشت‌ در دل دخترک بود و حتی بی‌توجه به آتش بی‌رمق داخل اجاق - انگار آنها هم فهمیده بودند با این آتش و این سرما فعلاً یادگاری‌شان چند وقتی «به یاد خواهد ماند».

هجوم حرف‌های نگفته‌ای که تمام مدت زیر برف در ذهن‌اش فریاد می‌زد، اکنون شده بودند زمزمه‌هایی که آرام آرام لبهای کبود شده‌اش را گهگاهی از هم می‌گشودند و آرام می‌پریدند بیرون و سر می‌خوردند توی هوا، تا کم‌کم دو-رو-برش روی زمین پر شد از این غر‌های یخ‌زده. خم شد و از کنار اجاق تکه‌ای هیزم برداشت. دوباره تکیه داد به صندلی و دوباره‌ی ناله‌ی پیرمرد بلند شد. دوباره همه‌ی آن اتفاقات خوبی که می‌توانست اتفاق بیوفتد و نشده بود هجوم آوردند و دوباره کوران غرهای یخ‌زده بود که هوو...و کرد و پیچید در اتاق.

دوباره دستی دراز کرد و تکه‌ای دیگر هیزم برداشت و بغلش کنار آن قبلی جا داد. و دوباره فکر، دوباره آرزو، دوباره یأس و افسوس. حتی گاهی ناسزایی هم بار خودش، او، زمین و زمان می‌کرد. دوباره و دوباره، تکه‌های هیزم، همچنان در بغل‌اش انباشته می‌شدند و کم‌کم بی‌آنکه توجه‌ی به سرمایی کند که حالا داشت در بین استخوان‌هایش می‌لغزید، چشما‌ن‌اش قرمز شد. و برقی و ...

به خاکستر‌هایی خیره مانده‌ بود که به نظر از تکه‌های یخ روی لباس‌اش هم سردتر بودند و حتی از نوک دماغ‌اش که از سردی سرخ شده بود. دستان‌اش را، هر دو دست‌اش را در انتهای تکه‌ی هیزم آخری سفت کرد و خواست تا بلند‌ش کند و پرت کند بین آن خاکسترها برای اعتراض به هرچه ترک کردن و تنها گذاردن است.

قبل از اینکه آن تکه‌ی چوب خشک روی زمین بیوفتد -کنار خاطرات آبکی تکه‌ یخ‌ها- صدای هق‌هق فریادی در گوش گربه‌ی پشمالو پیچید که: «هر وقت گرمم کردی، من هم به داخلت هیزم می‌اندازم.».
و گربه به این فکر می‌کرد که چه دم پشمالوی نرمی دارد.

3-
تقدیر یا «هزار عهد خوبان یکی وفا نکند».
پارسال همین‌موقع‌ها بود که برای همکاری در کار خداوند لیستی از مقدراتمان را تنظیم کردیم. الان که دوباره مرورشان می‌کنم؛‌ بسیاری برآورده شده‌اند، حتی فراتر از حد تصور‌م. برخی نیز برآورده نشده‌اند و خوشحال‌ام از برآورده‌نشدن‌شان.
یا «الخیر فی ما وقع».

4-
«بار گناه ما از همه بیش بود، ولی...»
سال قبل این موقع، امسال، الان، سال بعد همین زمان.

5-
در مورد «هندوانه زیر بغل دادن» بود و «بادمجان دور قاب‌ چیدن» و اینکه همان‌طور که به ناراستی صفت کریهی نسبت دادن‌ را زشت می‌دارم، نسبت‌دادن صفات پسندیده را نیز بدون اینکه به چنان درکی رسیده باشم‌؛ صرفاً از آن جهت که جایی در دل دیگری پیدا کنم؛ به همان اندازه و شاید بیشتر مخرب می‌دانم. وقتی می‌‌گویم دقیقاً منظورم همان است و همان چیزی‌ست که می‌فهمم. بله، در این مورد بود که اول نوشته شد، بعد حذف شد،‌ بعد خلاصه شد،‌ و آخر سر به این شکل ثبت می‌شود.

By Armatil at 10/15/2006 07:00:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, October 14, 2006

[+]  قصه‌ي سطل‌ها

روزی روزگاری دهکده‌ی کوچک دورافتاده‌ای بود. آنجا محلی بسیار عالی برای زندگی کردن بود و فقط یک مشکل داشت. دهکده آب نداشت؛ مگر اینکه باران می‌آمد. برای حل مشکل همیشگی این مساله، بزرگان دهکده تصمیم گرفتند قراردادی را به مورد اجرا بگذارند تا روزها مردم از جاهای دیگر به دهکده‌شان آب بیاورند. دو نفر داوطلب قبول این وظیفه‌ی سنگین شدند و بزرگ‌ترها قرارداد را به آنان دادند.رقابت اندکی می‌توانست قیمت‌ها را پایین نگه‌دارد که پشتوانه‌ای برای ذخیره‌ کردن آب بود.

اِد، یکی از آن دو نفر که برنده‌ی این قرارداد شده بودند، به سرعت از دهکده بیرون رفت، دو سطل بسیار بزرگ گالوانیزه خرید و دوان‌دوان به سوی دریاچه‌ای که یک‌ونیم کیلومتر دورتر از دهکده بود، رفت. او به سرعت شروع به پول در‌آوردن کرد و هر روز صبح با زحمت از رودخانه دو سطل بزرگ آب را به دهکده می‌آورد. او می‌بایستی این دو را در تانکر بزرگی که در دهکده درست شده بود، بریزد. او هر روز صبح، زودتر از اهالی دهکده از خواب بیدار می‌شد تا اطمینان یابد که آب کافی در دهکده برای نیاز اهالی موجود است. کار دشواری بود؛‌ ولی او بسیار خوشحال بود که می‌تواند پول در‌آورد و در ضمن یکی از دو نفر برگزیده‌ی جهت این کار است.

بیل که دومین برنده‌ی این قرارداد بود برای مدتی ناپدید شد. او ماه‌ها دیده نشد و این کار موجب خوشحالی اِد شد؛ زیرا فعلاً رقیبی نداشت و تمام پول نصیب او می‌شد.

بیل به جای آنکه برای رقابت با اِد دو سطل بزرگ بخرد، نقشه‌ای تجاری طرح کرد؛ شرکتی بزرگ بنیان گذاشته، چهار نفر سرمایه‌گذار پیدا کرده بود و فردی را به عنوان رئیس شرکت به استخدام در آورده بود تا امور شرکت را اداره کند و پس از شش ماه با گروه عمرانی شرکت خود بازگشته بود. گروه او در عرض یک سال خط لوله‌کشی ضدزنگ پرحجمی را که به رودخانه‌ی دهکده متصل در می‌شد، ساختند.

در جشن بزرگ افتتاحیه، بیل اعلام کرد آبی که به وسیله‌ی لوله‌کشی به دهکده می‌رسد، بهداشتی‌تر از آبی است که اِد با سطل‌ها می‌آورد. بیل مدعی شده بود آبی که اِد به دهکده می‌آورد آلوده است. در ضمن، او اعلام کرده بود که دهکده می‌تواند 24 ساعت در شبانه‌روز و هفت روز در هفته را آب داشته باشد. اِد فقط می‌توانست شش روز در هفته را آب بیاورد؛ او در روزهای تعطیلی کار نمی‌کرد. سپس بیل اعلام کرد که او می‌تواند ٪75 بیشتر از اِد آبی بهداشتی با کیفیتی بالاتر به دهکده برساند. اهالی دهکده فریاد تشویق سردادند و سرانجام به آب لوله‌کشی روی آوردند. اِد، برای رقابت، ناگهان نرخ خود را ٪75 پایین آورد و دو سطل دیگر نیز خرید. او بر روی سطل‌هایش روکش کشید و هر چهار تا را با هم حمل می‌کرد. او، برای خدمات‌رسانی بهتر، دو پسرش را نیز استخدام کرد تا در نوبت شب و آخر هفته به او کمک کنند. زمانی که پسرانش به کالج می‌رفتند به آنان گفت: «برای برگشتن عجله کنید، چون این کار، روزی کسب‌و‌کار شما خواهد شد.». بنا به دلیلی، پسران او پس از پایان کالج هرگز به دهکده برنگشتند. سرانجام اِد کارگرانی استخدام کرد و با مشکلات اتحادیه‌ی کارگران روبه‌رو شد. اتحادیه خواستار حقوق بالاتر، منافع بهتر و حمل یک سطل در هر سری رفت‌و برگشت بود.

از سوی دیگر، بیل تشخیص داد که دیگر دهکده‌ها نیز با چنین مشکلی مواجه هستند. بنابراین نقشه‌ی کسب‌و‌کار دیگری را طراحی کرد و به فروش آب بهداشتی با روش سرعت بالا، حجم بیشتر و قیمت پایین به دهکده‌های همه‌ی دنیا پرداخت. او برای هر سطل آبی که تحویل می‌داد فقط یک پنی به دست می‌آورد؛ اما روزانه میلیاردها سطل آب تحویل می‌داد.

بدون توجه به اینکه او کار بکند یا نه، میلیاردها نفر، میلیاردها سطل آب را مصرف و یا تلف می‌کردند و تما آن پول‌ها به حساب بانکی او واریز می‌شد. در ضمن او یک لوله‌کشی از پول به حساب خود کشیده بود!

بیل شادتر از سابق زندگی می‌کرد و اِد سخت‌تر از همیشه بقیه‌ی عمرش را می‌گذراند و تا پایان عمر مشکلات مالی داشت.*

«آیا داریم لوله‌کشی می‌کنیم یا به زحمت سطل‌ها را حمل می‌کنیم؟»

* این داستان به طور کامل از یکی از کتاب‌های «رابرت کیوساکی» اینجا نقل شده ‌است. دیدم می‌تواند مناسب حال بسیاری از دوستان باشد، همچنان که برای خود من آموزنده بود.

By Armatil at 10/14/2006 06:30:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, October 11, 2006

[+]  آتش‌دان

همچنان که از ستون‌هاي محکم علم بالا مي‌روي، کم‌کم ترديد فرا مي‌رسد. اين‌چنين است که هنر آغاز مي‌شود.
و چون آتش گرفته باشي، کاري جز آتش‌زدن نمي‌تواني.

By Armatil at 10/11/2006 09:34:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, October 10, 2006

[+]  پيراهن نازک ترديد

«عده‌ي زيادي از مردم دوست دارند به بهشت بروند*، البته در همان حال هيچ کس هم دوست ندارد بميرد.».

دارم کم‌کم به اين نتيجه مي‌رسم که دليل فراموشي قسمت عمده‌ي روياها بعد از بيداري، يک دليل تکاملي بوده است. به ياد داشتن آن ماجراها در طول روز مي‌تواند باعث ساقط شدن از کار و زندگي شود و خب، طبيعتاً شانس کمتري براي بقا وجود خواهد داشت. ( هرچند بعيد مي‌دانم خود آن عده اهميتي به اين موضوع بدهند.) گاه تاب حاضر شدن در تمرينات هفتگي را ندارم، همين تمرين يک روز در هفته هم عجيب آثار ژرفي دارد.

قرار بود (و البته در ادامه خواهيد ديد که هنوز هم قرار هست.) ما يکي دو ماهي؛ شده بدون هيچ دستمزدي، نزد يک مدير-تاجر موفق که سن‌ و سالي از او گذشته باشد و آشنايي قبلي هم با او نداشته باشيم، کاري کنيم، شبيه کارآموزي؛ تا کمي از چند و چون تجارت را ياد بگيريم و البته اين کارآموزي بيش از آن که در محيط کار باشد، قرار بود با زندگي او باشد؛ اغلب در بيرون محيط کاري. آقايي که سن‌وسال زيادي ازشان گذشته بود، هنوز هم هر روز ساعت شش صبح اولين نفري بودند که سر کار حاضر مي‌شدند و البته معتقد بودند «اگر خود آدم سر کار حاضر نباشد، کسي براي آدم کار نمي‌کند.». ديديم نقض غرض کرده‌ايم گويا. به هر حال اگر کسي را سراغ داريد، سراغ‌اش را به ما هم بدهيد.

مي‌داني، مشکل خوني‌ست ديگر، نمي‌توانم قبول کنم که زندگي‌ام وابسته به آخر ماه باشد و نگران پرداخت قبض‌ها و هميشه درگيري ذهني/زماني داشتن با اين ابزار قدرت و آن روياي حمايت شدن در دوران فرسودگي. فکر نمي‌کنم «آزادي» بدون رها شدن از اين «دام بي‌رحمانه»‌ي «هزينه / درآمد» معني داشته باشد. به ده‌ يا بيست سال آينده که نگاه مي‌کنم ترجيح مي‌دهم اصلاً براي من نرسد اگر قرار است آنچناني باشد که به تجربه‌ي خوانده‌/ديده نتيجه‌ي روشي است که بسياري -حتي از ميان دوستان نزديک‌ام نيز- برگزيده‌اند براي زندگي. مي‌بيني،‌ بازي‌ها عوض مي‌شوند؛ همان باند‌هاي پرواز هستند که گفته بودم.

آن پيرمردي که هنوز هم بسياري طرف‌دار و پيرو در بسياري نقاط زمين دارد - و من چندتايي از کتاب‌هايش را خواندم و با وجودي که تفکر آن را بسيار تاثيرگذار يافتم، بسياري از نتايج‌اش را قبول ندارم- در اواخر عمر گويا مجموعه‌اي از اتومبيل‌هاي رويلز‌ر-رويلز جمع کرده بود. خب، همين است ديگر تا تنت به اين بازي‌ها نخورد، آب‌ديده نمي‌شود.

در ساخت‌و‌ساز اين امپراطوري زمان آغاز به ساختن -ذره‌ذره ساختن- بسيار مؤثر است؛ تا ببينيم چه مي‌شود.

مي‌بايست مي‌گفتم «اين ديگر بي‌انصافي‌ست.»، اما خب، اين «خدمت نکردن و خيانت به کشور» که به عنوان جديد‌ترين اتهام براي آينده‌ي ما به ثبت مي‌رسد، چيز زياد بدي هم نيست، قضيه‌ي همان‌‌ «هر کسي از ذنّ خود شد يار من ...» است ديگر.

«يا نورَ قَبلَ کلًّ نور»، کجايي؟‌

* آن عده‌ي ديگر هم ترجيح مي‌دهند اگر قرار است بعد از آن ماجرا جايي بروند، آنجا بهشت باشد؛ با همان توصيفاتي که آن دسته‌ي اول دارند. آي آدم‌هاي نان‌-به‌-نرخ-روز-خور! يا آي آدم‌هاي خردمند!

By Armatil at 10/10/2006 12:07:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, October 07, 2006

[+]  نرم و کوتاه

نزديک‌ايم و دور مي‌شويم،
دوريم و نزديک مي‌شويم.
و اين آرامش نهفته در پس آن ضربان؛
اين طمأنينه‌ي هيجان‌انگيز.
چنان يک کمان بلند،
که آن‌قدر خم شدن و صاف شدن را تاب مي‌آورد تا «چوب خشک جان مي‌گيرد»،
تا مشخص شود که انعطاف‌پذير است و هم سخت.

و اگر چيزي نمي‌گويم،
يا حتي به نظر نمي‌آيد
يا باورت هم نمي‌شود که مي‌دانم؛
نشسته‌ام و تماشا مي‌کنم اين دور و نزديک‌شدن‌ها را.

By Armatil at 10/07/2006 01:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, October 04, 2006

[+]  همه‌چيز را با هم داشتن

راستش مي‌ترسم!
و ترس خود را مي‌شناسم.
هنوز، با اين همه جواب‌هايي که براي سوال‌هاي ديگران ديده‌ام.
تو هم مثل من‌، درست مثل من، به دنبال شادي و آسايش هستي، درست مثل من
تو هم به دنبال آگاهي بيشتر و امنيت‌ هستي.
تو هم مثل من.
به چشمان‌ام نگاه کن و ببين که من هم درست مثل تو...
باز هم بهانه‌ي کامل‌شدن قرص ماه، براي پنهان کردن دردهاي من و تو.
من و تو و او و ديگري، و اين من به گستردگي تمام بهانه‌هايي که به ماه ختم مي‌شوند.
درست مثل من، تو هم از رنج‌ها دوري مي‌کني؛ مثل من.


{با الهام از نغمه‌اي که در يک تمرين زمزمه مي‌شد.}

By Armatil at 10/04/2006 07:25:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, October 03, 2006

[+]  تکه‌هايي به جا مانده از اين روزها

--اين روزها وقت شد چندتايي از فيلم‌هايي که مدت‌ها بود در صف فيلم ديدن‌ام بود را ببينم و چندتايي؛ البته کمتر، کتاب را تمام کنم.
--با تمام عقيده‌اي که به «اهميت مسير بيش از هدف» دارم، فرقي نمي‌کند بگويم‌ «آدم از گرسنگي چه‌کارها که نمي‌کند» يا «از برکت اين روزها و اين شب‌ها». به هر حال خوشحال کننده بود.
--حالا که موضوع «هدف و مسير‌» پيش آمد، هم براي يادآوري خودم در آينده و هم براي شنيدن نظر ديگران، گونه‌اي که در اين مورد فکر مي‌کنم را اينجا ثبت مي‌کنم؛ به هر حال، به ياد روزهاي آخر دوره‌ي کارشناسي که «استاد راهنماي محترم» به اهميت «محصول» تکيه مي‌کردند و به ياد تمام آن چيزهايي که در طي همين ماه‌هاي قبل از دفاع آخر عايدم شد؛ چيزهايي که شايد نه براي کسي اهميت داشته باشد و نه قابل توصيف:
تصميم‌گيري در مورد «اهميت دادن به هدف يا مسير» و ارزش‌گذاري بين اين‌ دو، بسيار به موقعيت ناظر بستگي دارد. چه بسا از ديد يک فاعل مستغني که اهميت چنداني به «تعريف»، «تمجيد» و يا «تأييد» ديگران قائل نيست، تنها عايدي که از حرکت‌ ( شايد طلب، شايد خواستن و حتي عشق) نصيب‌اش خواهد شد، مسيري است که مي‌پيمايد. شروع چنين حرکتي نيازمند کنار گذاردن بسياري امتيازات اجتماعي است و البته من هم آن را کاملاً تاييد نمي‌کنم.
از سوي ديگر، «هدف» و رسيدن يا نرسيدن به آن تنها ملاک ارزش‌يابي توسط ديگران است، يا حتي تنها عامل قابل اندازه‌گيري از طرف ديگران. بنابراين بي‌جا نيست که وقتي ناظري شاهد انجام کاري است، تنها به «هدف» و «محصول» بيانديشد.
نمي‌خواهم بگويم مساله همان مساله‌ي قديمي «هنر برقراري تعادل» است؛ چون فکر نمي‌کنم تعادلي وجود داشته باشد، تنها شايد آگاهي از اين هزينه‌ها بتواند تسلي‌خاطري فراهم کند.

کتاب «تسلي‌بخشي‌هاي فلسفه» را که اولين بار از طريق نوشته‌ي سينا يافته بودم، توصيه مي‌کنم.

--هرچند با توجه به نظرم در مورد آموزش‌پذير نبودن مقوله‌‌ي «هنر» و آموزش «زيبايي‌شناسي» در دانشکده‌ها و آموزش‌کده‌هاي هنر (و گويا همين معاوضه بين «رفتار‌شناسي» به جاي «روان‌شناسي» وجود دارد.) شوق آموختن برخي از اين «زيبا مقبول‌افتادگان» باعث حرکت‌هايي شده است. شايد دارم محافظه‌کار مي‌شوم، شايد اقتضاي سن باشد.

--مي‌داني، اصلاً يک مرد ( در مورد زن‌ها چه بگويم؟) بايد بيست‌وپنج‌ سال اول عمرش را رياضي بخواند و مهندسي، تا بتواند جاي پايش را محکم کند و بداند که چيزهايي محکمي وجود دارند در اين دنيا. ده سال بعد را علوم انساني بخواند تا در سي‌وپنج سالگي بداند آن‌چنان هم زياد نمي‌داند و چيزهايي هستند که زياد هم محکم نيستند و اميدوار شود به زيباتر شدن زندگي. ده سال تا چهل‌وپنج سالگي را بايد تجارت بخواند و بازرگاني،‌ تا کسب‌و‌کار خودش را سامان دهد و بعد تا پنجاه‌وپنج‌ سالگي سياست بخواند تا بتواند بعد از اين همه (توهمِ) حکمت از زير حکومت عده‌اي که هنوز بايد ياد بگيرند، خلاصي يابد. تا شصت و پنج سالگي نبايد چيزي بخواند، بايد فراموش کند و تا هتفاد و هشتاد همچنان در فراموشي به سر برد و از اين سبکي لذت ببرد. در ضمن اين سبکي به نظرم از همان هفت ده سالگي شروع شده باشد، وگرنه چطور ممکن است بدون چشيدن مزه‌ي آن؛ شصت سال تنها در پي شنيدن «وصف‌العيش»، مايه بگذارد.

--اين هفته محمد و قبل‌تر رامين هم دفاع کردند و به اين ترتيب از آن جمع دوستان ما کسي دفاع‌نکرده نماند. دوستاني که روزگار خوشي با هم در آن دوران داشتيم و هر چند گرايش‌هايمان تفاوت داشت، بعدها حتي (خيلي) هم‌گرايش هم شديم. فکر مي‌کنم از اين به بعد در مسير‌هايي که ادامه مي‌دهيم، واگرايي‌هايي ايجاد شود، اما جاي نگراني نيست. به نظرم هم‌گراييِ بالاتري بسيار بيش از «عنوان رشته‌ي تحصيلي» و يا «موضوع کار» بين‌مان به‌وجود آمده؛ چيزي در سطحي بالاتر.

--گويا اين نوشته قرار است تکه تکه بماند. هر چه فکر کردم که آيا براي چسبانيدن اين نوشته‌ها بهتر است از چسبي استفاده کنم؛ براي به دنبال خودم کشاندن کسي را که اين‌ها را مي‌خواند، دليلي پيدا نکردم تا مجبورش کنم جملاتي را بخواند که نه من مي‌خواستم در آنها چيزي بگويم و احتمالاً نه خواننده از آن‌ها چيزي خواهد گرفت.

پ.ن: سينا «سيناي بدون مرز» است، رامين، «رامينياي هميشه جستجوگر» و محمد، «محمد همچنان آسمان‌بين». لينک ندادم؛ خودتان اگر مي‌شناسيد که هيچ، اگر هم نمي‌شناسيد؛ همچنين!‌ ;)

By Armatil at 10/03/2006 07:38:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006