[+]
تکههايي به جا مانده از اين روزها
--اين روزها وقت شد چندتايي از فيلمهايي که مدتها بود در صف فيلم ديدنام بود را ببينم و چندتايي؛ البته کمتر، کتاب را تمام کنم.
--با تمام عقيدهاي که به «اهميت مسير بيش از هدف» دارم، فرقي نميکند بگويم «آدم از گرسنگي چهکارها که نميکند» يا «از برکت اين روزها و اين شبها». به هر حال خوشحال کننده بود.
--حالا که موضوع «هدف و مسير» پيش آمد، هم براي يادآوري خودم در آينده و هم براي شنيدن نظر ديگران، گونهاي که در اين مورد فکر ميکنم را اينجا ثبت ميکنم؛ به هر حال، به ياد روزهاي آخر دورهي کارشناسي که «استاد راهنماي محترم» به اهميت «محصول» تکيه ميکردند و به ياد تمام آن چيزهايي که در طي همين ماههاي قبل از دفاع آخر عايدم شد؛ چيزهايي که شايد نه براي کسي اهميت داشته باشد و نه قابل توصيف:
تصميمگيري در مورد «اهميت دادن به هدف يا مسير» و ارزشگذاري بين اين دو، بسيار به موقعيت ناظر بستگي دارد. چه بسا از ديد يک فاعل مستغني که اهميت چنداني به «تعريف»، «تمجيد» و يا «تأييد» ديگران قائل نيست، تنها عايدي که از حرکت ( شايد طلب، شايد خواستن و حتي عشق) نصيباش خواهد شد، مسيري است که ميپيمايد. شروع چنين حرکتي نيازمند کنار گذاردن بسياري امتيازات اجتماعي است و البته من هم آن را کاملاً تاييد نميکنم.
از سوي ديگر، «هدف» و رسيدن يا نرسيدن به آن تنها ملاک ارزشيابي توسط ديگران است، يا حتي تنها عامل قابل اندازهگيري از طرف ديگران. بنابراين بيجا نيست که وقتي ناظري شاهد انجام کاري است، تنها به «هدف» و «محصول» بيانديشد.
نميخواهم بگويم مساله همان مسالهي قديمي «هنر برقراري تعادل» است؛ چون فکر نميکنم تعادلي وجود داشته باشد، تنها شايد آگاهي از اين هزينهها بتواند تسليخاطري فراهم کند.
کتاب «تسليبخشيهاي فلسفه» را که اولين بار از طريق نوشتهي سينا يافته بودم، توصيه ميکنم.
--هرچند با توجه به نظرم در مورد آموزشپذير نبودن مقولهي «هنر» و آموزش «زيباييشناسي» در دانشکدهها و آموزشکدههاي هنر (و گويا همين معاوضه بين «رفتارشناسي» به جاي «روانشناسي» وجود دارد.) شوق آموختن برخي از اين «زيبا مقبولافتادگان» باعث حرکتهايي شده است. شايد دارم محافظهکار ميشوم، شايد اقتضاي سن باشد.
--ميداني، اصلاً يک مرد ( در مورد زنها چه بگويم؟) بايد بيستوپنج سال اول عمرش را رياضي بخواند و مهندسي، تا بتواند جاي پايش را محکم کند و بداند که چيزهايي محکمي وجود دارند در اين دنيا. ده سال بعد را علوم انساني بخواند تا در سيوپنج سالگي بداند آنچنان هم زياد نميداند و چيزهايي هستند که زياد هم محکم نيستند و اميدوار شود به زيباتر شدن زندگي. ده سال تا چهلوپنج سالگي را بايد تجارت بخواند و بازرگاني، تا کسبوکار خودش را سامان دهد و بعد تا پنجاهوپنج سالگي سياست بخواند تا بتواند بعد از اين همه (توهمِ) حکمت از زير حکومت عدهاي که هنوز بايد ياد بگيرند، خلاصي يابد. تا شصت و پنج سالگي نبايد چيزي بخواند، بايد فراموش کند و تا هتفاد و هشتاد همچنان در فراموشي به سر برد و از اين سبکي لذت ببرد. در ضمن اين سبکي به نظرم از همان هفت ده سالگي شروع شده باشد، وگرنه چطور ممکن است بدون چشيدن مزهي آن؛ شصت سال تنها در پي شنيدن «وصفالعيش»، مايه بگذارد.
--اين هفته محمد و قبلتر رامين هم دفاع کردند و به اين ترتيب از آن جمع دوستان ما کسي دفاعنکرده نماند. دوستاني که روزگار خوشي با هم در آن دوران داشتيم و هر چند گرايشهايمان تفاوت داشت، بعدها حتي (خيلي) همگرايش هم شديم. فکر ميکنم از اين به بعد در مسيرهايي که ادامه ميدهيم، واگراييهايي ايجاد شود، اما جاي نگراني نيست. به نظرم همگراييِ بالاتري بسيار بيش از «عنوان رشتهي تحصيلي» و يا «موضوع کار» بينمان بهوجود آمده؛ چيزي در سطحي بالاتر.
--گويا اين نوشته قرار است تکه تکه بماند. هر چه فکر کردم که آيا براي چسبانيدن اين نوشتهها بهتر است از چسبي استفاده کنم؛ براي به دنبال خودم کشاندن کسي را که اينها را ميخواند، دليلي پيدا نکردم تا مجبورش کنم جملاتي را بخواند که نه من ميخواستم در آنها چيزي بگويم و احتمالاً نه خواننده از آنها چيزي خواهد گرفت.
پ.ن: سينا «سيناي بدون مرز» است، رامين، «رامينياي هميشه جستجوگر» و محمد، «محمد همچنان آسمانبين». لينک ندادم؛ خودتان اگر ميشناسيد که هيچ، اگر هم نميشناسيد؛ همچنين! ;)