RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Monday, January 31, 2005

[+]  جاده

اول که روش‌رو با شن پوشوندن و رفتند. بعد برگشتند و با يکي از اول غلطت‌ک‌هاي بزرگ له‌ش کردند.

By Armatil at 1/31/2005 01:46:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  متهم در جايگاه حاضر شود...

قرار گذاشتيم که هر چيزي رو که اتفاق مي‌افته بين من و اون اين جا بنويسم تا من کم‌کم انسان شريفي بشم. اگر شد که خب خوبه. اگر هم جواب نداد ....

By Armatil at 1/31/2005 01:36:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, January 29, 2005

[+]  .

...هيچي...

By Armatil at 1/29/2005 09:56:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, January 21, 2005

[+]  من و خود حقيقيِ من

من: وقتي حقيقتي براي نوشتن درباره‌ي آن وجود ندارد، درباره‌ي چه چيزي مي‌توان نوشت؟
خودم: خب، اين‌که حقيقتي وجود ندارد را قبول ندارم، خودت‌ هم مي‌داني که حقيقتي وجود دارد.
من: ام...مم، وقتي بر وجود حقيقت مشترکي اشراف داريم، چه لزومي دارد اثباتش کنيم.
خودم: شايد اگر در توصيف آن بنويسيم، بفهميم که آيا حقيقت مشترکي داريم و يا حتي کشف کنيم که دو حقيقت غير مشترک وجود دارند.
من: اما توصيف حقيقتي که من مي‌شناسم در قالب کلمات، با اين مفهوم مه‌آلوده‌شان نمي‌گنجد.
خودم: پس بيا در مورد چيزي به اسم «حقيقتِ عرفي»، چيزي که همه مي‌دانند حقيقي نيست؛ اما آن را به عنوان حقيقت پذيرفته‌اند صحبت کنيم.
من: امم...م، آره، پس به کارمان ادامه مي‌دهيم.

By Armatil at 1/21/2005 09:55:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, January 20, 2005

[+]  پي‌نوشت

به راستي چرا من دوست دارم در پايان هر نوشته پي‌نوشت اضافه کنم؟
آيا اين مساله به چند عاملي بودن مغز من بر مي‌گردد؟
آيا توانايي بستن کشو‌هاي ديگر و باز کردن تنها يک کشو، همانند آن‌چه ناپلئونِ عزيز ادعا مي‌کرد امکان‌پذير است و حتي آيا اين توانايي لزوماًً به بالا رفتن بازدهي مي‌انجامد؟
آيا همانند آن‌چه که تنوع ژنتيکي مي‌نامند، و موجب بالا رفتن مقاومتِ گونه در مقابل عدم قطعيت‌ها مي‌شود؛ داشتن ذهني با تنوع عاملي بالا باعث توانايي بيشتر در حل مسايل مي‌شود؟
ايده‌اي که دارم بيشتر اين‌‌طور توصيف مي‌شود که وقيتي هدف يافتن راه حلي براي اولين بار است، امکان چنين پيشامدي(يعني رسيدن به هدف با داشتن ذهني پر از عامل‌هايي با توزيع گسترده در فضاي تخصص‌هاي ذهني) بالاتر از زماني‌ست که هدف، انجام درست و دقيق عملي از پيش تعيين شده براي بار صدم؛ باشد.

P.S.: "Complexity » Robustness" (John Doyle)
“Any sufficiently advanced technology is indistinguishable from magic.” (Arthur C. Clarke)
“Those who say do not know, those who know do not say.” (Zen saying)

By Armatil at 1/20/2005 09:51:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, January 18, 2005

[+]  حمله، حمله...

بالاخره از پروپوزال پروژه‌ام دفاع کردم و به عنوان يک پروژه‌ي 9 واحدي ( سه واحد بيشتر از آن‌چه معمول است و تنها به کارهايي که شامل مراحل ساخت نيز باشد تعلق مي‌گيرد، در حالي که قرار نيست من چيزي بسازم. اين هم از کرامات شيخنا و استاذنا المعزز) تصويب شد. به اين ترتيب لکه‌ي ننگ آن نمره‌ي افتضاحي که در اثر لج‌بازي با يک استاذ ديگر در کارنامه‌ي درخشان من نقش بسته بود، پاک خواهد شد.
بنابراين امتحاني که ده روز ديگر دارم آخرين خواهد بود و اميد‌وارم ديگر امتحاني اين‌چنين، هرگز نداشته باشم.

By Armatil at 1/18/2005 09:49:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, January 12, 2005

[+]  به تمام هندوانه‌هایی که گوشه‌هایی تیز دارند.

.....نکنه سردش بشه تو شبی به این سردی؟‌......
می‌گن گردن آدم تو سرما خشک می‌شه!
اِ،اِ،اِ؛ صبح شد!

By Armatil at 1/12/2005 06:59:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, January 05, 2005

[+]  مقاله - کنفرانس - داغِ داغ

گویا امروز زور پیدا کردن‌ها است:

Welcome to PaperPlaza The IEEE Control Systems Society Conference Management System
And these are the 03' and 04' Conferences
--43rd IEEE Conference on Decision and Control
--43rd IEEE Conference on Decision and Control@PaperPlaza.
Last updated on January 4, 2005.

--IEEE Conference on Decision and Control 2003@PaperPlaza.
Last updated on March 16, 2004

By Armatil at 1/05/2005 01:36:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, January 04, 2005

[+]  یافتم- حالا می‌شود شنید‌ش

پس از جستجوی فراوان، یافتم.
جایی برای شنیدن ...

http://www.danceage.com

و اما خانوم کاننر !
Sarah Conners's Main Page
Key To My Soul 2003
Unbelievable 2002


پ.ن: خیلی از فارسی زبان‌ها را هم می‌شود این‌جا پیدا کرد. حتی بخشی به زبان فارسی هم وجود دارد.

By Armatil at 1/04/2005 08:09:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, January 01, 2005

[+]  آتش‌بازی سال‌نو

"روز تولدش که می‌شه،
می‌رم یک حعبه پر از گل‌های رز می‌گیرم، رز سرخِ سرخ.
یک کارت می‌ندازم داخل جعبه و اون رو خوب کادو پیچی می‌کنم.
زنگ می‌زنم به پیک.
آقای پیک، با یک کلاه زرد، سوار بر موتور سیکلتش می‌آد،
دنبال پلاک که می‌گرده، من رو هم داخل پنجره می‌بینه.
زنگ می‌زنه، دو بار.
در رو باز می‌کنم و می‌رم پایین.
جعبه، آدرس و اسم‌ش رو که با یک خط عجیب روی یک تکه کاغذ کوچک نوشته بودم بهش می‌دم،
سفارش می‌کنم وقتی جعبه رو به نگهبان دم درشون تحویل داد به هیچ وجه نگه که از طرف کی و از کجا فرستاده شده،
و این‌که اگر قبول نکردند. بگذاردش همون‌جا و بره.
روی کارت کوچک نوشته بودم:‌
« تولدت مبارک،
        چاره‌ای نداشتم،‌
                امید‌وارم ببخشی.»،
و امضا می‌کنم، « الف.د. پردردسرترین.»"



     صدای زنگ در رو که شنیدم، نگاهم را پیچاندم تا از تاریک بودن همه‌جا و این‌که چراغی روشن نباشد مطمئن باشم،
کمی که بی‌حرکت می‌مانم، دوباره با صدای زنگ به خودم می‌آیم.
زنگ همسایه به صدا در می‌آد، و کمی بعد صدای گاز دادن موتور سیکلت را می‌شنوم که دور می‌شود.


پ.ن: با توجه به این‌که پرتو نور معمولاً‌ مسیر مستقیمی را طی می‌کند،‌ اگر کسی کنجکاو شد که چطور می‌شود نگاه را پیچاند، بپرسد،‌شاید با هم به نتیجه‌ای رسیدیم.

By Armatil at 1/01/2005 08:10:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+] 
5:=(4)++

ثبت‌الاحوال
سال جدید، سال مهمی باید باشد.
خانه‌ی رضا را هم دیدیم.
و به ناگاه همه‌گی عوض شدند و پنج جای چهار را گرفت.

By Armatil at 1/01/2005 01:37:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  فرو رفتن

     پسان نوشت: اگر حوصله‌ی خواندن شعارهای تکراری را ندارید، نخوانید.

     کی بود که می‌گفت «وقتی داری واردش می‌شی اصلاً متوجه نمی‌شی و یک لحظه می‌فهمی که تا حد خفه‌گی داخل‌ش فرو رفتی و نفس کشیدن داره مشکل می‌شه» ؟ به هیچ‌وجه این‌طور نیست، از همان لحظه‌ی اولی که باهاش تماس پیدا می‌کنی داری درک می‌کنی که این اتفاق چیزی نیست که بشه با آموزه‌های قبلی توجیه کرد.
     امروز از اون روز‌هایی بود که من اولین قدم‌هام رو برای داخل شدن در یک باتلاق؛ برمی‌دارم. با تقریب خیلی بالایی من جوان ترین شرکت کننده در این مراسم بودم، حتی جوان‌تر از آقای جوانی که به ظاهر هم‌راه مادرشان شرکت کرده بودند.
     به صورت خلاصه قضیه از این قرار بود: برای انجام کاری که بایستی طبق قرار داد تا دو ماه پیش تمام می‌شد بودجه کم آمده و طبیعتاً هنوز تمام نشده است، بنابراین این جلسه برای جلب منابع مالی به منظور اتمام پروژه برگزار شده بود.
     هیچ وقت فکر نمی‌کردم کثافتی که از درون کسی بیرون می‌زند را به این راحتی ببینم. وقتی وارد شدند اغلب برای رعایت احترام سن و سال و این جور چیزها از جا برخاستند ( و البته من با اکراه!‌).
     بعد از یک پیش‌مراسم کوتاه شامل شنیده شدن چیز‌هایی که هیچ ربطی به موضوع نداشت آن‌هم به زبان عربی، حالت رسمی‌تری حاکم شد.
     اولی که شروع کرد به صحبت چند دقیقه‌ای در‌باره‌ی این‌که‌ می‌خواهد بدون مقدمه وارد موضوع اصلی شود چیز‌هایی گفت. آخرش هم گفت که پول کم آورده‌اند و این‌که آن‌ها اصلاً به فکر منافع مالی خودشان نیستند و در واقع هیچ نفعی از این پروژه عاید آن‌ها نمی‌شود. بایستی یاد آوری کنم که کاملاً واضح بود سعی دارد تا جای ممکن رعایت ادب و احترام را در حین سخنان گهربارشان بنماید!!!. اما بعد از این‌که فرمایشات ایشان به اتمام رسید و نفر روبرویی من از جا برخاست تا به مفادی از قرارداد که کاملاً برعکس اجرا شده اشاره کند و در مورد این تصمیم‌های (نابجا!) توضیح خواست، بازهم با یادآوری این‌که مجری طرح اصلاً سودی عایدش نمی‌شود و ... روبرو شد، اما چیزی که خیلی واضح بود تغییر کامل در لحن بیانات ایشان بود که حکایت از تلاش ایشان برای استفاده خرد نمودن مخاطب بود تا کسی در این‌باره جرات توضیح خواستن نداشته باشد. ... نفر بعدی هم به سرنوشت مشابهی دچار شد و صدای او در بین همهمه‌ی جمعیت مهو شد. لب‌هایم را گاز می‌گرفتم و دندان‌هایم را محکم به هم فشار می‌دادم. سرم پایین بود تا کسی من را در این حالت نبیند. بالاخره منفجر شدم. از جا بلند شدم و خیلی صریح کوبیدم تو دماغش!‌ واضح بود که اصلاً انتظار چنین برخوردی آن هم از کسی که آن‌جا شاید «جوان» و یا شاید از این هم کوچک‌تر تصور می‌شد؛ را نداشت. آقای محترم که احساس کردند شاید دارند مورد بی‌احترامی قرار می‌گیرند، بعد از مِن‌ومِنٌی تربیون را در اختیار نفر دومی قرار دادند.
     اصلاً به این شیوه که دیگران را از روی ظاهرشان مورد قضاوت قرار دهم معتقد نیستم، اما این نفر دوم برایم به شکل یک سمبل انگل بود.
     ملت را مجبور کرد که سه بار صلوات بفرستند، و سپس شروع کرد به یادآوری منافعی که اصلاً عایدشان نمی‌شود و این‌که این‌ها کار مشابهی را در دو جای دیگر هم کار کرده‌اند و اصلاً مشکلی نداشته‌اند. ( و من داشتم فکر می‌کردم که عجب روزگاری شده است که کسی که گویا ارث و میراثی نداشته این همه وقت صرف کارهایی می‌کند که هیچ منافع مشخص مالی‌ی را دنبال نمی‌کند و لابد زندگی‌ خانوادگی‌ش از راه روزی‌ی که خداوند به واسطه‌ی ظاهر ...ش برایشان هر روز از عرش فرستاده می‌شود، اداره‌ می‌شود!) حرف‌ش را قطع و دوباره مشکل اصلی را مطرح کردم، از این‌که این هزینه‌ی اضافی تنها به خاطر تصمیمات نادرست‌شان و شفاف نبودن هزینه‌ها به وجود آمده توضیح خواستم. در حین توضیح‌هایی که ربطی به موضوع نداشت، نگاهی به اطرافیان انداختم، آن‌هایی را که سرشان را پایین انداخته بودند، کسانی را که با غر زدن، در تلاش مذبوهانه برای جلوگیری از به خطر افتادن منافعی بودند که وجود نداشته و عده‌ای را که احساس می‌کردم دارند تحسین‌م می‌کنند برای گفتن چیزهایی که خودشان جرٱت گفتنش را نداشته‌اند،‌ شاید به دلیل برچسب «بی‌اعتمادی به مقامات ...»ی بود که احتمال داشت نصیب‌شان شود.
....
     احساس می‌کنم در جملاتی که الان نوشتم، نتوانستم آن‌چه را که می‌خواستم به وضوح بیان کنم. اما می‌دانم فهمیدم که چند چیز بسیار ناراحت‌م می‌کند: سو استفاده از باور‌ها، باور اجباری، علی‌الحساب بودن و از همه بیشتر بلعیدن صدایی که باید به فریاد تبدیل شود.
     از در که بیرون می‌آمدم نگاهش به من فهماند که اصلاً برخورد مناسبی نداشته‌ام،‌ اما چیزی که داشت مغزم را داغ می‌کرد فکر کردن به علت‌های تبدیل ملتی است که زمانی به غیرت و شجاعت مشهور بوده‌اند و اکنون به محافظه‌کارهایی ناچیز تبدیل شده‌اند.

پ‌.ن: از این چیزهایی که من نوشتم نتیجه‌ می‌گیرم که علاوه بر راه‌هایی که قبلاً برای سریع پول‌دارترین شدن کشف کرده بودم؛ یعنی چسبیدن به شیلنگ نفت،‌ تاسیس بانک و شرکت بیمه، راه دیگری ( و ناشرافت‌مندانه‌تر!) هم وجود دارد و آن چسبیدن به رگ‌های مردم است، که البته برای این‌که بتوان به این کار ادامه داد بایستی از ساز و کاری استفاده کرد که مردم متوجه مکیده‌ شدن خون‌شان توسط شما و نفعی که عاید شما می‌شود، نشوند.

By Armatil at 1/01/2005 01:34:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006