RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه


صفحه‌ی اصلی آرماتيل


Saturday, January 01, 2005

[+]  فرو رفتن

     پسان نوشت: اگر حوصله‌ی خواندن شعارهای تکراری را ندارید، نخوانید.

     کی بود که می‌گفت «وقتی داری واردش می‌شی اصلاً متوجه نمی‌شی و یک لحظه می‌فهمی که تا حد خفه‌گی داخل‌ش فرو رفتی و نفس کشیدن داره مشکل می‌شه» ؟ به هیچ‌وجه این‌طور نیست، از همان لحظه‌ی اولی که باهاش تماس پیدا می‌کنی داری درک می‌کنی که این اتفاق چیزی نیست که بشه با آموزه‌های قبلی توجیه کرد.
     امروز از اون روز‌هایی بود که من اولین قدم‌هام رو برای داخل شدن در یک باتلاق؛ برمی‌دارم. با تقریب خیلی بالایی من جوان ترین شرکت کننده در این مراسم بودم، حتی جوان‌تر از آقای جوانی که به ظاهر هم‌راه مادرشان شرکت کرده بودند.
     به صورت خلاصه قضیه از این قرار بود: برای انجام کاری که بایستی طبق قرار داد تا دو ماه پیش تمام می‌شد بودجه کم آمده و طبیعتاً هنوز تمام نشده است، بنابراین این جلسه برای جلب منابع مالی به منظور اتمام پروژه برگزار شده بود.
     هیچ وقت فکر نمی‌کردم کثافتی که از درون کسی بیرون می‌زند را به این راحتی ببینم. وقتی وارد شدند اغلب برای رعایت احترام سن و سال و این جور چیزها از جا برخاستند ( و البته من با اکراه!‌).
     بعد از یک پیش‌مراسم کوتاه شامل شنیده شدن چیز‌هایی که هیچ ربطی به موضوع نداشت آن‌هم به زبان عربی، حالت رسمی‌تری حاکم شد.
     اولی که شروع کرد به صحبت چند دقیقه‌ای در‌باره‌ی این‌که‌ می‌خواهد بدون مقدمه وارد موضوع اصلی شود چیز‌هایی گفت. آخرش هم گفت که پول کم آورده‌اند و این‌که آن‌ها اصلاً به فکر منافع مالی خودشان نیستند و در واقع هیچ نفعی از این پروژه عاید آن‌ها نمی‌شود. بایستی یاد آوری کنم که کاملاً واضح بود سعی دارد تا جای ممکن رعایت ادب و احترام را در حین سخنان گهربارشان بنماید!!!. اما بعد از این‌که فرمایشات ایشان به اتمام رسید و نفر روبرویی من از جا برخاست تا به مفادی از قرارداد که کاملاً برعکس اجرا شده اشاره کند و در مورد این تصمیم‌های (نابجا!) توضیح خواست، بازهم با یادآوری این‌که مجری طرح اصلاً سودی عایدش نمی‌شود و ... روبرو شد، اما چیزی که خیلی واضح بود تغییر کامل در لحن بیانات ایشان بود که حکایت از تلاش ایشان برای استفاده خرد نمودن مخاطب بود تا کسی در این‌باره جرات توضیح خواستن نداشته باشد. ... نفر بعدی هم به سرنوشت مشابهی دچار شد و صدای او در بین همهمه‌ی جمعیت مهو شد. لب‌هایم را گاز می‌گرفتم و دندان‌هایم را محکم به هم فشار می‌دادم. سرم پایین بود تا کسی من را در این حالت نبیند. بالاخره منفجر شدم. از جا بلند شدم و خیلی صریح کوبیدم تو دماغش!‌ واضح بود که اصلاً انتظار چنین برخوردی آن هم از کسی که آن‌جا شاید «جوان» و یا شاید از این هم کوچک‌تر تصور می‌شد؛ را نداشت. آقای محترم که احساس کردند شاید دارند مورد بی‌احترامی قرار می‌گیرند، بعد از مِن‌ومِنٌی تربیون را در اختیار نفر دومی قرار دادند.
     اصلاً به این شیوه که دیگران را از روی ظاهرشان مورد قضاوت قرار دهم معتقد نیستم، اما این نفر دوم برایم به شکل یک سمبل انگل بود.
     ملت را مجبور کرد که سه بار صلوات بفرستند، و سپس شروع کرد به یادآوری منافعی که اصلاً عایدشان نمی‌شود و این‌که این‌ها کار مشابهی را در دو جای دیگر هم کار کرده‌اند و اصلاً مشکلی نداشته‌اند. ( و من داشتم فکر می‌کردم که عجب روزگاری شده است که کسی که گویا ارث و میراثی نداشته این همه وقت صرف کارهایی می‌کند که هیچ منافع مشخص مالی‌ی را دنبال نمی‌کند و لابد زندگی‌ خانوادگی‌ش از راه روزی‌ی که خداوند به واسطه‌ی ظاهر ...ش برایشان هر روز از عرش فرستاده می‌شود، اداره‌ می‌شود!) حرف‌ش را قطع و دوباره مشکل اصلی را مطرح کردم، از این‌که این هزینه‌ی اضافی تنها به خاطر تصمیمات نادرست‌شان و شفاف نبودن هزینه‌ها به وجود آمده توضیح خواستم. در حین توضیح‌هایی که ربطی به موضوع نداشت، نگاهی به اطرافیان انداختم، آن‌هایی را که سرشان را پایین انداخته بودند، کسانی را که با غر زدن، در تلاش مذبوهانه برای جلوگیری از به خطر افتادن منافعی بودند که وجود نداشته و عده‌ای را که احساس می‌کردم دارند تحسین‌م می‌کنند برای گفتن چیزهایی که خودشان جرٱت گفتنش را نداشته‌اند،‌ شاید به دلیل برچسب «بی‌اعتمادی به مقامات ...»ی بود که احتمال داشت نصیب‌شان شود.
....
     احساس می‌کنم در جملاتی که الان نوشتم، نتوانستم آن‌چه را که می‌خواستم به وضوح بیان کنم. اما می‌دانم فهمیدم که چند چیز بسیار ناراحت‌م می‌کند: سو استفاده از باور‌ها، باور اجباری، علی‌الحساب بودن و از همه بیشتر بلعیدن صدایی که باید به فریاد تبدیل شود.
     از در که بیرون می‌آمدم نگاهش به من فهماند که اصلاً برخورد مناسبی نداشته‌ام،‌ اما چیزی که داشت مغزم را داغ می‌کرد فکر کردن به علت‌های تبدیل ملتی است که زمانی به غیرت و شجاعت مشهور بوده‌اند و اکنون به محافظه‌کارهایی ناچیز تبدیل شده‌اند.

پ‌.ن: از این چیزهایی که من نوشتم نتیجه‌ می‌گیرم که علاوه بر راه‌هایی که قبلاً برای سریع پول‌دارترین شدن کشف کرده بودم؛ یعنی چسبیدن به شیلنگ نفت،‌ تاسیس بانک و شرکت بیمه، راه دیگری ( و ناشرافت‌مندانه‌تر!) هم وجود دارد و آن چسبیدن به رگ‌های مردم است، که البته برای این‌که بتوان به این کار ادامه داد بایستی از ساز و کاری استفاده کرد که مردم متوجه مکیده‌ شدن خون‌شان توسط شما و نفعی که عاید شما می‌شود، نشوند.

By Armatil at 1/01/2005 01:34:00 AM  ||   link to this postˆ  || 



:نظرشما

__


Best viewed in 1024x786
This page is powered by Blogger. Isn't yours?

وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006