RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Wednesday, November 18, 2009

[+]  double-fold

وقتی کمتر خوش‌حال هستم، یا ناراحت هستم؛
می‌توانم ناراحت باشم از این‌گونه بودن،
یا اینکه بگذارم که فقط این‌گونه باشم؛ بی تقلا؛ بی ترس از همیشه این‌گونه ماندن.

P.S:Wanting to be someone else is a waste of the person you are. (Kurt Cobain)

By Armatil at 11/18/2009 01:41:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, November 17, 2009

[+]  دو تکه‌ی اول

«وقتی با هم هستیم، دنیا دو تکه می‌شود؛
یک تکه ما،
یک تکه همه‌ی دیگران.»

-- مهر ماه هشتاد و شش

By Armatil at 11/17/2009 05:43:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, September 21, 2009

By Armatil at 9/21/2009 09:16:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, April 24, 2009

[+]  قانون(۲)

شکست خوردن، قاعده‌ی همبازی شدن است.
بهترین همبازی کسی است که وقتی شکست خوردن و برنده شدن برای‌اش یکسان است، در حین بازی جانانه برای «برد» بازی کند.
و البته این‌ها همه با این فرض هستند که «مردم بازی را دوست دارند، اگر نمی‌خواهی وسیله‌ی بازی آنها باشی، بهتر است همبازی‌شان شوی.»*

*: نقل قول از کسی یا جایی که اکنون به خاطر ندارم

By Armatil at 4/24/2009 07:33:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, February 03, 2009

[+]  قانون
«در پی دخترکانی که به تنهایی لی‌لی بازی می‌کنند و می‌سوزند و ناراحت می‌شوند». زیبایی بازی به قانون‌مندی‌ِ آن است.

Labels:

By Armatil at 2/03/2009 10:15:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, December 02, 2008

[+]  یک تکه از آن کیک‌های شکلاتی

گویا رسم زندگی همین‌طور است که در این بالا و پایین رفتن‌ها، گاهی موضوعی چنان بغرنج می‌شود که «نه می‌توان فرو بردش، و نه می‌توان بیرونش انداخت».
دیشب که باران می‌خواست شروع به باریدن کند، به خیال قدم‌زدنی بی‌خیال بیرون بودم؛ تا کمی خودم را تماشا کنم که چطور تقلا می‌کردم فکری کنم و خودم را برهانم از این گره‌ای که افتاده بود.
یکی از خصوصیت‌های اینجور موقع‌های من که تازه کشف‌اش کرده‌ام این است که «خوابم نمی‌برد». نه برای اینکه خوابم نیاید که گاه بسیار بیشتر خسته می‌شوم از این‌همه سر کوباندن های مخ به جمجمه؛ اما وقتی به هر اتفاقی، خوابم می‌برد و در خواب جدا می‌شوم از آنچه اتفاق افتاده است و گاه فضای بسیار خوشایندی را تجربه می‌کنم؛ صبح که دوباره بیدار می‌شوم و دوباره خودم را در میان همان گره می‌بینم؛ بسیار ناخوشایند و تلخ است. در پایان روز معمولاً به سختیِ آن عادت می‌کنم و با آن کنار می‌آیم، اما پس از شب؛ با دنیایی دیگر دور و برم؛ بازگشت دوباره و حس تفاوت میان آنچه هست و آنچه بود، تلخ و نخواستنی‌ست؛ خصوصاً در آن لحظه‌های اولیه‌ی پیش از گشودن چشم‌ها زمانی که می بینی بیداری و وقتی چشم‌ها را باز کنی {متاسفانه} در دنیای کم‌تر خواستنی‌ای خواهی بود.
وقتی که فرو بردن یا بیرون انداختن چیزی هیچ کدام کم‌تر از دیگری دردناک نخواهند بود، شاید بیرون انداختن‌اش بهتر باشد. چه بسا که فرو بلعیدن چنان چیزی بعدتر بسیار بیشتر تلخ‌کامی به همراه خواهد داشت.
اما دیشب تصمیم گرفتم‌ هیچ کاری نکنم، فقط بنشینم و تماشا کنم که چه اتفاقی می‌افتد. عجیب سخت است دست کشیدن از تقلا؛ اما به هر حال بعد از آن کافه‌نشینی و راه رفتن، آنقدر خودمان را با این مکعب روبیک‌مان سرگرم کردیم که خوابمان برد و صبح با تلخ‌کامی که انتظارش را داشتم بیدار شدم و اصلاً هم سعی نکردم که تغییری در آن به وجود بیاورم.
به هر حال زندگی در بدترین حالتی که تصور می‌شود هم به سادگی ادامه پیدا می‌کند و «چیزی که تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند». آن گره هم خود حل شد و ما روبیک‌مان را هم یک کارهایی کردیم، و حتی دیشب به این نتیجه رسیده بودیم که زندگی اصلاً مهم هم نیست چندان، خوب یا بدش به هر حال زندگی است و تمام تلاشی که می‌کنیم اگر در مقابل جریان بسیار بزرگ‌تری قرار داشته باشد چنان تغییر قابل ملاحظه‌ای را هم منجر نمی‌شود و زندگی همین خوب‌ها و بدهاست که بعداً اصلاً انگار هم نه انگار که کدامش خوب بوده کدامش بد، همه بوده و گذشته و رفته و هیچ چیز هم جا نمانده، درست مثل وقتی که ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه از در پشتی سینما {که نمی دانم چرا اغلب به کوچه‌ای تنگ باز می‌شود} بیرون می‌آیی کلاً دنیا فرق می‌کند.

Labels: , ,

By Armatil at 12/02/2008 01:19:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, November 07, 2008

[+]  نامتناجنس

مثل رانندگی با دنده ی عقب می مونه وقتی که داری به جلو نگاه می کنی و بعضی موقع‌ها از آینه پشت سر رو نگاه می‌کنی.
فکرش رو بکن آدم بعد از کلی زندگی بفهمه، زندگی‌ش این شکلی شده.

Labels: , ,

By Armatil at 11/07/2008 06:52:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, October 23, 2008

[+]  Meditation

مراقبه ;)

By Armatil at 10/23/2008 03:22:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  از همه‌ی تکرارهای کم‌زیبا

برای همه‌ی کسانی که می‌خواهند برای خاطرِ عزیزی چیزی بگیرند و هیچ چیز که بر‌آزنده باشد نمی‌بینند:
گاهی دلم می‌خواهد بروم و جواهر ساختن یاد بگیرم، گردن‌آویز‌ها و چیزهایی دیگر.

Labels: ,

By Armatil at 10/23/2008 12:05:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, August 14, 2008

[+]  قطار آگوست و بیست دقیقه

وقتی رفته‌رفته دوستان‌ات دور می‌شوند، پیر می‌شوی.
یا،
وقتی پیر شده‌ای که دوستان‌ات کم‌کم از تو دور می‌شوند.
دیوار‌ها فاصله می‌اندازند؛ دور می‌کنند و قطار آگوست و بیست دقیقه هر سال درست از وسط دفترِ تلفن‌ها رد می‌شود.

Labels:

By Armatil at 8/14/2008 05:39:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, July 31, 2008

[+]  گرسنه نمی‌ریم

برای اینکه بتوانیم بشناسیم و بفهمیم که گرسنگی چیست، باید نقاط انتهایی آن -آنچه به همان نام می‌نامیم‌اش- را تجربه کنیم. گاهی وقت‌ها فقط یک وهم است؛ یک ندانستن. حالا گرسنگی بخوانی‌اش یا هر چیز دیگری.

پی‌نوشت از نوع قر-و-فرِ آکادمیک: مسلماً ادعا نمی‌کنم که این تنها راه است و این را نیز به عنوان بهترین راه توصیه نمی‌کنم.

Labels:

By Armatil at 7/31/2008 10:34:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, July 30, 2008

[+]  هنوز نرفته

«اذیت می‌شدم وقتی که هنوز نرفته، دل‌ام برای‌اش تنگ می‌شد؛ برای اوقاتی که همیشه می‌شد خوش‌تر باشد و نبود که بشود. ول‌اش کردم.»

Labels:

By Armatil at 7/30/2008 08:30:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, July 18, 2008

[+]  نوبل‌ِ ناجنس

خوب می‌باشد کاری علمی انجام شود که وقتی کسی عنوان‌اش را می‌خواند، بخندد. این‌جا را نگاهی بیاندازید تا احتمالاً فاصله‌ی دو گوشه‌ی لبهایتان مثل من یک و نیم وجب شود.

پ.ن: جایزه‌ی IgNobel هر سال به ده دست‌یافته‌ای هدیه می‌شود که «ابتدا ملت را می‌خندانند، سپس آنها را در فکر خفه می‌کنند.»

Labels:

By Armatil at 7/18/2008 10:33:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, July 17, 2008

[+]  سوگماد بزرگ

مرلین: «... اسباب‌بازی، پول، آوازه و عشق نیز هنگامی که برایت بیشترین اهمیت را داشتند، چهره‌ی خدا بودند. هر آنچه که باور کنی اوج آرامش و توفیق را به ارمغان خواهد آورد،‌ تعبیر تو از خداست. به هر حال وقتی از مرحله‌یی به مرحله‌ی بعد می‌روید،‌ به هدف نزدیک‌تر می‌شوید. تصویری که از خدا دارید نیز به حقیقت -به ذات او که جان محض است- نزدیک‌تر می‌شود. با این حال، هر گام الهی است.»
از این کتاب.

Labels: ,

By Armatil at 7/17/2008 10:24:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, June 28, 2008

[+]  همه‌ي من

من هم تا همین چند ساعت پیش فکر می‌کردم وقتی از من خواسته می‌شود یا خودم تصمیم می‌گیرم پاسخی را «حدس بزنم»، نزدیک‌ترین پاسخی که می‌توانم به جواب واقعی پیدا کنم ارائه می‌‌دهم. بنابراین وقتی بخواهم برای بار دوم حدسی در مورد همان مسأله بزنم -بدون اینکه داده‌ای در مورد آن دریافت کرده باشم- بایستی پاسخ دوم‌ از دقت کم‌تری برخوردار باشد.در نتیجه انتظار داشتم میانگین دو پاسخ دقت کم‌تری داشته باشد.
مقاله‌ی تازه‌ای در اکونومیست منتشر شده است که نشان می‌دهد نتیجه‌‌ی مطالعات چیزی به جز این را نشان می‌دهد. در ادامه خلاصه‌ای از آن را می‌آورم تا اگر برایتان جالب بود، اصل آن را از اینجا بخوانید.

«شهود جمعی** همان است که باعث می‌گردد درگیر شدن تعداد بیشتری از افراد منجر به راحت‌تر شدن حل مسأله شود. این موضوع حتی در یک گروه دو نفره هم درست است. چیزی که «خرد اجتماعی»* نامیده می‌شود، باعث می‌شود میانگین حدس‌های یک گروه به پاسخ صحیح نزدیک‌تر باشد.
اما صحت این گزاره در مورد حدس‌های مکرر یک نفر کمی عجیب است. حدس دومی که فوراً پس از حدس قبلی زده می‌شود، به طور میانگین ۶/۵ درصد و حدسی که سه هفته‌ی بعد زده می‌شود به طور میانگین ۱۶ درصد دقت بیشتری دارد.
هر چند با وجود گذشت چند هفته، بهبود نتیجه‌‌ی تک نفره در مقایسه با حالتی که چند نفر حدس می‌زده‌اند، تنها به اندازه‌ي یک سوم بوده است؛ اما منشا بروز چنین اتفاقی باعث بروز سوال‌هایی در مورد ‌هویت‌های درون یک شخص می‌شود. ...»

*، **: «شهود جمعی» را به جای «common sense» و «خرد اجتماعی‌» را به جای «the wisdom of crowds» به کار برده‌ام.

پ.ن: به نظر خودم، نوع سوال‌هایی که پرسیده شده است با توجه به شرط اضافه نشدن بر دانسته‌های داوطلبین در این سه هفته، کمی از دقت این مطالعه کم می‌کند. این‌طور نیست؟
پ.پ.ن: در Slashdot.org هم چیزی در این مورد نوشته شده است.

Labels:

By Armatil at 6/28/2008 11:26:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006