[+]
من و خود حقيقيِ من
من: وقتي حقيقتي براي نوشتن دربارهي آن وجود ندارد، دربارهي چه چيزي ميتوان نوشت؟
خودم: خب، اينکه حقيقتي وجود ندارد را قبول ندارم، خودت هم ميداني که حقيقتي وجود دارد.
من: ام...مم، وقتي بر وجود حقيقت مشترکي اشراف داريم، چه لزومي دارد اثباتش کنيم.
خودم: شايد اگر در توصيف آن بنويسيم، بفهميم که آيا حقيقت مشترکي داريم و يا حتي کشف کنيم که دو حقيقت غير مشترک وجود دارند.
من: اما توصيف حقيقتي که من ميشناسم در قالب کلمات، با اين مفهوم مهآلودهشان نميگنجد.
خودم: پس بيا در مورد چيزي به اسم «حقيقتِ عرفي»، چيزي که همه ميدانند حقيقي نيست؛ اما آن را به عنوان حقيقت پذيرفتهاند صحبت کنيم.
من: امم...م، آره، پس به کارمان ادامه ميدهيم.