[+]
آتشبازی سالنو
"روز تولدش که میشه،
میرم یک حعبه پر از گلهای رز میگیرم، رز سرخِ سرخ.
یک کارت میندازم داخل جعبه و اون رو خوب کادو پیچی میکنم.
زنگ میزنم به پیک.
آقای پیک، با یک کلاه زرد، سوار بر موتور سیکلتش میآد،
دنبال پلاک که میگرده، من رو هم داخل پنجره میبینه.
زنگ میزنه، دو بار.
در رو باز میکنم و میرم پایین.
جعبه، آدرس و اسمش رو که با یک خط عجیب روی یک تکه کاغذ کوچک نوشته بودم بهش
میدم،
سفارش میکنم وقتی جعبه رو به نگهبان دم درشون تحویل داد به هیچ وجه نگه که از طرف
کی و از کجا فرستاده شده،
و اینکه اگر قبول نکردند. بگذاردش همونجا و بره.
روی کارت کوچک نوشته بودم:
« تولدت مبارک،
چارهای نداشتم،
امیدوارم ببخشی.»،
و امضا میکنم، « الف.د. پردردسرترین.»"
صدای زنگ در رو که شنیدم، نگاهم را پیچاندم تا از تاریک بودن همهجا و اینکه چراغی
روشن نباشد مطمئن باشم،
کمی که بیحرکت میمانم، دوباره با صدای زنگ به خودم میآیم.
زنگ همسایه به صدا در میآد، و کمی بعد صدای گاز دادن موتور سیکلت را میشنوم که
دور میشود.
پ.ن: با توجه به اینکه پرتو نور معمولاً مسیر مستقیمی را طی میکند، اگر کسی
کنجکاو شد که چطور میشود نگاه را پیچاند، بپرسد،شاید با هم به نتیجهای رسیدیم.