[+]
سوراخهاي سرنوشت
1-
چگونه است که بعضی دوستان میآیند و میروند و بعضی میآیند و میمانند.
بسیار سخت باید باشد یکی شدن مسیر رشد تا در طی سالیان متمادی؛ همچنان شکل نیاز به تجربهها در کنار هم بودن را اقتضا کند.
به یاد میآورم که نه تنها خود تغییر میکنیم، بلکه موجب دگرگونی دوستان نیز میشویم. این چنین است داستان «تغییر و ماندن».
2-
کمتر از ذره نهای- پست مشو، مهر بورز.
در که باز شد، دخترک تنها در آستانهی در ایستاده بود. جلوتر از او کوران برف وارد اتاق کوچکاش شد و سرتاسر اتاق را با نگاه هیزی ورانداز کرد.
منتظر ماند. دخترک منتظر ماند تا این کوران نیز از یافتن آنچه جستجو میکرد خسته شود و بیرون برود.
قطرهها که نه، تکههای برف و یخ از روی روپوشاش سر میخوردند و روی پادری کنار هم لم میدادند.
چترش را که باز نشده بود کناری انداخت. کنار هم که نه، جوری پرت کرد که درست بخورد کنار دم گربهی پشمالو؛ رفیق وقت بیکسیاش. و گربه از کنار اجاقی که رمقی نداشت به زحمت خود را کشاند زیر تخت.
با نگاهی زیر چشمی -با آن چشمهای سبزش- سر تا پای دخترک را بر انداز کرد و بعد رفت و زیر فنرهای تخت خودش را کشید گوشهای تاریک.
امروز چه روز خوبی میتوانست باشد. برای این دخترک و برای خیلیهای دیگر. میشد الان تنها نباشد. میشد به جای این لحظههای سرد و بیرمق، روشنایی گرم و نارنجی تمام اتاق را پر کرده باشد.
بیآنکه برای به هم خوردن دندانهایش عکسالعملی نشان دهد- شاید هم خواست که نشان دهد، اما صورت خسته و یخزدهی او طاقتاش را نداشت - روی صندلی چوبی کوچک کنار اجاق نشست و انگار که صندلی از دیروز تا الان خواب بوده باشد، نالهای کرد و بعد انگار که دوباره خواباش برده باشد، آرام گرفت.
چکچک تکههای یخ که حالا دیگر آب شده بودند روی زمین از دم در تا کنار اجاق انگار با خطی خیس و سرد داشتند روی کف اتاق یادگاری مینوشتند- بیتوجه به غوغایی که کمی آنطرفتر، زیر آن روپوش، زیر آن لایهی پوست و گوشت در دل دخترک بود و حتی بیتوجه به آتش بیرمق داخل اجاق - انگار آنها هم فهمیده بودند با این آتش و این سرما فعلاً یادگاریشان چند وقتی «به یاد خواهد ماند».
هجوم حرفهای نگفتهای که تمام مدت زیر برف در ذهناش فریاد میزد، اکنون شده بودند زمزمههایی که آرام آرام لبهای کبود شدهاش را گهگاهی از هم میگشودند و آرام میپریدند بیرون و سر میخوردند توی هوا، تا کمکم دو-رو-برش روی زمین پر شد از این غرهای یخزده.
خم شد و از کنار اجاق تکهای هیزم برداشت. دوباره تکیه داد به صندلی و دوبارهی نالهی پیرمرد بلند شد. دوباره همهی آن اتفاقات خوبی که میتوانست اتفاق بیوفتد و نشده بود هجوم آوردند و دوباره کوران غرهای یخزده بود که هوو...و کرد و پیچید در اتاق.
دوباره دستی دراز کرد و تکهای دیگر هیزم برداشت و بغلش کنار آن قبلی جا داد. و دوباره فکر، دوباره آرزو، دوباره یأس و افسوس. حتی گاهی ناسزایی هم بار خودش، او، زمین و زمان میکرد.
دوباره و دوباره، تکههای هیزم، همچنان در بغلاش انباشته میشدند و کمکم بیآنکه توجهی به سرمایی کند که حالا داشت در بین استخوانهایش میلغزید، چشماناش قرمز شد. و برقی و ...
به خاکسترهایی خیره مانده بود که به نظر از تکههای یخ روی لباساش هم سردتر بودند و حتی از نوک دماغاش که از سردی سرخ شده بود. دستاناش را، هر دو دستاش را در انتهای تکهی هیزم آخری سفت کرد و خواست تا بلندش کند و پرت کند بین آن خاکسترها برای اعتراض به هرچه ترک کردن و تنها گذاردن است.
قبل از اینکه آن تکهی چوب خشک روی زمین بیوفتد -کنار خاطرات آبکی تکه یخها- صدای هقهق فریادی در گوش گربهی پشمالو پیچید که: «هر وقت گرمم کردی، من هم به داخلت هیزم میاندازم.».
و گربه به این فکر میکرد که چه دم پشمالوی نرمی دارد.
3-
تقدیر یا «هزار عهد خوبان یکی وفا نکند».
پارسال همینموقعها بود که برای همکاری در کار خداوند لیستی از مقدراتمان را تنظیم کردیم. الان که دوباره مرورشان میکنم؛ بسیاری برآورده شدهاند، حتی فراتر از حد تصورم. برخی نیز برآورده نشدهاند و خوشحالام از برآوردهنشدنشان.
یا «الخیر فی ما وقع».
4-
«بار گناه ما از همه بیش بود، ولی...»
سال قبل این موقع، امسال، الان، سال بعد همین زمان.
5-
در مورد «هندوانه زیر بغل دادن» بود و «بادمجان دور قاب چیدن» و اینکه همانطور که به ناراستی صفت کریهی نسبت دادن را زشت میدارم، نسبتدادن صفات پسندیده را نیز بدون اینکه به چنان درکی رسیده باشم؛ صرفاً از آن جهت که جایی در دل دیگری پیدا کنم؛ به همان اندازه و شاید بیشتر مخرب میدانم. وقتی میگویم دقیقاً منظورم همان است و همان چیزیست که میفهمم. بله، در این مورد بود که اول نوشته شد، بعد حذف شد، بعد خلاصه شد، و آخر سر به این شکل ثبت میشود.