[+]
یکی بود، یکی مبود
بعد از ظهر یکی از آخرین روزهای تابستانی، حین عبور از کوچه سرم بالا بود و داشتم به برگهایی نگاه میکردم که اکنون دیگر سبز روشن و براق روزهای میانهی بهاریشان به سبزی تیره و کدر بدل شده بود.
و در این اندیشه که چه آدمهایی را در اطرافام میشناسم که اکنون چنین آرام نشستهاند؛ به انتظار افتادن، بیهیچ دغدغهای، بیهیچ شتابی و همچنان چونان که هیچگاه کنده نخواهند شد مشغول کاری هستند که باید.
همینطور که داشتم در این افکار غوطه میخوردم، زیرچشمی حواسم جلب شد به اینکه خانمی تقریباً مسن و البته با وقار، در فاصلهی حدود بیست قدمی با دیدن من ایستاد و به نگاه کردناش ادامه داد.
نزدیکاش که میشدم میدیدم که لبخندی محو بر روی لبانش نقش میبندد و دوباره با سعی مشخصی قیافهی جدی پیدا میکند.
وقتی فاصلهیمان طوری شد که من صدای نهچندان بلندش را به وضوح میشنیدم، شنیدم که میگفت: «بععله، به جوانیات افتخار کن، بهبه!» ( و الان یادم نیست که آن «بهبه» آخر را اول جملهاش آورده بود یا همانگونه که نوشتم در آخر آن.)
و من چه کار میتوانستم بکنم، جز لبخندی که بیاختیار حین عبور کردن از کنارش با کمال ارادت تقدیماش شد.