RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه


صفحه‌ی اصلی آرماتيل


Thursday, October 28, 2004

[+]  FLATLAND ( I )

در مورد کتاب FLATLAND :A ROMANCE OF MANY DIMENSIONS می‌خوانم. از سایت project gutenberg  دریافت‌اش می‌کنم. خواندن متن کامل یک کتاب به صورت ASCII-TEXT جدای از نداشتن تصویر، خود به تنهایی حوصله‌پز است. وارد word می‌کنم و تبدیل به pdf. آه، pdf عزیز، ای عزیزترین یار، باز‌هم تو!‌؟ شروع می‌کنم به خواندن...
چند صفحه‌ی اول طبق معمول در مورد این است که آدم خوبی باشید و این کتاب را فقط این‌طوری یا آن‌طوری می‌توانید کپی کنید وگرنه ما وکیل‌های خوبی داریم و آن کار دیگر می‌کنیم.
هم‌چنان که انگشت اشاره چرخ روی این زیر‌دستی‌ (‌این اسم را باید به فرهنگ‌ستان معظم زبان پیش‌نهاد بدم که به جای موشواره، از این کلمه‌ی زیردستی استفاده کنند.) را می‌چرخاند صفحات را پشت‌سر هم می‌خوانم. به نظرم کتاب جالبی می‌آید و این را از همان موقع که در وبلاگ عصرجدید ‌در مورد آن خواندم متوجه شدم (یعنی متوجه شدم که این کتاب برایم جالب خواهد بود.) و لابد به همین دلیل هم آن را پیدا کردم و شروع کردم به خواندن‌اش. همین‌طور دارم پیش می‌روم که باز آن کم حوصله‌گی بچه‌گانه‌ی همیشه‌گی به سراغم می‌آید. تند تند می چرخانم‌اش و صفحات به سرعت از پیش رویم عبور می‌کنند. همین‌طور که دارم می چرخانم به این می‌اندیشم که در این لحظه من مشخصاً به دنبال چه چیزی می‌گردم.  شاید تصویری، که از همان کودکی به تصویر‌های کتاب‌هایم  علاقه‌ داشتم و لابد این علاقه مختص به من نیست که برخی در این رشته تحصیل می‌کنند و مثلاً تصویر‌گر کتاب کودک می‌شوند.
به این فکر می‌کنم که چرا به تصویر علاقه‌مندیم؟! هرچند که حتی قبل از رفتن به مدرسه هم می‌توانستم بخوانم، این علاقه به تصویر هیچ‌گاه جای خود را به خواندن نداد. نمی‌دانم شاید دلیل آن را تنبلی بنامم، اما حتی این تنبلی نیز زیاد بد نیست، که همیشه از تبلی به این معنی دفاع کرده‌ام، که تمایل به تنبلی بعنی جستجو به دنبال راهی ساده‌تر برای انجام کاری که مردم‌-غیر-تنبل به‌راحتی انجام آن کار را حتی از همان راه غیر بهینه می‌پذیرند. یادم می‌آد که زمانی در برنامه‌ای که مخترغان را معرفی می‌کرد، در قسمتی که مربوط به گوتنبرگ و ماشین چاپ بود، گفته شد که این پسر کوچک مجبور بوده که از روی کتاب‌های کلیسا رونویسی کند و چون تنبلی می‌کرده به این فکر افتاده که راهی ساده‌تر برای تکثیر کتاب‌ها پیدا کند و همین ایده بعد‌ها به ساخت اولین دستگاه چاپ منجر شده است. و در همان‌جا به رابطه‌ی نبوغ و تنبلی اشاره کردند. هاه! اما من بنا به ایده‌های مستبد‌‌انه‌ام ( و خب حتماً می‌دانم که داد زدن این‌که من مستبد‌م با اصل قضیه منافات دارد، اما خب، مگر کجای داستان درست است که این یکی هم درست باشد.) معتقدم که اجبار منجر به نبوغ می‌شود. نه تنبلی یا هر چیز دیگر. و تنبلی هم در کنار اجبار معنی پیدا می‌کند.
....
بازهم دور شدم از موضوع ....
خب قضیه این بود که می‌خواستم ببینم چرا کتاب را ورق می‌زدم، دنبال چه چیزی می‌گشتم و این‌که چرا تصویر ؟
خب لابد از آخر باید شروع کنم به جواب دادن، این که چرا تصویر، امم..م‌م‌م‌م... این‌که قسمتی از حافظه‌ی ما به‌صورت تصوریری است شاید دلیلی باشد که قسمتی از درک ما به صورت تصویری است. به خاطر بار اطلاعاتی که تصویر در خود دارد. بگذارید ببینیم چه اتفاقی می‌افتد وقتی کتابی را ورق می‌زنیم و تصویری را می‌بینیم. تصویری از آن‌چه بر روی کاغذ ( یا روی صفحه‌ی مانیتور یا حتی روی PDAمان، تکنولوژی پیش‌رفت کرده خب!) قرار دارد بر روی شبکیه می‌افتد.(‌حالا مشکل این است که افتادن تصویر دیگر چه صیغه‌ای است.اوه! قسمتی از نور بازتابی به صورت کاملاً‌ منظمی وارد حفره‌ی چشمی‌ می‌شود به گونه‌ای که آن‌چه بر روی شبیکه دیده می‌شود بسیار شبیه آن‌چیزی است که روی کاغذ بوده ‌( به این می‌گویند Recursive-definition)‌ .).
    این نورها باعث تحریک سلول‌هایی می‌شوند که در آن ناحیه قرار دارند و اتفاقاً به نور حساسیت بیشتری دارند و پیامی‌ متناسب با این تحریک‌ها به مغز منتقل می‌شود. تا این‌جا شک دارم که کار تحلیلی‌ چندانی روی این سیگنال‌ها انجام شده باشد و بیشتر به صورت تبدیل از شکلی به شکل دیگر بوده ( حالا کی گفته که درک کردن کاری بیش از این است. خب در این مورد فعلاً چیزی نمي‌دانم. اما امیدوارم اگر کاری در همین حد است خودم زودتر از بقیه‌ی ملت بفهمم و آن وقت است که کلی کار می‌توانم بکنم. این Emotionalی‌ها را چکار کنیم آن‌وقت!‌) .
خب وقتی این تصویر به مغزم رسید، شروع می‌‌کنم به پیدا کردن. اول سعی می‌کنم objectها را پیدا کنم. آدم‌ها را، دست‌ها را، چرخ‌دنده‌ها را، دندان‌ها را، ‌ریشه‌ها را،‌شکل‌ها را (‌ البته این‌ها تمثیلی از شیء‌ هستند و به چیزی می‌گویم شی‌ء که  دارای تعریف ساختاری مشابهی در مغزم باشد و خب با این تعریف احتمالاً هر چیزی می‌تواند به اندازه‌ای جزو اشیا یعنی چیز‌ها قرار بگیرد. خب این که اشکالی ندارد. برایتان پیش نیامده که به تصویری نگاه کنید و چیزی از آن نفهمید، بعد کمی دقت کرده‌اید و احتمالاً‌ چیزی از آن درک کرده‌اید و شاید هم نه!‌ کاری که این‌جا انجام می‌دهیم در واقع کم‌تر کردن درجه دقت و fuzzyتر کردن مجموعه‌هاست تا بین چیزی که به آن دست می‌گوییم و چیزی که پا می‌شناسیم به چیزی برسیم و در واقع بتوانیم بگوییم،‌آها!‌ این شبیه دست است!‌ این قضیه‌ی این شبیه‌ همان است را روش دارم خیلی فکر می‌کنم جدیداً. به نظرم یکی از بزرگ‌ترین روش‌های درک همین یافتن شباهت است!‌ و این‌که نمی‌دانم کجا ولی خواندم که گویا گالیله همان استاد شجاع!  گفته که شما هیچ وقت نمی‌توانید به کسی چیزی را که نمي‌داند بیاموزید، حداکثر کار ممکن این است که کمک کنید آن‌چه را می‌دانسته به یاد بیاورد!‌ اهه!‌ یعنی چه! یعنی ما این‌همه چیز را از اول بلد بوده‌ایم و فقط یادمان رفته بوده؟! یعنی این جای مدادی که از بس مشق نوشته بودم روی انگشتم مانده بود الکی بوده ؟!؟!؟‌ بعداً‌ در این مورد هم فکر می‌کنم!‌)
خب حالا که توانستم خیلی از چیزهایی که در تصویر دیده‌ایم را تشخیص بدهم، یا حداقل شبیه‌ترین چیز به آن را پیدا کنم، به سراغ یافتن برهم‌کنش‌های موجود بین چیز‌ها می‌گردم. بازهم کاری مانند مرحله‌ی قبل، یعنی مقایسه‌ی آن چه از شکل چیز‌ها انگاشته شده با آن‌چه که قبلاً در ذهنم بوده. مثلاً از شکل و حالت بدنی که روی دوچرخه نشسته پی‌ می‌برم که داشته به سرعت حرکت مي‌کرده یا اینکه تازه راه افتاده بوده یا حتی مشغول احوال‌پرسی با هم‌سایه بوده!  این Illusionها دلیل خوبی برای این ادعاست، که آن‌چه در ابتدا دیده مي‌شود بسیار مربوط می‌شود به صحنه‌های مشابهي که فرد آزمایش شونده قبلاً دیده است.
وقتی که یک هم‌چین کارهایی انجام شدند. نوبت می‌رسد به داستان‌سازی. چیزی که در کودکی بارها تجربه کرده‌ام. کتاب‌هایی که فقط تصویر بوده‌اند و تنها نوشته‌های آن‌ها احتمالاً محدود به نام کتاب،‌ ناشر و چنین چیز‌هایی بوده. و داستان‌پردازی برای آن کتاب. آن‌چه بسیار جالب بود ساختن چندین داستان با محتوی‌ متفاوت برای یک کتاب بود.
یعنی من اکنون می‌خوام بگم که درک تصویر یعنی به خاطر سپاری داستانی که از آن استنتاج می‌شود؟
نکته‌ی جالب توجه در این‌جا این است که دقیقاً  عکس این کار در داستان‌‌سازی اتفاق می‌افتد. داستان‌ساز و نیز کسی که داستان را می‌خواند یا می‌شنود، سعی می‌کند بر اساس آن، تصویری ذهنی مجسم کند و هرچه داستانی از نظر فضا‌سازی محکم‌تر باشد تصویر ذهنی تشکیل شده قوام بیشتری خواهد داشت و شنونده خواهد توانست ارتباط بیشتری با آن برقرار کند.
امم...م‌م‌م‌....
صبر کن ببینم،‌پس وقتی که سعی می‌کنم داستانی را به یاد بیاورم چه اتفاقی می‌افتد؟ مطمئناً تک‌تک جملات را به یاد نمی‌آورم یا حتی خلاصه‌ای از آن را ! فعلاً می‌توانم بگویم که وقتی داستانی می‌شنوم از روی آن شروع به ساختن تصویر می‌کنم، و داستان دیگری از روی آن می‌سازم که این داستان دوم منحصر به خودم است!‌ و شاید همین باشد دلیل این‌که وقتی از عده‌ای می‌خواهیم داستانی را بازگو کنند هرکدام قسمتی را از یاد برده‌اند! و اگر قسمتی باشد که به طور مشترک در تمام بازگویه‌ها از قلم افتاده باشد به احتمال زیاد مشکل در تصویر‌سازی ناقص داستان‌پرداز از آن قسمت بوده،‌نه از ضعف حافظه به صورت مشترک بر روی آن قسمت از داستان!
به‌نظرم خسته شدم از خودآگاهی کردن! کمی خواب شاید خوب باشد....

By Armatil at 10/28/2004 05:41:00 AM  ||   link to this postˆ  || 



:نظرشما

__


Best viewed in 1024x786
This page is powered by Blogger. Isn't yours?

وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006