[+]
My mind, a midnight snapshot, when It's cold, give me a "haaaa"
اصلاً چه معني داره آدم بنويسه و قايمش کنه؟ ميترسم؟از چي؟ خب وقتي همه مثل خودم آدمن!
آدم! آها يک آقايي بود که از اينکه دخترش بدون اطلاع دادن به خونه رفته بوده خونهي دوستش ناراحت بوده و خيلي ناراحت
بوده، بعد خيلي ناراحت بوده، اونقدر ناراحت بوده که داشته به قول خودش سکته ميکرده!
اون موقعي که داشت اين رو تعريف ميکرد، به اون آقايي که خيلي خوب بود،اون يکي آقاهه برگشت گفت:« که چي؟ مگه
خودت دوست دختر نداشتي؟ مگه خانومت دوستپسر نداشت؟». و آقايي که فکر ميکرد داره سکته ميکنه، نفسي کشيد و
گفت:«آخيش،راحت شدم.». بعضي موقعها خيلي زود همهچي فهميده ميشه.
ببين اگه حال و حوصله نداري که وقتت تلف بشه (البته، وقت که تلف نميشه؛ يعني اينطوري که اين آقاي آرماتيل ابلاغ
ميفرمايند، تلف شدن معنايي نداره. تنها ممکنه شما براي مصرف کردن چيزي مورد بهتري سراغ داشته باشين.) اين پست رو
بيخيال.
خب، مثلاً ما تصميماتي گرفتهايم مبني بر اينکه اينجا مرتبتر بنويسيم، شايد هم منظمتر. فعلاً هفتهاي دوبار که يک بار از
آنها حتماً آخر هفتهها خواهد بود.
فکر کنم هفتهي پيش بود که براي بار چندم فيلم AI رو ديدم. و باز هم اون صحنهي آخرهاي فيلم که اون موجودات عجيبِ دراز
وايستادن و دارن از بالا ديويد رو ميبينن که داره چطور کار ميکنه تعجب ميکنن، يک حفرهي دايرهي که اونا دورش جمع شدند
و دارند از اون پايين رو جايي که پسر کوچولو ايستاده و داره با تعجب دورو برشو،بالا و پايين رو نگاه ميکنه، ميبينن.عجيب
باهاش احساس نزديکي ميکنم. ميدونيد خيلي صحنهي بيسر-و-صدا و آروميه، يک نگاه به بالا بندازين، ميبينينشون؟!
فعلاً تا اينجا رفتم جلو که يا بايد قبول کنيم که دنيايي که توش هستيم تصادفي بوده و همينطور الکي-پَلَکي درست شديم؛ و يا
اينکه فکر کنيم (يعني باور کنيم، اهه! سخت شد که، منظورم اينه که با اين فرض جلو بريم!) که يک چيزِ (!) خيلي بزرگ و خيلي
همهچيز-دان ما رو درست کرده. اگه دوميرو قبول کنيم خب خيلي دنياي خوبي ميشه، ميتونم نشون بدم که چه دنياي
خوبي ميشه (ميدونيد،آخه زندگي هيچ معنايي نداره! مگر معنايي که ما بهش ميديم!). شخصاً دوست دارم يک روزي يک
استدلال درستو حسابي پيدا بشه که بشه باهاش درستيِ فرض دوم رو اثبات کرد. اما در مورد اينکه اگر فرض اول هم درست
باشه چيکار بايد کرد هنوز چيزي نميدونم.
حسابي که يخ کردم ميآم بيرون و ميرم ميايستم لبهي استخر، آروم ول ميشم توي آب، همين طور که دارم ميرم پايين
دستام رو ميبينم که کنار بدنم يهکمي اومدن بالا و حبابهاي هوا رو که از دهنم ميآن بيرون و بالاي سرم پرواز ميکنن. آروم،
حيلي آروم. همينطور که دارم حبابها رو تماشا ميکنم، چند تا دستو پا ميبينم که دارن سخت تقلا ميکنن، براي نيومدن
به جايي که من همينطور دارم ميرم توش...
پاهام اومدن جلو و ميتونم اونارو جلوي خودم ببينم و يکآن، احساس متوقف شدنم و دردي که احساس ميکنم. فکرشو
نميکردم اينهمه پايين بيام. يکم دورو برم رو نگاه ميکنم. عجب آبيِ آبيه! رنگِ عينکم! دستامو ميگذارم پشت سرم و سعي
ميکنم دراز بکشم،و دوباره پاهايي رو ميبينم که اون بالا، بالاي سرم دارن تندتند تکونتکون ميخورن.
کلي هوا رو ميدم بيرون و تماشا ميکنم بالا رفتنشون رو. ولي خيلي زود، وقتي که هنوز چند تا حباب داشتند بالا ميرفتند
پاهام رو بايد فشار بدم به کف و مسابقه بدم با حبابها. ميآم بالا و به کلههاي که رويِ اون دو جفت پا بودند، لبخندي
ميزنم... خودمرو خشک ميکنم، آروم ميرم سمت در و از در که بيرون اومدم به آبيِ آسمون خيره ميمونم. لبخندي ميزنم و
به ناهار فکر ميکنم.
همش دارم تلاش ميکنم يک جوري ننويسم که بشه از چيزي که مينويسم برداشتي کرد غير از اون چيزي که تو ذهنمه!
ده خط مينويسم و Enter رو ميزنم. بعد يک نگاهي بهش ميندازم. انگشتي که از سمت راست ميشه دومين انگشت
دست راستم رو ميگذارم رو Backspace و پاکشدنشون رو تماشا ميکنم. ولي ميدونم که چيزي که هست شد رو نميشه
از بينبرد. اگر من هستم، پس ميمونم.
قبل از اينکه صبح بشه ميخوام اينرو هم نبويسم:
آها در مورد بهشت. آدمها با ارزشترين چيزهايي هستند که دوروبرمون گذاشته شدند. مطمئناً از درخت و ميوه و عسل اينطور
چيزها خيلي بهترند. چيزي که خيلي وقتها يادمون ميره.
به آقاي فروشنده گفتم: «من اگه شما تخفيف هم ندي، اينها رو ميبرم. فقط ميخوام ببينم چقدر تخفيف ميدي!» ايشون
هم گفتند: «قيمتِ اينها مقطوعه! هيچ تخفيفي نداره!» من هم با تمام مقدار رو که بايد گذاشتم روي ميز و دستش رو محکم
فشار دادم، ازش خداحافظي کردم و از در رفتم بيرون.
...
چند لحظهي بعد...
نميدونم کجا ديديمت، ولي خيلي برام آشنايي، ميخوام براي اولين بار روي اين چيزي که خريدي تخفيفِ حسابي بدم..
...
اگه چيزي هم نخواستي بخري،بيا اينطرفا، ببينيمت؛ شايد بالاخره يادم اومد کجا ديدمت.
فکرش رو بکنين يکي از اونايي که بهش ميگيم پيامبر مياومد ميگفت اگه به حرف ميگوش کننين، بعد از اينکه مردين
ميرين يک جايي که اونجا تنهايي هرچي بخوايين هست ولي تنهايين. کسي دلش ميخواد همچين جايي براي هميشه
باشه؟!