[+]
چيتگر ميرويم و ديگر نميتوانيم روي صندليمان بنشينيم.
وقتي قول ميدهم که آخر هفتهها اينجا چيزي پست شود و ميدانم چرا چنين تعهدي دادهام،حتماً پايش ميايستم.، حتي اگر با پست کردن چنين يادداشتهاي ويرايشنشدهي بي سروتهي باشد:
چيزي برايم جالب شده اينه که مگر وقتي چيزي را اندازه ميگيريم چه اتفاقي ميافتد که روي اندازهگيري ديگر تاثير ميگذارد. اصولاً وقتي اندازه ميگيريم يعني با ابزاري که به آنچه نشان ميدهد باور داريم، چه اتفاقي ميافتد. اگر يک خطکش دروغگو داشته باشيم، يا تصميم بگيريم که از اين به بعد 2 بعد از 3 باشد، آيا اين تصميم با همان سرعتي که حداکثر برابر اندازهي سرعت نور است به آزمايش ديگر منتقل ميشود؟ آيا جهان چيزي جز آن است که ما ميبينيم. آنچه که باور داريم. درست مثل همان اندازهگيري که به آن باور داريم. وقتي خطکشي را در کنار مدادي قرار ميدهيم و از روي آن مي خوانيم: پانزده سانتيمتر و 6 ميليمتر، آيا اگر به آنچه خطکش نشان ميداد اطمينان نداشتيم باز هم اين اطلاعاتي که از محيط کسب کردهايم با همان سرعت منتقل ميشدند؟ ميداني ميخواهم چي بگم؟ فکر نکنم، هنوز خودم هم نميدانم و در نتيجه نميتوانم بيان کنم ( هر چند اگر ميدانستم چه ميخواهم بگويم، باز هم احتمال انتخاب درست کلمات به گونهاي که همان مفهوم مجردي که در ذهن من است، منتقل شود چقدر بود؟! شايد با نام بردن از اين چهار مفهوم "هويج، پشمک، سيدي خام سوني، دکمهي قرمز سمت چپ" ميتوانستم به آقاي x، منظورم را بفهمانم. شايد هم نه!)
وقتي در يک لحظه تصميم ميگيريم از اتفاقات دنيا جوري ديگر اندازهبگيريم، مثلاً اگر وقتي که نوک مداد کنار 15 سانتيمتر بود ميگفتيم، اين مداد کوتاهتر از مدادي است که نوک آن در کنار عدد 14 قرار ميگيرد، تصميم ميگيريم که به دنيا به گونهاي ديگر نگاه کنيم، آيا اين تنها يک اتفاق دروني است که در محدودهي من-بودنم اتفاق ميافتد؟ يا چيزي فراتر از اين، وقتي که من برداشتم از دنيا تغيير ميکند، واقعاً در دنيا تغييري به وجود ميآيد، به اندازهاي واضح که ديگران هم ميتوانند تاثير اين تغيير نگرش من را در دنياي خودشان ببينند. دنياي جالبي است. دنيايي بيرنگ و بيمفهوم. و فقط آن مفهومي را دارد که تکتک ما
به آن ميدهيم و اين مفهوم روي اندازهگيريهاي ديگران از دنياي خودشان هم تاثير ميگذارد.
بنيآدم اعضاي يک پيکرند؟
چو عضوي به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار؟
در اولين فرصت توضيح ميدهم. فعلا ً به اندازهاي خسته هستم که نميتوانم روي اين صندلي بنشينم. درست مثل اولين باري که سوار يک اسب درستوحسابيِ دونده شدم.
;)