[+]
جمعه.
براي اينکه بدقولي نکرده باشم،
امروز تصميم داشتم بنويسم، همونطور که در پست قبلي نوشته بودم در مورد منظمتر نوشتن
اما اين آخر هفتهاي نشد، ديشب که حسابي خسته بودم و بعد از مدتها قبل از ساعت دوازده خوابم برده بود.
امروز هم نشد.
بهانه: صبح يکم دير بيدار شدم. کارهاي خونه رو هم بايد انجام ميدادم. روي پروژهام هم يک مقداري کار کردم
اما اينها همهش بهانه است، اونقدر مطلب براي خوندن دورو برم ريخته بود که وقت نکردم تمومشون کنم. البته کلي نوشتني هم بود.
اما نشد که مرتبشون کنم. سعي ميکنم در طول هفتهي بعد ( البته خيلي زود) بگذارمشون اينجا.
راستي ديشب خواب ديدم که راستراستي رفتم مريخ. بعدش ( يا شايدم قبلش) ديدم که زير بارونم....
اون رو هم تعريف ميکنم. فعلاً اينجا بنويسمش که يادم نره.
هفتهي خيلي خوبي داشته باشين و دوستانِ در-فرنگ؛ آخر هفتهي خوبي داشته باشين.
از لحظهلحظهي زندگيتون لذت ببرين که هيچ چيز تصادفي نيست و حتماً دليلي براي اون بوده. همه چيز معلممان هستند.
معلمي که شاگردش رو خيلي دوست داشت، باعث شد کف پاهاي شاگرد کوچيکش روي فلک سرخ بشن...