[+]
یک ساعت و نیم.
دیروز رفته بودم دانشکدهی علوم اجتماعی. بسیار مشعوف شدم از دیدن این همه موجودات طربانگیز. برای دیدن یکی از استادهای اونجا که مهندس ترافیک بودند رفته بودم. اولین باری بود که وارد اون ساختمان میشدم و خوب طبیعتاً کمی دچار جوگرفتهگی شده بودم. بعد از پرسیدن از چند نفر بالاخره به طبقهی چهارم رسیدم و اونجا هم از یک طربانگیزتری پرسیدم، اتفاقاً ایشون با همون استاد در همان ساعت کلاس داشتند. با هم رفتیم تا دم در کلاس و خب من که فکر میکردم لابد ایشون کلاس را دو-دره کردهاند، داخل کلاس نرفتم. چند لحظه بعد دیدم که استاد اومدند بیرون، منم خودم رو کاملاً بیتفاوت نشون دادم. استاد که به کلاس برگشت همونی که راهنماییم کرده بود (و بسیار آشنا میاومد برام چهرهش و هنوز هم دارم فکر میکنم که کجا قبلاً دیدمش) اومد بیرون و با لحنِ ... ( همه چیزی رو که نمیشه گفت، اما همین بس که دارای خاصیت شدید انحلال بود!) گفتش که مگر شما با استاد کار نداشتین؟ .... ، من هم خیلی جدی گفتم که خب منتظر میشم تا کلاسشون تموم بشه. یک ساعت و نیمی گذشت ( و بماند که چگونه گذشت) تا بالاخره کلاس تموم شد، اما مگر استاد بیرون میاد. خلاصه بر ما معلوم گشت که ایشون کلاً از کلاس بیرون نمیآن و تا شروع کلاس بعدی همینطور سر کلاس میمونند و به سوالات بچهها جواب میدن. یعنی همون یکساعت نیم پیش هم من میتونستم برم و باهاش صحبت کنم.
بله رفتیم و بسیار تحویل گرفته شدیم، به نظر میاومد از پیدا شدن سر و کلهی کسی که بعد از مدتها دوری اجباری از ضمینهی تخصصیش، دوباره اونرو یاد روزهای گذرونده در سرزمین استکبار جهانی انداخته، خیلی خوشحال شده بود.
سعی میکنم اون طرفها بیشتر پیدام بشه!