[+]
خاطرات یکیدوتاسهتا- کنسرو نیما با ویولن اضافه
در این دور-و-زمانه که به راحتی هر زمانی که تمایلی بود، میتوان در خانهی گرم و نرم با لباس راحتی نشست و عالیترین موسیقیها را با بهترین اجراها گوش داد، میروم دانشکدهی قدیممان، کنسرتی گویا برقرار است و برای همین هم بعد از کلاس عصرانه آمدهام اینجا. منتظرم تا قطعهای زیبا که مدتها منتظرش بودم اجرا شود، این قطعه را البته نمیشد جای دیگری پیدا کرد. تمام که میشود بر میخیزم و از سالن بیرون میروم ( یا شاید هم بیرون میآیم.).
عوض شده است اینجا. خیلی زیاد. اغلب دیوارها و حتی صندلیها سر جای خودشان قرار دارند. آمفیتأتر بهنظرم کوچکتر شده است( که البته مسلماً اینطور نیست.). اما از آن همه مردمی که آمدهاند، بیشتر از 10-15 نفر را نمیشناسم. دانشکده همان حال و هوا را دارد. عکسالعملها در مقابل کارهای همدیگرشان بسیار شبیه آنهایی است که به یاد میآورم، اما به گونهای دیگر. خیلی دوست دارم باور کنم که وارد یک دبیرستان شدهام، اما صحبتها و نگاهها و بیشتر از آن خندههای جسورانهی بین اجراها و حتی در حین عرق ریختن جماعتِ روی صحنه متقاعدم میکند که...، که چی؟ هیچ! اصلاً متقاعدم نمیکند.
دستم را برای فشار دادن دست او که برای تنها 2 دقیقه، آنهم برای ادای وظیفه آمده است داخل سالن، دراز میکنم، لبخندی تحویلش میدهم و میروم سر جایم مینشینم تا از شنیدن صدای آواز «بی وفایی....»ِ جناب بامشاد در آن سکوت چند لحظهای منفجر شوم.
پ.ن: کنسرت دانشکده را که کسی برای شنیدن موسیقی ( یا لااقل صرفاً به این منظور) شرکت نمیکند. کنسرت دانشکده است و هزار اتفاق به یادماندنی که یا اتفاق میافتند و یا اتفاق افتادنشان را به یاد میآورم.
پسان پ.ن: این پل هوایی جدید را اصلاً ندیده بودم. کم مانده بود بین نردههایی که قبلاً در جای آنها پشت خط عابر میایستادیم، گیر کنم.