[+]
کارگردان با لیاقت
گفتی کارگردانه، شیطنتی جرقه زد که مثلاً ممکن هستش که کارگردان با «آب-گردان»
کارهاشو بگردونه!
بعد یاد «آب-گردان»ه خودمون افتادم....
سال دوم که درس اندازهگیری الکتریکی داشتیم با اون استادِ ماه( ماه که میگم واقعا
میآد بهش؛ آخه معمولاً تا آخر کلاس که موقعِ حضور-غیاب بود سر کلاس دو سه نفری
بیشتر نبودند، اما آخرای کلاس که درس تموم میشد و سرشرو برمیگردوند طرف کلاس، یه
لبخند کوچیک میزد و شروع میکرد به خوندن اسم بچهها، اسم بعضیها رو که میخوند
صدای «بله» گفتنشون از بیرون کلاس میاومد؛ سر کلاس دیگه حتی برای سر پا ایستادن
هم جا نمیموند. البته دو تا جلسه بود که از اولش اکثرمون سر کلاس بودیم، یکی جلسهی
قبل از میانترم و یکی هم قبل از پایان ترم. سال بالاییها میگفتند که این دو تا
جلسهرو حتماً باید بریم، نکات مهمی در مورد امتحان در اون جلسات گفته میشد! ).
با اون استاد گرانقدر که صداش هم دیگه به سختی شنیده میشد، (میگفتن ایشون استادِ
خیلی از استادامون بودن. در واقع بابابزرگ دانشکده. ) درس داشتیم و من هم چون نمیشد
خیلی مثبت بازی در بیارم خیلی کم سر کلاس میرفتم، مثل دوستم، استاد مهدی، که
خداوند خرمایش را زودتر رساناد! (آمین، امیدوارم اونی که صبح شنبهی پیش در میزد
و من خواب بودم، بنابراین مجبور شد بازم در بزنه و بازم در بزنه و من چند تا جملهی
خوب نثارش کردم مبنی بر اینکه « خوب، وقتی میبینی جواب نمیدن، لابد نیستن دیگه،
اهههه..هههه»، پستچی نبوده باشه!).
دیگهی جلسهی آخر بود و همهمه که فلان مطلبی که استاد اشاره کرد کجای کتابه که
ملت علامت بزارن و شب برای امتحان فردا بخونیم.
در مورد یک نوع از وسایل اندازهگیری جریان که ميگفتن همیشه تو امتحان میاومده
داشت توضیح میداد ( و لابد همه متمرکز شده بودن که چیزی رو از دست ندند، تا بتونن
نمرهی کامل رو بگیرن.) یهو مهدی پقی زد زیره خنده، و همه برگشتن ببینن که باز این
بچههای شر چه مسخرهبازی دارن درمیآرن. استاد هم مکثی کرد و از بالای عینک کوچیکش
یه نگاهِ مثلاً جدیی به مهدی کرد. مهدی که دید اوضاع قاراشمیش شده، خودشو
جمعوجور کرد و سرشو انداخت پایین. طبیعتاً استاد هم همانطور که انتظار میرفت
عکسالعمل شدیدتری نشون نداد ( گاهی فکر میکنم شاید واقعاً بعضیها نمیتونن از یه
حدی بیشتر عصبانی بشن، یا شایدم از یادشون رفته.) و اون جلسه هم تموم شد.
بعد از تموم شدن کلاس دور مهدی جمعشدیم که ببینیم جریان چی بوده. اولش نمیتونست
جلوی خندهای که تو گلوش حبسش کرده بود رو بگیره، یکم که گذشت و جریان رو تعریف
کرد ما هم ترکیددیم.
خب حالتون چطوره خوش میگذره، یهکم پیام بازرگانی ....
دینگدینگ.
میگفت از اول ترم که استاد داشته درس میداده، این همش فکر میکرده که،خدایا، آخه
آبگردونِ آشپزخونه چه ربطی به اینایی که این استاد میگه داره.با اون فرمولهای
هچلفت! حتی یه موقعی داشته فکر میکرده که چه وسایل با تکنولوژی بالایی داخل آشپز
خونه پیدا میشه و چه راحت تا الان ندیده بوده.
وقتی شنیده که داره میگه برای فردا حتماً «قابگردان»ها رو بلد باشین....