RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه


صفحه‌ی اصلی آرماتيل


Friday, December 03, 2004

[+]  یک پنج‌شنبه‌ی کاملاً ‌معمولیِ معمولی

 
    بعد از ناهار و کلی بشور بساب زنگ زد که به مناسبت تولدش با دو تا دیگه از دوستای مشترک دور هم جمع بشیم، خودم دیروز بعد از کلاس بهش پیش‌نهاد داده بودم. داشت می‌گفت که پس چرا نمی‌‌رم. وقتی با سوالِ « مگه چه خبر‌ه؟» من مواجه شد، یکم جا خورد ولی بعدش گفت که س. و ش. هم قراره بیان. منم گفتم که دارم می‌رم تجریش برای کاری که پیش‌ اومده و ازش خواستم که وقتی بچه‌ها اومدن به منم زنگ بزنه که خودمو برسونم تلفن رو قطع کردم و بدو بدو پریدم زیر دوش. داشتم لباسامو می‌پوشیدم که دوباره زنگ زد که یعنی بچه‌ها اومدن. اما من که تجریش بودم و نمی‌تونستم جواب بدم،‌ موبایلم‌م که به خاطر تموم شدن باطریش خاموش بود. بنابراین خیلی معمولی نرفتم.

    تو راه تجریش داشتم به این فکر می‌کردم که بیچاره راننده، با این ترافیک گاز-کلاچ-ترمزی اصلاً نمی‌تونه مثل من از تماشای خیابونا و گوش دادن به موسیقی لذت ببره.
    تجریش خیلی معمولی شلوغ بود. کلاه‌مو کشیدم رو سرم و گوشامو زیرش پنهون کردم. قبل از بیرون اومدن از خونه یادم بود که لباس مناسب برای لذت بردن از یک روز سرد پاییزی رو بپوشم، بنابراین حجم بدنم تقریباً دو برابر شده بود.
    از شلوغی جمعیت که رد شدم ، .....، خودمو رسوندم تو خیابون دربند، قبل‌ش به ا.ح. گفته بودم که دارم می‌رم اون‌جا و اگه می‌خواد خودشو برسونه. تا برسم دم در Three Colours: Blue بود که ریتم بخاری که از دهنم داشت بیرون می‌اومد رو تنظیم می‌کرد.
    رسیدم دم در. زنگ زدم. در باز شد و فهمیدم که همه رفتند. یادم بود که به اندازه‌ی کافی دیر برسم تا همه رفته باشند و بستنی‌ها رو به هر کسی که تو راه می‌دیدم بدم. برای از-جلو-بر‌آمدگی زنگ زدم به ر. که:
-- «نامردا شما کجایین؟ من این‌همه بستنی رو چی‌کار کنم الان؟ من به ا.م. هم گفتم که بیاد...»
- « ... اون خودش می‌دونه که نصف شبِ پنج‌شنبه کسی رو نمی‌شه این‌جا پیدا کرد. مردم پنج‌شنبه دارن،‌ دل دارن ...»
خیلی معمولی همون توری می‌خواستم که شد. دوستی رو دعوت کردم که بیاد بالا تا چایی بخوریم. اما یادم بود جوری بگم که حتماً نیاد و خیلی معمولی ازش خبری نشد.

خاموش‌ش کردم تا دیگه کسی نتونه CTRL+G بکنه...

    خیلی معمولی تا میدون رفتم، یقه‌ی کاپشن‌ام رو بالا داده بودم و با اون کلاهی که تا روی ابروهامو پوشونده بود می‌بایست قیافه‌م همون طوری بوده باشه که می‌خواستم، خیلی معمولی.

    خیلی معمولی بود که وقتی من داشتم بالا می‌رفتم همه در حال برگشتن بودند و معمولی‌تر اون که تقریباً تمام سنگ‌های زیر پام رو خوب دید زدم. ...

    وقتی که این رستورانا تموم می‌شن،‌ یه پلی هست که ارتفاع‌ش حدود بیست متری می‌شه و من همیشه از صدای آب زیر اون پل لذت می‌برم، صداش خیلی معمولی‌ه. مخصوصاً اگه والس آمِلی برای پیانو رو هم با صدای خیلی آروم بشه شنید، یک موسیقیِ کاملاً معمولی...

وقتی کاملاً از منظره‌ی کاملاً معمولی‌ِ شبانه‌ی این دره با اون تاریکی و اون دورنمای روشنایی‌ِ آلاچیق‌ها سیر شدم سرازیر شدم...

بیچاره این صاحب‌ مغازه‌ها که داشتن برای صبح فردا آماده می‌شدن، با دیدنم شروع می‌کردن به داد زدن که:‌‌«‌آقا بدو چای و قلیون، جای دنج و آروم...». اینارو فقط تو زمان بین تموم شدن یک قطعه تا شروع قطعه‌ی بعدی می‌شد شنید.

    به میدون که رسیدم تصمیم گرفته بودم که خیلی معمولی برم یک غذای خیلی معمولی که پنج‌شنبه‌ها خورده می‌شه بخورم. مثلاً دیزی (!!!)
بعد گشت زدن تو اون بازاری که دیگه اسم‌ش هم یادم نیست؛ برای پیدا کردن یک کلاه خیلی معمولی ...، دم در سفره‌خونه همین که می‌خواستم بالا برم یادم افتاد که اصلاً حال شستن پلیورِ آب‌گوشتی رو ندارم، دفعه‌ی قبلی که آقای صاحب رستوران آب‌گوشت رو رو لباس‌م ریخت تابستون بود و لباس سبک تابستونی رو می‌شد از آب‌گوشت پاک‌ش کرد،‌ اما این‌دفعه به صورت خیلی معمولی حس‌ش نبود.

    راستی این‌م فهمیدم که همه‌ی آدم‌ها در یک مقدار مشخص از برودت هوا نمی‌گن «عجب سرده هوا،‌ باید لباس گرم پوشید.»‌ و بعضی‌ها هم اون‌قدر از لحاظ فکری انگیزه‌های قوی دارن که می‌تونن خیلی معمولی سردیِ هوا رو نادیده بگیرن.

قبل از این‌که کلاغه به خونش برسه من جلوی سان‌سیتی بودم. پشت یکی از اون کاناپه‌های 6 نفره تنهایی نشستم و در مقابل نگاه آقای سر‌-گارسون که داشت داد می‌زد:‌ « ای آدم فلان‌فلان شده،‌ مگه نمی‌بینی پنج‌شنبه شبه،‌ شلوغه، خب برو بشین سر یکی از اون میزای دو نفره...»،‌ لبخندی زدم و خزیدم وسط میز تا نزدیک بخاری باشم...

با اون غذایی که سفارش دادم، چون براش صرف‌ می‌کرد، دیگه عوض همه‌ی اون پنج‌ نفر دیگه هم تحویل گرفته می‌شدم.

نمی‌دونم تعریف بقیه از تفریح چیه، اما من به چیزی می‌گم تفریح (‌شاید این هم اسم درستی نباشه،‌ اما فعلاً‌ منظورم کاریِ که من دوست دارم پنج‌شنبه‌ها انجام بدم.) که بر خلاف کارهای معمول باشه. کاری که در طول هفته انجام می‌دم رو هم می‌گم کار معمولی دیگه!

بسی خوردم و نوشیدم، تا جایی که وقتی اون قهوه‌ی معظم رو آوردن از سفارش دادن‌ش پشیمون شده بودم. راستی وقتی آدم روزای معمولیِ هفته درگیر زندگیِ معمولی‌ش هست و می‌تونه تنهایی این‌قدر خوش‌بگذرونه دیگه چرا باید دلش بخواد با یکی دیگه سر یک میز بشینه؟!

خلاصه کلی خوش گذشت. از دوصیه‌ی آن عزیزترین (‌فکرای بد نکنین‌،‌ مادرم رو دارم می‌گم) که باعث شدند من امروز به این فیض اکمل برسم کاملاً متشکرم، و امیدوارم وقتی بفهمند که من این‌شکلی به توصیه‌شون عمل کردم، اون قدری از دستم عصبانی نشن که بخوان کله‌ی منو بِکٌّنن.

وقتی هم رسیدم خونه یک چایی داغ هم‌راه با وفلاگ‌نویسی، دیدن فیلم هفته، و یک خواب راحت. خدایا از شما هم خیلی متشکرم که اجازه دادی من امروز این قدر خوب رفتار معمولی داشته باشم.

پ.ن: خدا جان نمی‌دونم خودت این‌جا رو می‌خونی یا این‌که یکی رو گذاشتی تا هر چی من نوشتم برات گزارش بده، اما مطمئن‌م که از نوشته‌های این‌جا با خبری، چون درست فردا اون روزی که من نوشته بودم « خدا خرمای آن استاد مهدی را برساناد.»، بسته‌ی مربوط دریافت شد. بازم متشکرم.

By Armatil at 12/03/2004 01:40:00 AM  ||   link to this postˆ  || 



:نظرشما

__


Best viewed in 1024x786
This page is powered by Blogger. Isn't yours?

وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006