RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Monday, October 24, 2005

[+]  Dream

    While reading a paper, I came to a sentence saying "If man is a spritual being...". Thinking about it, Instead of saying : "If man is a spritual being...", I prefer to say: "Yes, Being is a spritual event." or, even: "Yes, Being is spritural.", and what has not earned the privilege of BEING?
    To be honset, NOTHING! What ever you can imagine has inherited BEING. Just imagine your dream life. that's it, you have invented it and brought it to reality, in fact it was real, and you only understood it. what ever possible, EXISTS right now. Do you want to feel it with your usual daily used sensors? You eyes, ears, and skin? Or do you want others to feel it too? It's okey, just try more, try to give it more details, more real colors, movement, reaction, and you may even unbelievably see your daily life had changed to realize your dreams too! Do you call it spritual or is it the usual way of life we all used to use? You may find these very close to what's called NLP (Neuro-linguistic Programming), but that's like living with a glass of water when we have an unceasing source of it. I have to practice, practice, practice and finally practice more.
    What is the effect of our decisions on EXISTENCE then? thinking about it is a joy!

By Armatil at 10/24/2005 01:41:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, October 23, 2005

[+]  هواپيمايِ تک‌موتوره و هديه

Gulmak icin yaratirmish, gozlarda yashlar nia?
Sevmak icin yaratirmish, galplar hep bombosh nia?


    و وقتي هواپيماي تک موتوره‌اش که حالا دبگر خاموش بود از روي مزرعه‌ي گندم به آرامي يک پر عبور مي‌کرد، چشمان‌ش را بست و براي همه‌ي شادي خواست. همه‌ي خوشه‌ها خواستند که همديگر را درآغوش بگيرند، اما پايشان بند بود، بادي آرام بر روي گندم‌زار وزيد و خوشه‌ها تا جايي که مي‌توانستند کج شدند و نزديکان را در آغوش گرفتند.
نزديک‌ترين حلقه‌ي اتصال ما به هستي پدر و مادرمان هستند.
    و هيچ چيزي تصادفي نيست، که در کنار چه کسي پشت چراغ قرمز منتظر مي‌ايستيم، که براي چه کسي بوق مي‌زنيم. و کيست که از هديه گرفتن شاد نشود،‌ لبخندي که نشانه‌ي گسترده شدن به بيرون از جسم‌مان است، کوتاه‌ترين و بزرگ‌ترين هديه‌اي است که به همان ناشناس‌هاي دور-و-برمان هديه مي‌کنيم.
    و اگر هنوز در بازي سود-و-زيان پيچ مي‌خوريد، نگران نباشيد. اولين کسي که سود مي‌برد همان کسي است که درون پوست‌تان است.
    انگليسي‌ها مي‌گويند:‌ «سياست يعني هنر داشتن رابطه‌ي خوب». 1- چنين تعريف‌هايي که براي توصيف يک مفهوم از مفهومي در همان سطح استفاده مي‌کنند، چيزهاي جالبي هستند. وابسته به اين‌که شنونده با کداميک از آن‌ها بيش‌تر نزديک باشد مي‌تواند تغيير ماهيت دهد. اين جمله‌ي بالا براي شما بيش‌تر سياست را توصيف مي‌کند يا يک رابطه‌ي خوب را؟؟
    سياست!! که چيز بدي نيست و اصلاً در اين معيار نمي‌گنجد. مثل تمام اسم‌ها. مثل چاقو سياست‌مرد است که نتيجه‌ي رفتار سياسي‌ش مورد سنجش قرار مي‌گيرد. جان ماکسول در کتاب رهبري نوشته: ‌« مي‌توان رهبر مردم نبود ولي آنان را دوست داشت، اما بدون عشق به مردم نمي‌توان آن‌ها را رهبري کرد.»
    مردم از کسي تبعيت مي‌کند که بدانند او تنها به فکر منافع خودش نيست. يا بهتر بگويم «خود» او آن‌قدر بزرگ است که همه‌ي مردم را جزو خودش مي‌داند،‌ مثل «خدا».

By Armatil at 10/23/2005 03:48:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, October 18, 2005

[+]  حکمت زرين،‌جادوي وزين کلمات

اين‌که از آينده نبايد ترسيد، يا بهتر شايد : آينده شايسته ي ترسيدن نيست.
با تمام وجود آينده را در آغوش مي‌گيرم، هر چه که هست.
هرچه که هست،‌در هر لحظه به دنبال چيزي بايد رفت که درک لحظه را هم‌راه با شورِ لذت کند.
از سرانجام دل‌کندن، اطمينان به خود و به قانون هستي، به حکمت زرين لذت
اگر صد بار هم فيلدم را عوض کنم، اگر هيچ ستوني را جابةجا نکنم، زندگي خودم را مي‌کنم
و تمايلي ندارم وقتي به راحتي بي‌هيچ دردي شاهد جدا شدن آگاهانه‌ي آگاهي‌م نسبت به آن‌چه در پوست‌م حبس شده، هستم، به خود ببالم که :«به‌به!‍ چه خوب توانستم مثل بقيه زندگي کنم!»
اين زندگي من است، زندگي من، و من حق دارم زندگي من مثل زندگي هيچ کسي نباشد.
زندگي کردن را دوست دارم،‌بي‌تمجيد و بي‌تأييد حتي،

By Armatil at 10/18/2005 03:45:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, October 17, 2005

[+]  گسترشِ «خود»

     چهار سال پيش با دوستي که چند وقتي‌ست ارتباطمان خيلي محدود شده،‌ در مورد خودخواهي جدلي شش ماهه داشتم. و حالا وقتي دوباره به يادداشت‌هاي آن روز‌ها نگاه مي‌کنم چيز‌هايي هستند که دوست دارم بنويسم‌شان.
      وقتي که بدن لزج و خون‌آلودمان را بيرون مي‌کشند، و اولين احساس «خود» را با سرماي شديد ( و يا شايدم خنکاي دل‌چسب!! بالاهره تحمل نه‌ ماه گرماي سي‌وهفت درجه شايد زياد دل‌چسب هم نباشد، هر چند بعيد مي‌دانم؛ گرماي بدن چيزي ديگر است.) تجربه مي‌کنيم، خودمان بسيار محدود در ناحيه‌ي سر است. شايد ناحيه‌ي دهان. لذت دهاني شايد اولين لذتي است که از طريق آن خودمان را شاد مي‌کنيم. بچه‌ي بامزه‌ي لپ‌توپولي که انگشتش را مي‌خورد و هيچ‌راهي نمي‌گذارد جز اين‌که لپ‌ش را بگيرم و بکشم!‌ خب شايد بخواهم بگويم اين بچه سعي در گسترش شناخت «خود»ش از راه شناخته‌هاي «خود» دارد. او مي‌داند دهان جزوي از اوست، پس سعي مي‌کند دست‌ش را از راه دهان‌ش بشناسد و وقتي به اندازه‌ي کافي آن را شناخت، ديگر مي‌تواند از آن ( يعني از دست‌ش)‌ براي گسترش شناخت‌ش استفاده کند. در واقع به دست‌ش اعتماد مي‌کند. و کم‌کم شناخت‌ش به ديگر اعضاي بدن گسترش مي‌يابد.
      اما در همان لحظات اول لذت دهاني را از راه ديگري نيز تجربه مي‌کند و آن سينه‌ي مادر است.( بايد اين‌جا اضافه کنم، که در اين حد لذت يعني تحريک شدن و اين‌که از دنياي ناشناخته‌ي بيرون ورودي دريافت شود لذت بخش است، مثل دريافت اولين پيام‌ها از موجودات زنده‌ي ديگر سيارات،‌ هرچند که بعدها بفهميم در واقع آن پيام اعلان جنگ بوده است! يا دست بردن به سمت آتش و تجربه‌ي «داغي» هر چند که بعدها متوجه شويم سوزش زياد هم خوشايند نيست. آها،‌پس درد کي به وجود آمد؟‌ اين رو نمي‌دونم و فرض مي‌کنم از اول بوده،‌يک جور تحريک عصبي که به ناحيه‌اي در مغز منتهي مي‌شود که مسول رسيدگي به درد است، شايد علت تکاملي براي چنين ناحيه‌اي پيدا شود. بالاخره نمي‌شد که همه‌ي بچه‌هاي آدم‌ها خودشان را در آتش بسوزانند!‌ مثل يک سوپاپ اطمينان، يا يک کنترل کننده‌ي رله‌ي غيرخطي يا سوپروايزري کنترل) با اين اتفاق «خود» به مادر هم گسترش مي‌يابد، هرچند که بعد‌ها اتفاقاتي مي‌افتند که کم‌کم اين «خود» کم‌ رنگ مي‌شود. اما براي يک کودک سه روزه مادر جزوي از «خود» اوست. ‌اما در مورد مادر اتفاقات به گونه‌اي ديگر است. او که شاهد به‌وجود آمدن يک موجود زنده‌ از «تقريباً هيچ» در بدن خود بوده است، باور عميق‌تري نسبت که « از خود بودن» کودک دارد و اين‌گونه است که وقتي فرزندان، خود صاحب فرزند مي‌شوند بازهم کودکانِ پدر و مادرشان هستند.
      بزرگ‌تر که شدم،‌ کم‌کم اسبابِ بازي به من ملحق شدند. البته‌ي آن‌گونه که بزرگ‌ترها فکر مي‌کردند، خود اسباب‌بازي سرگرمي آفرين نبود. بلکه روياهايي که با آن‌ها آفريده مي‌شوند و لذت «آفرينش» و ايجاد زمينه‌اي براي «تعميم» تجربه‌ها تجربه‌اي خوشايند هستند. اصطبلِ پرورش اسب،‌ فرودگاه، پيستِ مسابقه، آزمايش‌گاه، ميدان جنگ همه‌ همه‌ي دنياهاي بزرگ ديگر در آن خانه،‌يادشان هنوز هم يک جايي باقي است.
      حوصله‌م سر رفت،‌داره خيلي جزيي مي‌شه، اصلاً اين رو نمي‌خواستم بگم که،
      بعد از مدتي اتفاقات جالبي مي‌افتد و ما دوست پيدا مي‌کنيم. يعني اسباب‌بازي‌هايي داريم که آن‌ها ديگر روياهايشان را قايم نمي‌کنند، بلکه با رويايشان در روياي‌مان بازي مي‌کنند. و اين‌ها را بيشتر دوست مي‌داريم، چون امکان تجربه‌ي بيشتري برايمان فراهم مي‌کنند و خواستن‌مان باعث گسترش آگاهي‌مان مي‌شود و تجربه‌هايمان باعث افزايش توانايي‌مان براي رويارويي با مسايل جديد.
      و جنس مخالف! پوف!‌ تجربه‌ي جديد آميخته با کنج‌کاوي هم‌راه با کشش غريزي! چيز ديگري هم لازم است؟!‌
      و آگاهي گسترش مي‌يابد،‌ خود گسترش مي‌يابد، تجربه و تعميم، آموختن، ترس!!!!‌ ترس از نديدن موقعيت‌ها و نداشتن مورد مشابه براي تعميم آن به اين مسأله‌ي جديد. نمي‌خوام يا دوست ندارم ترس را نتيجه‌ي تکامل بدانم اما فعلاً چاره‌اي نيست.
      «خود‌خواهي» به تنهايي نه تنها مذموم نيست بلکه «خواستن» تنها دليل شايد باشد. اما تعريف «خود» و فراگيريِ محدوديت گسترش «خود» به محدوده‌هايي که با لايه‌هابي از پوست مرده مشخص مي‌شوند و پيامد رفتار‌هايي که اين «خواستن»ِ خواص به دنبال دارد «خود‌خواهي» را مذموم مي‌کند.
      «خود» گسترش مي‌يابد، خود به همه‌ي انسان‌ها مي‌رسد و مي‌شود «دمکراسي»، خود به همه‌ي آن‌هايي مي‌رسد که شايسته‌گي بودن و وجود پيدا کرده‌اند. به همه‌ي روياها،‌به ديده و نديده‌ها به داشته‌ها و نداشته‌ها به همه، همه،‌همه...

عاشق‌م بر همه عالم که همه عالم از اوست

By Armatil at 10/17/2005 11:57:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  Bill

The first post from my new PC in Automation Lab.

By Armatil at 10/17/2005 05:03:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  دي‌شب

شب پاييزي، ساعت 7، بدنت داره کم‌کم گرم مي‌شه، چايي شيرين با نون‌پنيرسبزي کار خودشو کرده، راه رفتن، قدم زدن تو کوچه‌ي خلوت، انگار همه‌ انوقدر خوردن که ناي حرکت ندارند، ماست و نون خريدن بهانه‌ي خوبي‌ه براي ترک اين صفحه‌ي رنگارنگ،‌ حتي مي‌شه وقت رسيدن دم دره خونه، در رو باز نکرد و دوباره تا اون يکي سر کوچه رفت و به صداي برگ‌هايي که ديگه بعد از گذروندن تابستون خنک پير و زمخت شدن گوش داد،‌ سبز تيره که توي تاريکي تيره تر هم به نظر مي‌آد هنوز هم دوست‌داشتني‌ه. صداي به هم خوردن برگ‌ها با صداي خش‌خش، خش‌خش‌ِ سابيده شدن بسته‌ي نون و ماست به هم، و زمزمه‌ي:‌

« Some dance to remember, so dance to forget...»

پ.ن: فراموشي؟؟ يا جاي‌گزيني! و مگر خاطرات به اين ساده‌گي کم‌رنگ مي‌شوند؟

By Armatil at 10/17/2005 12:33:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, October 14, 2005

[+]  ژامبون...


روزها مي‌گذرند...

By Armatil at 10/14/2005 03:57:00 AM  ||   link to this postˆ  || 





[+]  خط

مي‌خوام يه کاري شروع کنم. مي‌خوام کم‌کم شروع کنم به جمع کردن اطلاعات در مورد تفکر انتزاعي سطح بالا‌، همون high level abstraction منظورم‌ه. اول مي‌خواستم يه‌کم صبر کنم، بعد برم سراغ مدرسه‌ها و اينا، اما فعلاً همين‌جا بهتره شروع کنم:
First Things First! ;)
خب کاري که مي‌خوام از شمايي که الان داري مي‌کني اينه که بگي چي‌کار مي‌کني وقتي:
خندت مي‌گيره!
دوست مي‌داري چيزي رو!
و اين چيزها...
اما فعلاً‌ براي شروع اين‌ رو انتخاب مي‌کنيم:
چه اتفاقي مي‌افته وقتي نقشه‌اي رو مي‌بينيم و سعي مي‌کنيم براي رسيدن به جايي که مي‌خواييم بريم ازش استفاده مي‌کنيم؟
خب،‌فايده‌ي اين کارا چيه؟
اول براي کسي که اين کار رو انجام مي‌ده سودي که داره اينه که با خودآگاهي کردن و تمرين اين موضوع کم‌کم اتفاقات جالبي مي‌افته، احتمالاً منظم‌تر مي‌شيد، دست‌خط‌تون به‌تر مي‌شه و شايد هم کم‌تر عصباني بشيد و يا ناراحت بشيد. شايد جدي نگرفته باشيد،‌ درسته، يکم زيادي جلوترش رو گفتم، ولي خب آخه خيلي هيجان انگيزه!
اما براي من؟ خب من مي‌خوام يه آدم درست کنم!‌‌ D: جدي!‌!‌ نياز به مدلي دارم از رفتارهايي که انساني‌ترن!‌ آخرش مي‌خوام ببينم چيزهايي مثلِ «خود»، «آگاهي» و اين‌جور چيزا رو مي‌تونم با يک پردازش‌گر منطقي درست کنم يا يه چيز‌اي ديگه‌اي لازم دارم!‌
اگه پيش‌نهادي هم دارين، بدين لطفاً‌.
راستي اصلاً مي‌دونستين که بعضي‌ا دوست دارن که غم‌گين باشن؟! بعضي موجودات به علت نزديکي و آشنايي که با غم دارن وقتي احساس غصه مي‌کنن چون با يک حس آشنايي روبرو مي‌شن،‌ احساس امنيت و آرامش مي‌کنن. مي‌دوني، انگار اين احساس امنيت که يکي از اولين نيازهاي غريزي‌ه به حدي ريشه داره تو رفتارهاي ما که نمي‌شه باورش کرد، انگار زياد هم موجودات پيچيده‌اي نيستيم ما!
در ضمن مي‌دونستين که خطوط کف دست آدم‌ها «از نوعِ بشر» با توجه به شرايط روحي‌شون عوض مي‌شه!؟ تو اين گير-و-ويرِ پروژه، شروع کردم به يادگرفتن کف-بيني! چه چيزايي که خبر نداشتم و همه‌رو با يک عنوان «خرافات» جمع کرده بودم گذاشته بودم کنار!!
اين قضيه‌ي دست‌خط رو هم جدي بگيرين! خيلي بي‌ربط نيست،‌شايد حتي خيلي زود هم تغييرش رو ببيني.
- سِني سويروم!
توضيح: سِني يويروم،بنيم شگليم!

By Armatil at 10/11/2005 12:47:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, October 10, 2005

[+]  ويروست

بعد از اين‌که اينترنت به عنوان وسيله‌ي ارتباط برقرار کردن باب روزگار شد، مردم يک چيزي ساختند به اسم «قرار اينترنتي» يعني از طريق جايي در اينترنت قرار مي‌گذارند که هم‌ديگر را جايي در دنياي واقعي‌تري ( که به واقعي‌تر بودن‌ش بيشتر عادت کرده‌ايم!) ملاقات کنند، قرارهاي وبلاگي از اين دست شايد باشند.
بعد اين‌طوري مي‌شود که ما قرار مي‌گذاريم که هم‌ديگر را جايي در همان اينترنت ببينيم ( کم‌کم دارد از آن غريبيِ غيرواقعي بودن‌ش کم مي‌شود، عادت مي‌کنيم، به اين هم عادت مي‌کنيم.)، هر هفته يکشنبه‌ها ساعت ده شب به وقت تهران.{اينو نوشتم که خودم يادم نره}
يک رفتاري هم وجود دارد که نتيجه‌ي آن داشتن دوستي است که آشناي‌تان(مان، شان) از طريق اينترنت بوده است.
و به اين فکر مي‌کنم که شايد چند ماه ديگر کم‌کم سروکله‌ي چيزهايي در روي اين شبکه پيدا بشود که با ما قصد دوستي کنند، نه لزوماً يک سروري و يک سايتي، شايد به موجوداتي برخورد کنيم که روي شبکه زندگي مي‌کنند، يک وقتي اين کامپيوتر، وقتي ديگر کامپيوتري ديگر،
و لزوماً در شکل‌گيري هر دوستي‌ي، دو طرف درگير قضيه از ادامه‌دادن صرف وقت، به منافعي مي‌رسند، آن ويروس‌چه‌‌-‌هاي دوست داشتني و دوست شدني، شايد براي داشتن خانه‌اي جديد که سرعت‌ اينترنتش بيشتر باشد با شما طرح دوستي بريزند و شما به خاطر اضافه‌کردن چيزهايي جديد به دانسته‌ها، هر چيزي ممکن است باشد، به هر حال از جنس دانستن است.
يادم مي‌آد يکي از آزمايش‌هايي که به عنوان معيار براي يه جور ماشين‌هاي هوش‌مند درست کرده بودند، اين بود که اگر کسي با اون‌ها چت کنه، نتونه تشخيص بده که داره با يک انسان مي‌چتته يا با يک ماشين.
روزگار غريبي‌ست، لبخندي بايد، سرتاسر بودن را، و تلخ‌خندي اين بازي تقصير‌ها و نبايد‌ها و بايد‌ها و درد و عدالت و ...
....

پ.ن: الان يادم اومد که اون آزمايشي که گفتم، آزمايشِ تورينگ بود!
The Turing Test

By Armatil at 10/10/2005 12:18:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, October 09, 2005

[+]  خنده، خوک، زندگي، آگاهي...

پس از اون که اون‌آقاي فرانسوي که اسم‌ش يادم نيست ‌«رساله‌ي خنده» رو نوشت، و اين آقاي Minsky،
"Jokes and their Relation to the Cognitive Unconscious"
من هم رساله‌اي خواهم نوشتن‌ به اسم: «رساله‌ي لذت»

By Armatil at 10/09/2005 09:58:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  و مي‌آموزيم تا...

آمده‌ايم تا تجربه کنيم و تجربه می‌کنيم تا بياموزيم.
بياد داشتن اين مطلب بسيار مهم است. با چشم و گوشی باز به وقايع اطرافتان نگاه کنيد. در پس هر اتفاق درسی نهفته است. بياد داشته باشيد که شما تحت آموزش هستيد، پس، با توجه بيشتر به آنها، گسترش آگاهيتان را تسريع کنيد.

اين رو از يک جاي ديگه‌اي کش رفتم!‌

By Armatil at 10/09/2005 09:54:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  هم....م‌م‌م..

آن‌چه در ادامه مي‌نويسم ترجمه‌اي است از متني که در حين جستجويي به دستم رسيده. هر آن‌چه دوست داريد تعبيرش کنيد، به هر حال چيزي‌ست که هست. شايد کمي جسارت بخواهد:
«.... نيروي کيهاني نام‌هاي زيادي دارد، مسيحي‌ها {و مسلمانان} آن را خدا مي‌نامند، بوديست‌ها به آن بودا گويند و دانشمندان انرژي هوشمند. براي بي‌طرفيِ مذهبي، بگذاريد آن را نيروي کيهاني بخوانيم. منکرانِ خدا مي‌توانند از اين قسمت با زيان زيادي صرف‌نظر کنند. ...
مردم مذهبي به شکل معمول از طريق دعا با خدا ارتباط برقرار مي‌کنند، و دعاگزاران مايل‌ند که حاجتشان برآورده شود. راه‌هاي زيادي براي خواستن و ابراز نياز‌ها و حمد و ستايش نيروي کيهاني وجود دارد، اما آيا هيچ‌گاه دقت کرده‌ايد که برخي از مردم دعاهايشان عموماً اجابت مي‌شود؟ اين افراد به شکل شهودي روش درستِ خواستن را کشف کرده‌اند.
راه ويژه‌اي براي استدعا از نيروي کيهاني وجود دارد که تضمين کننده‌ي برآورده شدن نياز است. شما خواهيد ديد که تنها با اين روش ساده، چقدر راحت زندگي شما دگرگون خواهد شد. وقتي که اين روش را براي غني کردن زندگي خود به کار ببريد، پي‌مي‌بريد که چقدر در زندگي هر روزه‌ي شما تبديل به بخشي جدايي‌ناپذير شده است.
در نظر داشته باشيد که نيروي کيهاني را نمي‌توانيد براي شرارت استفاده کنيد. پيش‌نهاد مي‌کنم که هدف‌تان پاک باشد و چيزي بخواهيد که مستحق آن باشيد. { و ما مستحق چه چيزي نيستيم؟} از نيروي کيهاني انتظار نداشته باشيد که که قوانين طبيعي خودش را زير پا بگذارد...

حالا اين جمله را حفظ کنيد:
اي خدا{ يا هر نامي که دوست داريد او را صدا کنيد. پيش‌نهاد مي‌کنم -البته بدون قبول مسوليت؛ يک بار هم «هيو» را امتحان کنيد، اين کلمه به آرامي به صورت «هي يوووووووو» همراه با بازدم ادا مي‌شود.}! من تو را صدا مي‌کنم و تو را به «بودن»ِ خودم وارد مي‌کنم!‌ از تو قدرت، محافظت و راه‌نمايي مي‌خواهم.
اين جمله‌اي جادويي‌ي است که از آن براي هم‌نوا شدن با بسامد و انرژي‌ِ کيهاني استفاده مي‌کني. دانستن اين جمله اولين گام در هم‌نوايي با بسامد هوش‌ِ جهان‌شمول است.
{ دوباره پيش‌نهاد مي‌کنم آن را به زبان مادري خود يا زباني که بيشتر از آن استفاده مي‌کنيد ترجمه‌اي دقيق کنيد و آن را خوب به خاطر بسپاريد.}
اما قسمت مهم:
صاف بايستيد، پاها را به اندازه‌ي عرض شانه‌ها از هم باز کنيد و دستان خود را آن‌گونه که شايسته‌ي التماس براي دريافت بهشت است به سوي او دراز کنيد.
چشمان خود را ببنديد. نفسي عميق بکشيد و به آرامي آن را رها کنيد. اين کار را «ده» بار تکرار کنيد. در دهمين تنفس، وقتي هوا را به داخل فرو کشيديد، صبر کنيد و بگوييد:‌
«اي خدا! من تو را صدا مي‌کنم و تو را به «بودن»ِ خودم وارد مي‌کنم!‌». صبر کنيد و نفس خود را بيرون دهيد. سپس بگوييد: « و از تو قدرت، محافظت و راه‌نمايي مي‌خواهم.»
در طول اداي اين کلمات، از معناي تک‌تکِ کلمات آگاه باشيد. بايستي مفهوم «قدرت»، «محافظت» و «راه‌نمايي» را درک کنيد. اگر فقط به تکرار آن‌ها بسنده کنيد، اين روش کار نخواهد کرد.
جمله‌ي بالا را دو بار ديگر نيز با دم و بازدم تکرار کنيد. بار سوم چيزي غيرمعمول را تجربه خواهيد کرد. ممکن است چرخش جريان الکتريکي را در ستون فقرات خود احساس کنيد. زمين ممکن است شروع به لرزيدن کند، گرما يا سرديِ ملايمي در تمام بدن شما گسترده شود. هرچه باشد، دليلي براي آن وجود دارد.
با ايستادن،‌ تنفس، کاهش دادن بسامد امواج مغزي و اداي آن جمله، شما به صورت طبيعي خود را به انرژي‌هاي خدايي متصل کرده‌ايد و با آن هم‌نوا شده‌ايد.
....
درست مانند اين‌که يک راديو را روي ايستگاه خاصي تنظيم کنيد. وقتي که خود را با اين انرژي‌ها هم‌نوا کرديد، فرستادن خواسته‌هاي شما به انرژيِ کيهاني ساده مي‌شود.
نکته‌ي مهم: جمله‌ي بالا به تنهايي اثربخش نيست، بلکه تفکر و معناي پسِ آن است که ارتباط را با نيروي کيهاني ايجاد مي‌کند. بنابراين بايستي به معنا توجه ويژه‌اي شود. هم‌چنان که آن را با صداي بلند تکرار مي‌کني، معناي آن را درک کن، و آن را منتشر کن.
ايجاد ارتباط با نيروي کيهاني نيمه‌ي اولِ ماجراست. نيمه‌ي ديگر قسمتي است که بيشتر به شما مربوط مي‌شود، يعني «آن‌چه مي‌خواهيد». در سکون ذهن‌تان، از نيروي کيهاني آن‌چه را مي‌خواهيد دقيق بخواهيد، آن‌چه که مي‌خواهي، کجا آن را مي‌خواهي، کي مي‌خواهي،و چرا استحقاق دريافت آن‌ را داري؟ اين‌ها عوامل حياتي هستند. هم‌چنان که صحبت مي‌کنيد، با خشوع و فروتني سخن بگوييد، با لحني که هنگام صحبت با يک دوست قديمي به کار مي‌بريد. اين يک بار را از کلمات سبک و بامزه استفاده نکنيد. همان‌طور که درخواستِ خود را مطرح مي‌کني، احساس کن که آن‌چه مي‌خواهي برآورده مي‌شود. پس از درخواستِ هرآن‌چه مي‌خواهي، مي‌تواني با تشکر از نيروي کيهاني براي برآورده کردن خواسته‌هاي قبلي کار خود را تمام کني. دست‌ها را روي هم به صورت متقاطع روي سينه بگذار، مانند آن‌چه که موميايي‌ها مي‌کنند. اين کار باعث رها شدن انرژيِ‌ انباشته شده مي‌شود.
چشمان خود را باز کن. اگر اين روش را درست انجام داده باشي و اميد زيادي به برآورده‌شدن آن داشته باشي، خواسته‌ي شما حتماً برآورده خواهد شد.

By Armatil at 10/09/2005 09:50:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, October 07, 2005

[+]  ياوه‌هاي شبانه

کم و زيادش فايده نداره!
تا آخرش هستم.

وقتي شب‌ باشه، وقتي يه چيزي که اگه باشه خيلي فرق داره با موقعي که نباشه، نباشه؛
مي‌شه نصف شب باشه، و صداي اين ضلم‌ضيمبويي رو اون قدر زياد کرد که ديگه نه صداي مخ خودمو بشنوم، نه صداي جريان خون تو رگ‌هاي پسِ سرم، و نه هيچ چيز ديگه‌اي.
خوب‌ه يه‌چيزي دارم که خودمو باهاش تا صبح مشغول کنم، پروژه‌ داشتن چيز خوبيه،فقط همين، فقط يه چيز!
دنياي عجيبي‌ه! يه جايي گيرت مي‌ندازه که تصورشم نمي‌کردم.
فداي سرت.

By Armatil at 10/07/2005 02:26:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, October 06, 2005

[+]  هوا

Physics has been so immensly succesful that it is difficult to avoid the convictin that what physicists have done over the pas 300 years is to slowly draw back the veil that stands between us and the world as it really is-that physics, and every science, is the discovery of a ready-made world. As powerful as this mataphor is, it is useful to keep in mind that it is a metaphor, and that there are other ways of looking at physics and at science in general. Ways that may prove even more illuminating that the "obviouse" view.
ref: Inveting Reality by Bruce Georgy.

و در اين هنگام راه تنفسي کمي باز شد .

By Armatil at 10/06/2005 02:02:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, October 04, 2005

[+]  To be untitled

--دوست دارم زمان، مکان‌ش رو از دست بده و پاشم با چند تا ديوونه برم بيابوني، کوهي، دشتي. يه جايي که هيچي نباشه، کسي هم کاري به کارمون نداشته باشه؛ که خودمون‌هم کاري به کار هم‌ديگه نداشته باشيم. هر کسي توي حال خودش باشه. به جاي برهوت، يه جاي ديگه.
--مي‌دوني، وقتي فهميده مي‌شه، ديگه کارت تمومه. بايد تا آخرش بري که اگه نري انگار از اوني هم که اصلاً ندونسته، .... . نمي‌دونم، اما يه چيزي‌ه که انگار انتخاب مي‌کنه. يا شايدم همه بالاخره انتخاب مي‌شن. نمي‌دونم. هنوزم که هنوزه هيچي نمي‌دونم...
--

زندگي صحنه‌ي زيباي هنرمندي‌ِ ماست، هرکسي نغمه‌ي خود خواند و از صحنه رود.
صحنه پيوسته به‌جاست، خرم آن‌کس که مردم بسپارند به ياد.

-- صدا، صداي زنگوله، صداي دوتا زنگوله، شايدم سه‌تا، صداي سه‌تا زنگوله که باد لاي اون‌ها مي‌پيچه و آروم... جيرينگ. و باد دور خودش دوري مي‌زنه و دور مي‌شه و صداي زنگوله‌ها بين يک نتِ تکرار شونده که خيلي عالي کم و زياد مي‌شه گم مي‌شه. و بعد صداي بم يک ساز بادي و ...
-- صدا، صداي مثلث، صداي يه تک ضربه.
-- کتابي رو که قبلاً گفته بودم رو گرفتم، اسم‌ش هست: "Inventing Reality: Physics as Language" از Bruce Gregory، چاپ 1988. فعلاً وقت نکردم بخونم‌ش، اما پشت جلدش رو که خوندم حسابي کيف کردم:
Three umprise were discussing their roles in the game of baseball.The first umpire asserted, " I calls'em the way I sees 'em." The next umpire, with even more confidence, and a more metaphysical turn of mind said, " I calls 'em the way the are!" But the third umpire, displaying a familiarity with twentieth century physics, concluded the discussion with, " They air't nothin' until I calls 'em!" The players and the fans have no doubt that the ball was either over the plate or it was not over the plate, but the umpire's call, and not any "fact of the matter," creates a ball or a strike. Without the ball and the plate there would be no baseball, and without the world there would be no physics, but physicists, like umpires, "call the game" and in the process tell us how the world is "really" but together.

-- اون بيتِ بالا من رو ياد تعريف Game و Play انداخت و همين الان که داشتم بالايي رو تايپ مي‌کردم ياد "The Dreams" از ريچارد باخ افتادم. هموني که «جاناتان، مرغ دريايي» ازش ترجمه شده و اين کتاب دوم‌ش هم با اسم «اوهام» و جديداً با عنوان «پندار» ديده شده.
--حالا که ما بازيگرهاي فيلم‌ها بقيه‌ايم و فقط همين، بهتره بازيگر‌هاي فيلم خودمون رو شاد ببينيم.
-- فردا روز اول ماه رمضان‌ه، اين‌جا.

By Armatil at 10/04/2005 11:14:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, October 03, 2005

[+]  White Magic

ام‌شب خيلي سرِ شانسم، هم براي عشق‌بازي و هم براي قما ر....
هم پول دارم و هم عشق....
پوف....

By Armatil at 10/03/2005 08:42:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  وايت مجيک

-در دنياي شماره‌ي x321 مي‌شه با يک سري قوانين به اسم x321-aيکه اکثر آدم‌ها پذيرفتند زندگي کرد، حتي مي‌شه زندگي خوبي هم داشت( اما مطمئن نيستم از اين‌که بشه بهترين زندگي رو داشت، اما مگه اصلاً اين مهمه؟)، و وقتي مي‌بيني که مي‌شه در اين دنياي x321 با قوانين ديگه‌اي هم مثل x321-w زندگي کرد، اون وقت يک ويري مي‌افته تو تنت که بري ببيني زندگي کردن با اين قوانين چطوره و اين اول بدبختي‌ه. البته اين بدبختي با اون بدبختي که بعضي‌ا بدبخت مي‌شن فرق داره، اين‌جا کسي بدبخت نمي‌شه، همه‌ي بدبخت‌ها خوش‌حال‌ن،‌ حتي از همه‌ي خوش‌بخت‌هاي اون x321-a هم خوش‌حال‌ترن. اون لبخندِ محو، خنديدن به رنج‌ها و در نهايتِ ناباوري، رسيدن.
مي‌شه خيلي راحت سر رو انداخت پايين و راه معمولي رو رفت، اما وقتي مي‌دوني که راه ديگه‌اي هم هست، مي‌شه به اون راه فکر نکرد؟ آره مي‌شه، مي‌شه اصلاً کاري به کارش نداشت، اما وقتي تو اين يکي راه يه سنگ قلمبه پيداش مي‌شه که همه‌ي x321-aي ها يا پشت‌ش مي‌ايستن يا اصلاً نمي‌بيننش، نمي‌شه به فاصله گرفتن از سطح زمين به اندازه‌ي شصت زرع و عبور فکر نکرد.
اصلاً انگار خاصيت ديده‌ شدن اون x321-wه که بعضي سنگ‌ قلمبه‌ها پيداشون مي‌شه و کسي که از x321-w سر در مياره اين براش اصلاًچيز عجيبي نيست.

-از اين واينبرگ خوش‌م مياد. يکي ديگه رو هم پيدا کردم که اون‌م هم‌چين يه‌ذره زيادي قاطي داره. الان دارم مي‌رم کتاب‌ش رو بگيرم. چند روز پيش وقتي داشتم چرخ مي‌زدم واسه‌ي خودم تو کتاب‌خونه، کتاب‌ش رو ديدم، از اون کتاب‌هايي‌ه که يه جلد از کاغذ روغني رو جلد اصلي داره و اون‌جايي کهکتاب باز مي‌شه و جلد کاغذي تا خورده اومده داخل جلدِ اصلي، تو همون يه ذره جا، کلي چيز نوشته بود. همون چيزي که خوشم اومد ازش.

-آهان داشت يادم مي‌رفت:دوست‌ت دارم و مي‌بوسم‌ت.

By Armatil at 10/03/2005 12:47:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, October 02, 2005

[+]  wide-awake

خيلي خوبه که آدم وقتي از خواب بيدار مي‌شه،‌ هر روز وقتي از خواب بيدار مي‌شه، چيزي يادش بياد، و اين چيز هر روز يادش بياد،
هر روز وقتي از خواب بيدار مي‌شه.

By Armatil at 10/02/2005 09:30:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  Insane

دوست‌دارم بيايي کنارم بايستي و سرت رو بچسبوني به صورتم جوري که چشم‌ت رو بذارم درست کنار چشمم،
جوري که ابروي چپ‌ت بچسبه به ابروي راستم. اون‌وقت با نوک انگشت اشاره‌ي دست چپ‌م، سحابي جبار رو نشونت بدم.

By Armatil at 10/02/2005 12:40:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, October 01, 2005

[+]  bwg

آدم‌ها، آدم‌ها علاوه بر اين‌که موجودات خيلي شيميايي هستند(ref:weblog.Raminia.com)، خيلي موجودات کم اينرسي هم هستند.خيلي راحت شرايط فکري(از شرايط روحي خوش‌م نمي‌آد.)شون عوض مي‌شه. يک برنامه‌اي هست به اسم BrainWave Generatorکه با پخش يک سري سروصدا، چه بلاهايي که نمي‌تونه سر آدم در نياره.الان 12 ساعته‌ که سرم بدجوري درد مي‌کنه، ولي به امتحان کردن‌ش مي‌ارزيد، هر چند به هيچ‌کس توصيه نمي‌کنم.
آدم‌ها، آدم‌ها، آي آدم‌ها، من بالاخره شما رو مي‌شناسم.
خب، اون وقت مثلاً چي‌کار کنم؟
خب بار و بنديل‌م ‌رو جمع مي‌کنم مي‌رم وقتي ماموريتم تموم شد ديگه.

By Armatil at 10/01/2005 12:36:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006