[+]
ديشب
شب پاييزي، ساعت 7، بدنت داره کمکم گرم ميشه، چايي شيرين با نونپنيرسبزي کار خودشو کرده، راه رفتن،
قدم زدن تو کوچهي خلوت، انگار همه انوقدر خوردن که ناي حرکت ندارند،
ماست و نون خريدن بهانهي خوبيه براي ترک اين صفحهي رنگارنگ، حتي ميشه وقت رسيدن دم دره خونه، در رو باز نکرد و دوباره تا اون يکي سر کوچه رفت و به صداي برگهايي که ديگه بعد از گذروندن تابستون خنک پير و زمخت شدن گوش داد، سبز تيره که توي تاريکي تيره تر هم به نظر ميآد هنوز هم دوستداشتنيه. صداي به هم خوردن برگها با صداي خشخش، خشخشِ سابيده شدن بستهي نون و ماست به هم، و زمزمهي:
« Some dance to remember, so dance to forget...»
پ.ن: فراموشي؟؟ يا جايگزيني! و مگر خاطرات به اين سادهگي کمرنگ ميشوند؟