[+]
گسترشِ «خود»
چهار سال پيش با دوستي که چند وقتيست ارتباطمان خيلي محدود شده، در مورد خودخواهي جدلي شش ماهه داشتم.
و حالا وقتي دوباره به يادداشتهاي آن روزها نگاه ميکنم چيزهايي هستند که دوست دارم بنويسمشان.
وقتي که بدن لزج و خونآلودمان را بيرون ميکشند، و اولين احساس «خود» را با سرماي شديد ( و يا شايدم خنکاي دلچسب!!
بالاهره تحمل نه ماه گرماي سيوهفت درجه شايد زياد دلچسب هم نباشد، هر چند بعيد ميدانم؛ گرماي بدن چيزي ديگر
است.) تجربه ميکنيم، خودمان بسيار محدود در ناحيهي سر است. شايد ناحيهي دهان. لذت دهاني شايد اولين لذتي است
که از طريق آن خودمان را شاد ميکنيم. بچهي بامزهي لپتوپولي که انگشتش را ميخورد و هيچراهي نميگذارد جز اينکه
لپش را بگيرم و بکشم! خب شايد بخواهم بگويم اين بچه سعي در گسترش شناخت «خود»ش از راه شناختههاي «خود» دارد.
او ميداند دهان جزوي از اوست، پس سعي ميکند دستش را از راه دهانش بشناسد و وقتي به اندازهي کافي آن را
شناخت، ديگر ميتواند از آن ( يعني از دستش) براي گسترش شناختش استفاده کند. در واقع به دستش اعتماد ميکند. و
کمکم شناختش به ديگر اعضاي بدن گسترش مييابد.
اما در همان لحظات اول لذت دهاني را از راه ديگري نيز تجربه ميکند و آن سينهي مادر است.( بايد اينجا اضافه کنم، که در اين
حد لذت يعني تحريک شدن و اينکه از دنياي ناشناختهي بيرون ورودي دريافت شود لذت بخش است، مثل دريافت اولين پيامها
از موجودات زندهي ديگر سيارات، هرچند که بعدها بفهميم در واقع آن پيام اعلان جنگ بوده است! يا دست بردن به سمت آتش و
تجربهي «داغي» هر چند که بعدها متوجه شويم سوزش زياد هم خوشايند نيست. آها،پس درد کي به وجود آمد؟ اين رو
نميدونم و فرض ميکنم از اول بوده،يک جور تحريک عصبي که به ناحيهاي در مغز منتهي ميشود که مسول رسيدگي به درد
است، شايد علت تکاملي براي چنين ناحيهاي پيدا شود. بالاخره نميشد که همهي بچههاي آدمها خودشان را در آتش
بسوزانند! مثل يک سوپاپ اطمينان، يا يک کنترل کنندهي رلهي غيرخطي يا سوپروايزري کنترل) با اين اتفاق «خود» به مادر هم
گسترش مييابد، هرچند که بعدها اتفاقاتي ميافتند که کمکم اين «خود» کم رنگ ميشود. اما براي يک کودک سه روزه مادر
جزوي از «خود» اوست. اما در مورد مادر اتفاقات به گونهاي ديگر است. او که شاهد بهوجود آمدن يک موجود زنده از
«تقريباً هيچ» در بدن خود بوده است، باور عميقتري نسبت که « از خود بودن» کودک دارد و اينگونه است که وقتي فرزندان،
خود صاحب فرزند ميشوند بازهم کودکانِ پدر و مادرشان هستند.
بزرگتر که شدم، کمکم اسبابِ بازي به من ملحق شدند. البتهي آنگونه که بزرگترها فکر ميکردند، خود اسباببازي سرگرمي
آفرين نبود. بلکه روياهايي که با آنها آفريده ميشوند و لذت «آفرينش» و ايجاد زمينهاي براي «تعميم» تجربهها تجربهاي
خوشايند هستند. اصطبلِ پرورش اسب، فرودگاه، پيستِ مسابقه، آزمايشگاه، ميدان جنگ همه همهي دنياهاي بزرگ ديگر در
آن خانه،يادشان هنوز هم يک جايي باقي است.
حوصلهم سر رفت،داره خيلي جزيي ميشه، اصلاً اين رو نميخواستم بگم که،
بعد از مدتي اتفاقات جالبي ميافتد و ما دوست پيدا ميکنيم. يعني اسباببازيهايي داريم که آنها ديگر روياهايشان را قايم
نميکنند، بلکه با رويايشان در رويايمان بازي ميکنند. و اينها را بيشتر دوست ميداريم، چون امکان تجربهي بيشتري برايمان
فراهم ميکنند و خواستنمان باعث گسترش آگاهيمان ميشود و تجربههايمان باعث افزايش تواناييمان براي رويارويي با
مسايل جديد.
و جنس مخالف! پوف! تجربهي جديد آميخته با کنجکاوي همراه با کشش غريزي! چيز ديگري هم لازم است؟!
و آگاهي گسترش مييابد، خود گسترش مييابد، تجربه و تعميم، آموختن، ترس!!!! ترس از نديدن موقعيتها و نداشتن مورد
مشابه براي تعميم آن به اين مسألهي جديد. نميخوام يا دوست ندارم ترس را نتيجهي تکامل بدانم اما فعلاً چارهاي نيست.
«خودخواهي» به تنهايي نه تنها مذموم نيست بلکه «خواستن» تنها دليل شايد باشد. اما تعريف «خود» و فراگيريِ محدوديت گسترش «خود» به محدودههايي که با لايههابي از پوست مرده مشخص ميشوند و پيامد رفتارهايي که اين «خواستن»ِ خواص به دنبال دارد «خودخواهي» را مذموم ميکند.
«خود» گسترش مييابد، خود به همهي انسانها ميرسد و ميشود «دمکراسي»، خود به همهي آنهايي ميرسد که شايستهگي بودن و وجود پيدا کردهاند. به همهي روياها،به ديده و نديدهها به داشتهها و نداشتهها به همه، همه،همه...
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست