چند وقتي هست که دو تا از برنامههاي شبکهي چهار يعني «سينما و ماورا» و «سينما چهار» جزو برنامهي ثابتام قرار گرفتند و تقريباً تنها برنامههاي تلويزيوني هستند که به شکل جدي دنبال ميکنم.
امشب فيلمي از برنامهي «سينما و ماورا» پخش شد که فکر ميکنم پخش اين فيلم اتفاق مهمي باشد.
فيلم «نام گل سرخ»
The name of the red rose ساختهي
Jean-Jacques Annaud
(کارگردان فيلم هفتسال در تبت)
بر مبناي رماني از
Umberto Ecoِ بزرگ
[
A Short Biography of Umberto Eco] [
Umberto Eco in Wikipedia
]
( زمينه کار اين آدم بد جوري خاصيت هوايي کردن داره!)
و بازي
شون کانري
.
زمان رويداد داستان در قرون وسطاست، اما اما اما ...
«- و مگر چه چيز نگران کنندهاي در خنده وجود دارد؟
-- خنده قاتل ترس است و بدون ترس ايمان دوامي نخواهد داشت!»
مارکو تازگيها خوابهاي واضحي ميديد. يک شب بد جوري تشنهاش شد. پاشد که بره آب بخوره، اما صداي برخورد دانههاي بارون به شيشهي پنجره باعث شد بره و کنار پنجره برخورد تند بارون با سقف کوتاه خونهي
بغلي رو تماشا کنه. انگار که تشنگي يادش رفته بود؛ برگشت تا دوباره سرجاش بخوابه.
چيزي رو که ميديد باورش نميشد. خودش بود که آروم همونجا خوابيده بود. آروم لغزيد توي خودش و صبح يادش نمياومد خواب ديده که تشنه شده يا خواب ديده که سرجاي خودش خوابيده بوده! حتي يادش رفت به سقف خونهي همسايه نگاهي بندازه.
براي مراجعه در آينده:
«حاکم يک سري چيز هستي به اسم «آدم». يعني يک سري امتياز داري که ميتوني يک سري پارامتر تاثيرگذار روي ين چيزها رو تغيير بدي. حالا از يک رفتار اين چيزها خوشت نميآد. خب ابزارهاي مختلفي داري: رسانهها، اقتصاد، زور. اين ديگه هنر خودته که با استفاده از کدومشون بتوني به خواستهت برسي. اما اين موضوع رو نبايد فراموش کرد که استفاده از هر ابزاري هزينهي خاص خودش رو داره. در ضمن از اونچه که توي چيزي به اسم «علم کنترل» اومده، هرچه بخواي سرعت رسيدن به جواب دلخواه رو بيشتر کني از اون ور بايد انتظار overshootِ بيشتري رو داشته باشي مگر اينکه بخواي انرژي بيشتري مصرفکني/از سيستم بگيري.»
پ.ن: حالا ميرم در مورد استفاده از نيرويهاي مختلف براي مسالهاي به اسم حجاب فکر کنم.
پ.پ.ن: به عنوان جزيي از اون چيزها: «چيزي که بديهيه اينه که دونستن حقوق از جمله حقوق شهروندي چيز خوبيه. البته خب اينکه کسي وقت و انرژي بگذاره نشون دهندهي اينه که حرکت در حاشيهي خطر براش اونقدري ارزش داشته که اين وقت و انرژي رو صرف کنه. اگر هم که چيزهاي ديگهاي ارزش بيشتري دارند خب با حرکت در آستانهي امنيت ميتونه انرژي و وقتش رو صرف چيزهايي کنه که بيشتر براش مهماند.»
بالاخره اون روز تعطيلي رسيد. دو روز پشت سر هم تعطيل. وسايل صبحانه هنوز کاملاً جمع نشده بود که روي همهي وسايل رو روزنامه
پوشوند.
ديوارها که کمکم مثل برف سفيد ميشدند، نشسته بود و کتابش رو ميخوند؛ يک صندلي بلند درست اون وسط تنها چيزي بود که
روزنامه نپوشيده بود. گاهي بلند بلند ذوق ميکرد، گاهي بلند بلند ميخوند.
هرچه روز پرکاري هم باشه بعد از ناهار يک روز تعطيل خواب دست از سر پلکهاي سنگين بر نميداره. آوازي رو زمزمه ميکردم که
خيلي دوستش داشت؛ اونقدري آروم که مطمئن بودم نشنوه. زير چشمي که نگاهش کردم کتابش زانوش رو بغل کرده بود و چشماش بسته.
صداي آواز که قطع شد درست جلوي صورتش بودم و وقتي چشماش رو باز کرد يک لکهي سفيد نشست رو دماغش. درست وسط اون
دوتا لکهي سسِ قرمزي که از موقع ناهار جامونده بودند. با دوتا خندهي گنده!
هر دومون ميدونيم که ممکنه يک کارهايي انجام بديم. وقتي با هم بيرون ميريم ممکنه يکي توجهام رو جلب کنه، اون موقع آروم
ميره کناري ميايسته و ما رو تماشا ميکنه که مراوده ميکنيم. من هم البته معرفيش ميکنم. اوايل لپهاش سرخ ميشد اما الان
ديگه حتي ويترينها رو هم تماشا ميکنه. کارم که تموم شد بر ميگردم و دوباره بگو بخند.
اين دفعه که يه دونه از اون خيليرنگيهاش رو ديديم. من گفتم يک دقيقه اينجا وايستا و ديدم که لپش باز سرخ شده بود. انگار از چيزي
ترسيده باشه. رفتم و يکمي طولش دادم.
موقع برگشتن برقي توي چشماش بود و اين برق بيشتر شد اون موقعي که آروم کنار گوشش چيزي زمزمه کردم!
تفاوت زيادي هست بين «خود فروشي» و «تن فروشي»؛ هرچند نتيجه يکسان باشد. اما نه، نتيجه هم يکسان نخواهد بود.
کتابي پيدا شده که داخلش پنجتا از فيلمنامههاي «تارکوفسکي» يکجا جمعه: «ايثار»، «استاکر»، «نوستالژيا» و دو تاي ديگه که يادم
نمونده. يک چند وقت ديگه ميگيرماش. فعلاً کاويدنِ «هِرمان هِسه» را با «دِميان» شروع کردهام.
شروع کردم به تحقيق اوليه در مورد «تجربههاي نزديکِ مرگ» [
+] ، [+] ، [+]
،[+]،[+] و [+]
فعلاً سوال اوليه اينه: «با دونستن اينکه حافظه شکل خيلي پيچيدهاي از يکسري کنشهاي بين نروني همراه با يک سري تغييرات شيماييه؛ چطور ميشه تجربيات اون لحظههاي بيرون از بدن بودن رو به ياد آورد؟»
کسي؟ علاقهمندي؟
دلم اون ساز بادي رو ميخواد که براي در آوردن صداش بايد اون قدري زور زد که رگهاي گردن باد کنن و صورت قرمز بشه. نميدوني چه صدايي داره؛ صداي بمِ خشدارِ زمزمهمانندي که هيچ موقع شبيهش رو نشنيدم.
ديروز رفته بودم براي خداحافظي از کسي که ديگه فکر نکنم هيچ موقع ببينمش. عجب نازک ميشن آدمها و اون پيرمرد.
دو ساعت حرفزدن و راه رفتن و چه کوچيک ميشه اين شهر وقتي راه بري و مهم حرفها باشه؛ نه جاها!
«اي كاش كه جاي آرميدن بودي ------- يا اين ره دور را رسيدن بودي
كاش از پي صد هزار سال از دل خاك ------ چون سبزه اميد بر دميدن بودي»
مثل گاز زدن سيب سبز ترشه، از اونايي که يک لکهي محو سرخ دارن.
يکي نقاشي رو دوست داره، و وقتي ازش ميپرسم «چرا؟» ميگه: «خب، دوست دارم!»
يکي هنر رو دوست داره، يکي براي آدمها ساز ميزنه، يکي براي رقص سازها آهنگ ميسازه.
و وقتي ميپرسم «چرا؟» ميگه خب دوست دارم.
من آدم بيانصافي هستم، چون حتي به اين هم رحم نميکنم و از يکي که کسي رو دوست داره ميپرسم «چرا؟»؛ ميگه
«خب، دوست دارم!»
امشب دقيقاً موقعي که داشتم به پوست شکافتهي يک عدس نگاه ميکردم، فهميدم که منهم يه همچين گيري داشتم و
خودم رو گول ميزدم که «آره، من سوال مهمتري دارم!». در حالي که من هم دقيقاً به همون سادگي نميدونستم ( و هنوز
هم نميدونم) که «چرا دوست دارم دنبالِ چراها باشم؟!». به اين ميگفتيم «جايي که مشتق دوم صفر ميشود».
نه، اينطوري نيست که نوع خاصي از دوستداشتنها برام بيمعني شده باشه. همهي دوستداشتنها برام محترماند و
حتي برام جالبه که اجتماع از روي همين دوستداشتنها به آدمها نمره ميده و تفاوت ميگذاره بين کسي که محو لذت
بردن از يک سيبه با کسي که محو تلاش براي نجات جون آدمهاست با کسي که محو تلاش براي ايجاد ابزارهاي آسايش
مردمه.
همهي اينها برام به يک اندازه، که البته اون اندازه کم هم نيست ارزش دارند.
گويا وقتي علت دوستداشتنها رو فهميديم از چشممون ميافتند و همينه که خيليها اصلاً دوست ندارن به علت
دوستداشتنهاشون فکر کنند؛ دوست دارند غرق باشند و لذت ببرند.
هنوز خيلي چيزهاي دوستداشتني هست که گولشون رو ميخورم، اما کافيه يک لحظه به ساختار دوستداشتن و ارضا
اين حس فکر کنم تا همهي جاذبهش رو از دست بده. زندگي همچنان لذتبخشه.
«بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند ز تنگناي زندان وجود
اي كاش سوي عدم دري يافتمي»
همه چيز داره محو ميشه، اينطوري فکر کنم ديگه چيزي نمونه. همينه که جديداً براي نيهليستها هم ارزش زيادي قايلم،
حتي اونهايي که خودکشي کردن. بگذريم از اون بچههاي لوسي که وقتي با مامانجون-باباجونشون دعواشون ميشه،
اداهاي اينطوري در ميآرن که مثلاً اونارو تا آخر عمر زجر بدن؛ کسايي رو ديدم که به جاهاي جالبي رسيده بودن.
اينها رو چطوري ميبيني : «نياز»، «زندهماندن»، «بقا نسل»، «دوستداشتن»، «خواستن»، «آرزو»، «حرکت»، «انجام
دادن» و حتي «تغيير»؟
اينجا تاريکه اما تصميم گرفتم واردش بشم، هرچي شد؛ شد! فکر ميکنم (دقت کردين، نخواستم بنويسم دوست دارم،
يعني بازم گول زدم خودم رو، گفتم که هنوز نميدونم!) حتماً چيزي براي دنبال کردن هست، ولي جنسش از جنس يک سيب
نيست، که جنس اون سيب از جنس همون نجات بشريته، از جنس همون حس ايجاد آسايشه، از جنس مالکيت تمام
دنياست، از جنس س×ک×س، از جنس مزهي آب خنک، از خيلي جنسهاي خوب ديگه؛ از يک جنس ديگست.
مثل حاشيههايي که روي فرشهامون هست. اون کنار نقش زياده، اما تکراريه! شايد فرقي هم داشته باشن، اما همه
ميدونيم که نقشهاي کنار تکرارين و نقش اصلي اونجاييه که از اون مرز رد شده باشي، اونجاست که غوغاي اصليه.
فکر ميکنم باشه، اگر بود که خب، اگر هم نبود که نبود.
«ميزند باران به شيشه،
مثل انگشت فرشته؛
قطره قطره، رشته رشته ... ».
اينجور موقعها چيزي که کمک ميکرد تلوتلو خوردن (بخوانيد قدم زدن) توي خيابونها بود.
پ.ن: وقتي دلت رباعي خيام خواست
پرسوپديا
رو ميتوني ببيني.
«پيري ديدم به خانهي خماري -----گفتم نكني ز رفتگان اخباري
گفتا مي خور كه همچو ما بسياري ---- رفتند و خبر باز نيامد باري»
پ.پ.ن: برنامهي سينما خيلي خوش گذشت، از همهي اونايي که اومدن ممنون و جاي اونايي که نبودن خالي.
ديروز؛ يعني جمعه هم با يک عدهي خاص از بچههاي «پارسال همين موقعها» جمع شده بوديم . خيلي بالا پايين پريديم و ...
بعدش هم که به محضر جناب سروشخان رسيديم (اين سروش، اون سروش نيست!) و کلي چيزهاي جديد ديديم و کلي چيزهاي قبلاً ديده رو ديديم که بقيههم ميبينند. و کلي حواسمان پرت شد! ;)
بهاره ديگه! چه ميشه کرد!! هوا هم که انگار نه انگار بزرگتري گفتن کوچکتري گفتن، انگار که تابستون شده باشه!
تقويم گوگل
رو ببينيد. به نظر من که خيلي خوب و سريع کار ميکنه.
در ضمن
رضا توي وبلاگش
نوشته بود که ميشه Gmail و Gtalk رو روي هر داميني داشت
[
+
]
. تصورش رو وقتي ميکنم که ميشه
ايميل دانشگاه رو با يک رابطي مثل Gmail چک کرد حس خوبي پيدا ميکنم و تازه ميشه با همون رابط ايميل ديگه رو هم داشت.
اين گوگل داره تمام دنيا رو به هم وصل ميکنه.
[
+
]
و
[
+
]
اشتغالات ذهن
دارم به مشغله فکر ميکنم.
و اين که براستي ...
تئوري بازي نخوانيد.
نه بخوانيد.
اين هم يک بازي است. فرقي ندارد. به هر حال زبيايي اين زندگي لعنتي شامل اين نيز ميشود که انتخاب کنيد تئوري بازي
بخوانيد يا نخوانيد.
ميخواستم بنويسم «با اين وضعي که داريم پيش ميرويم و مسايل خيلي ساده را پيچيده ميکنيم، ممکنه کمکم منقرض
بشيم.» اما اين تئوري تکامل لعنتي آنقدر ساده است؛ مثل اون روش کدينگ اسمش چي بود، همينگ، که نميشه کاريش
کرد. يا جهشي بوديم که حذف خواهيم شد و يا اين پيچيده کردن نتيجهي تکامل بوده. وقتي نوشتههاي شبنمفکر را در مورد
«شوخطبعي» و اون مطلبي که در مورد توجيه تمايل به هنر و فلسفه بر مبناي انتخاب جنسي بود رو خوندم (لينکش رو
خودت پيدا کن)، حالم از هرچي زندگي کردن بود بههم خورد، اما چند روزي که بهاش فکر کردم دارم بهش عادت ميکنم. انگار
چندان هم غيرطبيعي نيست که هدف تنها منتقل کردن يک سري ژن باشه به نسل بعد. تمام کارهايي که داريم ميکنيم يک
جوري ربط پيدا ميکنه به اين موضوع. اما آخه منتقل بشه که چي بشه؟ که زندگي ادامه پيدا کنه! به همين مزخرفي!
آره، تئوري بازيها بخوانين، يا نخوانين. فرقي در اصل بازي نميکنه. اگه بخونين هيجان يک سري بازيها که قبلاً هيجانانگيز
بودن برات از دست ميره. آره هيجان هم مثل ترس از ناشناخته ميآد. اما براي اطرافيان بازيهاي شما هيجانانگيزتر هم
ميشه. آخه ديگه بلد شدين که کي ببرين، کي ببازين. اما نگراني نداره. خيلي زود بازيهايي پيدا ميشن که هنوز
نشناختي و برات هيجانانگيز ميشه اما براي بقيهاي که قبلاً باهم خوش ميگذشت اصلاً هيجان نداره؛ ترسناکه! خب،
اطرافيان هم عوض ميشن و دوباره بازي و دوباره و دوباره و دو... . آره، هيچ فرقي نميکنه، خواستي بخوان نخواستي
نخوان، فقط دوست دارم بدونم چجوري ميتوني بخواي يا نخواي.
آره، سفر خيلي خوبه. مخصوصاً اگه راه صاف باشه و مستقيم. اون وقته که جاده تکراري ميشه و ميشينم فکر ميکنم.
به اينکه چطور ميتونم تفاوت بين جايگاه اجتماعي و اجر معنويِ(!!×) «دامپزشک» و «پزشکِ انسانها» رو بفهمم. چطور
ميشه که فرق ميکنه خندهي اون 4تا بچهي سادهاي که داشتن از کوه سبزي جمع ميکردن فرق ميکنه با زمين خوردن و
پرت شدن و سنگ روي سنگ گذاشتن وسط کوه و بيابون؛ همينطوري!
نميدونم چرا تفاوتي هست بين کسي که مياد شبها اينجا آکاردئون ميزنه با اوني که صبحها ساعت هشت ميره توي
دانشگاه درس ميده.
نميدونم اون مورچهاي هم که داره از صبح کار ميکنه خودش رو ميبينه يا اجتماعشون رو. نميدونم هيچ شناختي از
خودش داره همون طوري که نميدونم دستِ من از خودش شناختي داره يا نه! خيلي احمقانه هست. هنوز مينوسم دستِ
من و اونها هم،فکرش رو بکن، اگه دستِ من شناختي از خودش داشته باشه،الان داره ميخنده به کاري که من دارم
ميکنم،شايد هم گريه ميکنه.
نميدونم، ولي دوست دارم همونطوري که تفاوت ميکنه خودآگاهي داشتن با نداشتنش. همونطوري که چيز خوبيه؛ يک
چيزي هم باشه به اسم خودآگاهي اجتماعي. ميدوني چي ميگم؟ نه خودم هم نميدونم.دارم استفراغ ميکنم با
انگشتام انگار.
هميشه بعد از استفراغ،بعدِ از بين رفتن اون مزههاي بد، حال آدم بهتر ميشد.
يک روز صبح با اين فکر شروع شد که چه کاري ارزش انجام دادن داره. و 3 ساعت بعد توي تمام اين دنياي به اين کوچيکي
هيچ کاري پيدا نشد که ارزش داشته باشه. اگه ما تنها بوديم،اگه براي هيچ کسي مهم نبوديم و کسي رو دوست نداشتيم
هيچ کاري نبود که انجام بديم ولي خوشبختانه هميشه هستند کسايي دور-و-برمون که اينقدر مريض نشده باشن. که ندونن
يک کارهايي رو براي چي انجام ميدن و انتظار داشته باشن.
ما ماشين جوجه کشي هستيم. به همين سادگي. فقط باورمون شده که کار خيلي مهمتري داريم انجام ميديم و دلمون رو
خوش کرديم. ما ماشينهاي توليد مثل؛ البته نه توليد مثل، توليد بهتر -اوني که بيشتر بتونه توليد مثل کنه، يعني نه، اوني که
بتونه بيشتر توليد بهتر کنه هستيم. ماجرا همينه. ما درگير بازي بزرگي هستيم. اون برنامهه ميگفت من قبلاً کفاش بودم
شايدم ملوان. همونموقعها هم احتمالاً فهميده بودم و آخرش خودم رو به کوچهي عليچپ زدم که نفهميدم؛ مثل الان.
خوبيه متن بلند اينه که کسي هيچ موقع همهش رو تا آخر نميخونه، با اين وضعي هم که دارم پيش ميرم احتمال اين متن
هم طول بکشه.
اصلاً مگر مسالهاي هست که من بخوام حلش کنم. هرچي مساله دور-و-برم ميبينم يک سري چيزهاي الکي که يکي ديگه
ساخته. اصلاً به من چه که به سقط جنين فکر ميکردم. مگه من بچه توي دلم دارم؟ به فرض اينکه داشته باشم،به کي
مربوطه که من باهاش چيکار ميکنم؟ اين يک مسالهايه بين من و خودم و يا بين من و اوني که توي دلمه. صبر ميکنم هر
موقع وقتش رسيد در موردش فکر ميکنم. اينطوري که ميکنم، هيچ چيزي نميمونه. انگار عادت کردم که با همين مسايل
زندگي کنم. براي همين هم بود که از رياضي خوشم مياومد و ميآد. اونقدري محکم الکيه که دوستش دارم. الان دارم
ميفهمم چرا حيوانات بزرگ معمولاً تنهايي زندگي ميکنن. اينطوري لازم نيست انرژيشون رو براي حل مسايلي بکنن که
گول خوردن و بهشون اصلاً مربوط نيست. اصلاً چرا اون آقاي دانشگاه فرنگوليا ميگه جوونها بايد responsing باشن. چرا
اينيکي ميگه جوونها نبايد از سياست کنار بکشن؟
من به چيزي يا کسي حمله نميکنم و نخواهم کرد. فقط مطمئنام از اينکه کسي حق نداره «حق زندگي کردن» رو از کسي
بگيره. اگه يک روزي يکي من رو بشکه و من دوباره زنده بشم اونموقع چيکار ميکنم. در گوشش ميگم برو ببين چه حالي
ميده؟! يا ميرم، از زندگيِ دوباره استفاده کنم! ام...م، خب چيکار ميکنم؟! هيچي! فرقي نميکنه.
ولي من هنوز هم لذت ميبرم، اين لذت لعنتي. ساختار آرزو رو نبايد فهميد. که وقتي فهميدي ديگه تمومه. بايد تا تابستون
صبر کنم شايد جوابي براش پيدا کردم،حتي از اين جواب پيدا کردن هم ديگه خوشم نميآد. اون کرهي گندهاي که وفتي به
افق ميرسم تازه يک افقِ ديگه پيداش ميشه. اصلاً خاصيت بحث کردن با خواهرم همينه که آخرش هم من ميشينم،هم
اون. ولي هر دومون مطمئنيم که به يک چيز فکر نميکنيم.
متن ناجور! خب همينه ديگه تا وقتي ازم جدا نشده بهش فکر ميکنم و وقتي که همهچي مشخص شد ديگه چيزي نميمونه که بنويسم.
هنوز هم برام فرقشون مشخص نيست. اون شترمرغي که سرش رو کرده توي برف با اوني که مثلاً شبتا صبح براي نجات جون آدمها تلاش ميکنه، يا براي نجات بشريت. چرا اصلاً کاري ميکنن مردم!؟؟
ساختار آرزو! فعلاً توصيه ميکنم هرگز نخواهيد که خوشبخت بشيد. «او به شدت مبارزه کرد تا خوشبخت شود!» و شرط ميبندم هيچ موقع اين اتفاق نيوفتاد. راه منطقيش اصلاً اين نيست. من همچنان نميفهمم. اصلاً هم ناراحت نيستم. دارم دنبال بازي بزرگتري ميگردم تا باز هم سرم رو زير يک برفي فرو کنم.
انگار داخل يک فراکتال گير افتادم. من ترديد دارم و از اين بابت هم خوشحالم.
دارم فکر ميکنم چطور:«آن را که خبري شد،خبري باز نيامد»!؟
پ.ن: اين رو مطمئناً براي خوانده شدن نگذاشتم اينجا و پينگ هم نميشود. اميدوارم يک روزي بيام و بخونمش و اون موقع به خودم بخندم.
بالاخره انتظارها به سر اومد و با توجه به فعاليت مشابه شرکت ياهو، گوگل هم سرويسي براي جفت-يابي(!!) راه انداخت.
اما فکر نکنيد الکيه که من طرفدار گوگل هستم. اين سرويس گوگل با تمام سرويسهاي شرکتهاي مشابه فرق ميکنه.
کلي مشاوره و راهنمايي ميکنن که ديگه وقتي يکي رو پيدا کردين، کنده نشين. حتي برنامهي تماس نزديک هم قسمتي از اين سرويس به حساب ميآد. بهتون SMS ميفرستن و کلي چيزهاي ديگه.
خلاصه از دست ندين!
يکي از آن شبهايي که خيلي دير از سرِکار به خانه بر ميگشتم. وقتي به داخل بنبستمان پيچيدم و در حالي که کليدم را آماده ميکردم نزديک در ميشدم،
برقي از جلوي چشمانم رد شد که انگار تصويرم در شيشهي کناري ماشيني که سر بنبست پارک شده بود، چيز عجيبي داشت.
با خودم فکر ميکردم نصف شبي به من چه ربطي داره که خودم رو جلوي همون ماشين ديدم که شيشهي کنارش باز مونده بود.
تصور کسي که فردا مياومد و ميديد ماشينش اينجا نيست سنگيني ميکرد اما نميدونستم صاحب ماشين کيه و يا حتي توي کدوم خونهست اونهم اون موقعي شب.
يککمي که آروم داد زدم(!!) ديدم نه نميشه. يه لگد زدم به ماشين که اقلاً صداي آژيرش باعث بشه کسي بياد.
هرچي من به اين ماشينه کوبيدم از سيبزميني صدا در اومد از اين ماشين صدا در نمياومد.
گفتم پس بزار درش رو باز کنم که شايد از بيغيرتي دست بر داره و يک صدايي بده.
باز ديدم نه. عين خيالش نيست. حالا خوب بود ميديدم روشنه دزدگيرش و داره چشمک ميزنه!
يهو نميدونم يک خانومي از کجا پيداش شد که ازش در مورد صاحب اون ماشين پرسيدم و اون هم خواست تا چند لحظهاي صبر کنم.
يکي دو دقيقهي بعد آقايي که معلوم بود به زور از خواب بيدار شده کنارم بود و داشت کليدش رو پيدا ميکرد تا در رو باز کنه.
گفتم که نيازي به کليد نيست. پنجره باز مونده. يک نگاهي به من کرد و گفت: «ممکن نيست. يکي ميخواسته اين ماشين رو باز کنه. نگاه کن. درش هم باز شده!»
ديدم توضيح دادنهام فايده نداره که من در رو باز کردم خداحافطي کردم.
قبل از اينکه خوابم ببره همش داشتم فکر ميکردم تا حالا چند بار براي خودم اتفاق افتاده که تلنگري زده شده باشه، ولي من موضوع رو عوضي گرفته باشم؟!
اينا يعني اينکه بعضي چيزها رو از ابناري آورديم بديم به خورد ملت. شايدم مطلب کم آورديم!