[+]
برش 2: صورتي
بالاخره اون روز تعطيلي رسيد. دو روز پشت سر هم تعطيل. وسايل صبحانه هنوز کاملاً جمع نشده بود که روي همهي وسايل رو روزنامه
پوشوند.
ديوارها که کمکم مثل برف سفيد ميشدند، نشسته بود و کتابش رو ميخوند؛ يک صندلي بلند درست اون وسط تنها چيزي بود که
روزنامه نپوشيده بود. گاهي بلند بلند ذوق ميکرد، گاهي بلند بلند ميخوند.
هرچه روز پرکاري هم باشه بعد از ناهار يک روز تعطيل خواب دست از سر پلکهاي سنگين بر نميداره. آوازي رو زمزمه ميکردم که
خيلي دوستش داشت؛ اونقدري آروم که مطمئن بودم نشنوه. زير چشمي که نگاهش کردم کتابش زانوش رو بغل کرده بود و چشماش بسته.
صداي آواز که قطع شد درست جلوي صورتش بودم و وقتي چشماش رو باز کرد يک لکهي سفيد نشست رو دماغش. درست وسط اون
دوتا لکهي سسِ قرمزي که از موقع ناهار جامونده بودند. با دوتا خندهي گنده!