RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه


صفحه‌ی اصلی آرماتيل


Tuesday, April 11, 2006

[+]  "D" as marvelous

اشتغالات ذهن
دارم به مشغله فکر مي‌کنم.
و اين که براستي ...


تئوري بازي نخوانيد.
نه بخوانيد.
اين هم يک بازي است. فرقي ندارد. به هر حال زبيايي اين زندگي لعنتي شامل اين نيز مي‌شود که انتخاب کنيد تئوري بازي بخوانيد يا نخوانيد.
مي‌خواستم بنويسم «با اين وضعي که داريم پيش مي‌رويم و مسايل خيلي ساده را پيچيده مي‌کنيم، ممکن‌ه کم‌کم منقرض بشيم.» اما اين تئوري تکامل لعنتي آن‌قدر ساده است؛ مثل اون روش کدينگ اسمش چي بود، همينگ، که نمي‌شه کاريش کرد. يا جهشي بوديم که حذف خواهيم شد و يا اين پيچيده کردن نتيجه‌ي تکامل بوده. وقتي نوشته‌هاي شبنم‌فکر را در مورد «شوخ‌طبعي» و اون مطلبي که در مورد توجيه تمايل به هنر و فلسفه بر مبناي انتخاب جنسي بود رو خوندم (لينک‌ش رو خودت پيدا کن)، حالم از هرچي زندگي کردن بود به‌هم خورد، اما چند روزي که به‌اش فکر کردم دارم به‌ش عادت مي‌کنم. انگار چندان هم غير‌طبيعي نيست که هدف تنها منتقل کردن يک سري ژن باشه به نسل بعد. تمام کارهايي که داريم مي‌کنيم يک جوري ربط پيدا مي‌کنه به اين موضوع. اما آخه منتقل بشه که چي بشه؟ که زندگي ادامه پيدا کنه!‌ به همين مزخرفي!

آره،‌ تئوري بازي‌ها بخوانين، يا نخوانين. فرقي در اصل بازي نمي‌کنه. اگه بخونين هيجان يک سري بازي‌ها که قبلاً هيجان‌انگيز بودن برات از دست مي‌ره. آره هيجان هم مثل ترس از ناشناخته مي‌آد. اما براي اطرافيان بازي‌هاي شما هيجان‌انگيز‌تر هم مي‌شه. آخه ديگه بلد شدين که کي ببرين، کي ببازين. اما نگراني نداره. خيلي زود بازي‌هايي پيدا مي‌شن که هنوز نشناختي و برات هيجان‌انگيز مي‌شه اما براي بقيه‌اي که قبلاً باهم خوش‌ مي‌گذشت اصلاً هيجان نداره؛ ترسناک‌ه!‌ خب، اطرافيان هم عوض مي‌شن و دوباره بازي و دوباره و دوباره و دو... . آره، هيچ فرقي نمي‌کنه،‌ خواستي بخوان نخواستي نخوان، فقط دوست دارم بدونم چجوري مي‌توني بخواي يا نخواي.

آره، سفر خيلي خوبه. مخصوصاً‌ اگه راه صاف باشه و مستقيم. اون وقت‌ه که جاده تکراري مي‌شه و مي‌شينم فکر مي‌کنم. به اينکه چطور مي‌تونم تفاوت بين جايگاه اجتماعي و اجر معنويِ(!!×)‌ «دامپزشک» و «پزشکِ انسان‌ها» رو بفهمم. چطور مي‌شه که فرق مي‌کنه خنده‌ي اون 4تا بچه‌ي ساده‌اي که داشتن از کوه سبزي جمع مي‌کردن فرق مي‌کنه با زمين خوردن و پرت شدن و سنگ روي سنگ گذاشتن وسط کوه و بيابون؛ همين‌طوري!‌ نمي‌دونم چرا تفاوتي هست بين کسي که مياد شب‌ها اينجا آکاردئون مي‌زنه با اوني که صبح‌ها ساعت هشت مي‌ره توي دانش‌گاه درس مي‌ده.

نمي‌دونم اون مورچه‌اي هم که داره از صبح کار مي‌کنه خودش رو مي‌بينه يا اجتماع‌شون رو. نمي‌دونم هيچ شناختي از خودش داره همون طوري که نمي‌دونم دستِ من از خودش شناختي داره يا نه! خيلي احمقانه هست. هنوز مي‌نوسم دستِ من و اون‌ها هم،‌فکرش رو بکن، اگه دستِ من شناختي از خودش داشته باشه،‌الان داره مي‌خنده به کاري که من دارم مي‌کنم،‌شايد هم گريه مي‌کنه.

نمي‌دونم، ولي دوست دارم همون‌طوري که تفاوت مي‌کنه خودآگاهي داشتن با نداشتن‌ش. همون‌طوري که چيز خوبيه؛‌ يک چيزي هم باشه به اسم خود‌آگاهي اجتماعي. مي‌دوني چي مي‌گم؟ نه خودم هم نمي‌دونم.دارم استفراغ مي‌کنم با انگشتام انگار.

هميشه بعد از استفراغ،‌بعدِ از بين رفتن اون مزه‌هاي بد، حال آدم بهتر مي‌شد.

يک روز صبح با اين فکر شروع شد که چه کاري ارزش انجام دادن داره. و 3 ساعت بعد توي تمام اين دنياي به اين کوچيکي هيچ کاري پيدا نشد که ارزش داشته باشه. اگه ما تنها بوديم،‌اگه براي هيچ کسي مهم نبوديم و کسي رو دوست نداشتيم هيچ کاري نبود که انجام بديم ولي خوشبختانه هميشه هستند کسايي دور-و-برمون که اين‌قدر مريض نشده باشن. که ندونن يک کارهايي رو براي چي انجام مي‌دن و انتظار داشته باشن.

ما ماشين جوجه کشي هستيم. به همين سادگي. فقط باورمون شده که کار خيلي مهم‌تري داريم انجام مي‌ديم و دلمون رو خوش کرديم. ما ماشين‌هاي توليد مثل؛ البته نه توليد مثل، توليد بهتر -اوني که بيشتر بتونه توليد مثل کنه،‌ يعني نه، اوني که بتونه بيشتر توليد بهتر کنه هستيم. ماجرا همينه. ما درگير بازي بزرگي هستيم. اون برنامه‌ه مي‌گفت من قبلاً کفاش بودم شايدم ملوان. همون‌موقع‌ها هم احتمالاً فهميده بودم و آخرش خودم رو به کوچه‌ي علي‌چپ زدم که نفهميدم؛‌ مثل الان. خوبي‌ه متن بلند اين‌ه که کسي هيچ موقع همه‌ش رو تا آخر نمي‌خونه، با اين وضعي هم که دارم پيش مي‌رم احتمال اين متن هم طول بکشه.

اصلاً مگر مساله‌اي هست که من بخوام حل‌ش کنم. هرچي مساله دور-و-برم مي‌بينم يک سري چيزهاي الکي که يکي ديگه ساخته. اصلاً به من چه که به سقط جنين فکر مي‌کردم. مگه من بچه توي دلم دارم؟ به فرض اينکه داشته باشم،‌به کي مربوطه که من باهاش چي‌کار مي‌کنم؟ اين يک مساله‌اي‌ه بين من و خودم و يا بين من و اوني که توي دلم‌ه. صبر مي‌کنم هر موقع وقتش رسيد در موردش فکر مي‌کنم. اين‌طوري که مي‌کنم، هيچ چيزي نمي‌مونه. انگار عادت کردم که با همين مسايل زندگي کنم. براي همين هم بود که از رياضي خوشم مي‌اومد و مي‌آد. اون‌قدري محکم الکي‌ه که دوست‌ش دارم. الان دارم مي‌فهمم چرا حيوانات بزرگ‌ معمولاً تنهايي زندگي مي‌کنن. اين‌طوري لازم نيست انرژي‌شون رو براي حل مسايلي بکنن که گول خوردن و به‌شون اصلاً مربوط نيست. اصلاً چرا اون آقاي دانشگاه فرنگوليا مي‌گه جوونها بايد responsing باشن. چرا اين‌يکي مي‌گه جوون‌ها نبايد از سياست کنار بکشن؟

من به چيزي يا کسي حمله نمي‌کنم و نخواهم کرد. فقط مطمئن‌ام از اين‌که کسي حق نداره «حق زندگي کردن» رو از کسي بگيره. اگه يک روزي يکي من رو بشکه و من دوباره زنده بشم اون‌موقع چي‌کار مي‌کنم. در گوشش مي‌گم برو ببين چه حالي مي‌ده؟! يا مي‌رم، از زندگيِ دوباره استفاده کنم! ام...م، خب چي‌کار مي‌کنم؟! هيچي! فرقي نمي‌کنه. ولي من هنوز هم لذت مي‌برم، اين لذت لعنتي. ساختار آرزو رو نبايد فهميد. که وقتي فهميدي ديگه تمومه. بايد تا تابستون صبر کنم شايد جوابي براش پيدا کردم،‌حتي از اين جواب پيدا کردن هم ديگه خوشم نمي‌آد. اون کره‌ي گنده‌اي که وفتي به افق مي‌رسم تازه يک افق‌ِ ديگه پيداش مي‌شه. اصلاً خاصيت بحث کردن با خواهرم همينه که آخرش هم من مي‌شينم،‌هم اون. ولي هر دومون مطمئنيم که به يک چيز فکر نمي‌کنيم.

متن ناجور! خب همينه ديگه تا وقتي ازم جدا نشده بهش فکر مي‌کنم و وقتي که همه‌چي مشخص شد ديگه چيزي نمي‌مونه که بنويسم. هنوز هم برام فرقشون مشخص نيست. اون شترمرغي که سرش رو کرده توي برف با اوني که مثلاً شب‌تا صبح براي نجات جون آدم‌ها تلاش مي‌کنه، يا براي نجات بشريت. چرا اصلاً کاري مي‌کنن مردم!؟؟

ساختار آرزو!‌ فعلاً توصيه مي‌کنم هرگز نخواهيد که خوشبخت بشيد. «او به شدت مبارزه کرد تا خوشبخت شود!» و شرط مي‌بندم هيچ موقع اين اتفاق نيوفتاد. راه‌ منطقي‌ش اصلاً‌ اين نيست. من همچنان نمي‌فهمم. اصلاً‌ هم ناراحت نيستم. دارم دنبال بازي بزرگ‌تري مي‌گردم تا باز هم سرم رو زير يک برفي فرو کنم.
انگار داخل يک فراکتال گير افتادم. من ترديد دارم و از اين بابت هم خوشحالم.
دارم فکر مي‌کنم چطور:«آن را که خبري شد،‌خبري باز نيامد»!؟




پ.ن: اين رو مطمئناً‌ براي خوانده شدن نگذاشتم اينجا و پينگ هم نمي‌شود. اميدوارم يک روزي بيام و بخونمش و اون موقع به خودم بخندم.

This is how he describes his research, and mine is a little bit more colorful and with more mirrors..

By Armatil at 4/11/2006 11:29:00 PM  ||   link to this postˆ  || 



:نظرشما

__


Best viewed in 1024x786
This page is powered by Blogger. Isn't yours?

وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006