RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Friday, March 31, 2006

[+]  آلومينيوم و سرب نخوريم

     با توجه به يد طولايي که در بالاي منبر رفتن ( احتمالاً به طبع زياد شدن آلومينيوم و سرب در رژيم غذايي و عارض شدن فراموشي!) دارم، روزي با يک زيبارويي صحبت مي‌کرديم (البته من بالاي منبر بودم!)‌ و کشيده شديم به مشکلي که دوست داشتيم حل شود.
من از آن بالا حکم صادر کردم که «شايد به خاطر کم‌بودن اعتماد‌به‌نفس» در شما اين مشکل به‌وجود آمده.
جايتان سبز که نبوديد ببينيد چه الم-شنگه‌اي به پا شد.
راويان اخبار چنين حکايت کنند که روز بعد در بين آن دو چنين رفت:
--من رفتم از همه پرسيدم، از مادرم و خواهرم. همه مي‌گن که: «اصلاً هم اعتماد‌به‌نفس‌ات کم نيست.» تو مي‌خواي با اين حرف‌ت اعتماد‌به‌نفس من رو کم کني. اصلاً يادم‌ه که فلاني سر فلان دوستم همچين بلايي آورد. ...
    نمي‌دانستم بخندم يا داد بزنم. يعني مي‌دانستم، چون از آن خنده‌هاي جالب کردم.
از آن روز به بعد بود که ما به راويان اخبار گفتيم:‌ «اگر مي‌شود يک چند روزي از ما چيزي حکايت نکنيد تا ما يک فکري به حال اين حافظه‌ي ضعيف‌شده‌ي‌مان بکنيم.»
و آن‌ها هم لابد راضي شده‌اند!

By Armatil at 3/31/2006 11:27:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, March 29, 2006

[+]  عمو خدا، خاله خدا
عمو خدا، خاله خدا

يک زماني مدرسه‌اي بود که از قضاي روزگار ما هم در آن درس مي‌خوانديم. در اين مدرسه يک سري آدم علاف بودند که خيلي وقت بود درسشان تمام شده بود. دوره‌ي بعدي را هم تمام کرده بودند و شايد هم سن الان خودم بودند آن موقع‌ها.
اين آدم‌هاي نازنين علاوه بر ساعت‌هايي که در حياط مدرسه با هم مي‌گذرانديم، قلمرو‌شان سر ساعت‌هايي به اسم «فوق‌برنامه» به کلاس‌ها نيز کشيده مي‌شد.
يک روز، يکي از اين آقايون اومدند به ما گفتند:‌ « بنويسيد که خدايي که مي‌شناسيد چه شکلي‌ه؟ چه قيافه‌اي‌ه؟ شبيه‌ کيه؟‌ و ...». ما هم از همه‌جا بي‌خبر نشستيم نقاشي‌هاي ذهنمون رو ولو کرديم روي کاغذ. هيچ موقع نفهميدم که منظورش از اين کار چي بوده‌،‌ اما هميشه اين گوشه‌ي ذهن‌ام مونده بود که «آخه يعني چي؟!»
امروز داشتم يک قسمتي از يک کتاب رو مي‌خوندم، ديدم اِ اِ‌ اِ، اي دلِ غافل. عجب سوالي کرده بوده‌!‌ و چه چيز مهمي‌ه اين سوال.
همين ديگه. ما امروز يک چيزي که گوشه‌ي ذهن‌مان ده دوازده سالي بود لميده بود رو دستي به سر و روش کشيديم. حالا اگه کسي مي‌خواست، مي‌تونه برام بنويسه خداش چه شکلي‌ه، شبيه‌ کيه؟ چطوري‌ه؟‌ و توضيح بده تا شايد ما آنچه بلد شديم، انجام بديم.

پ.ن: من هنوزم نفهميدم اين رصد آماتوري و اين‌جور کارها چه جاذبه‌اي داره!؟خودم يک زماني کم‌َکي دنبال اين‌جور کارها بودم سال‌هاي اول دانش‌گاه مخصوصاً. اما اون يک چيز ديگه بود.‌ شايد يه بار برم باهاشون کويري جايي ببينم آخه اينا دلشون به چي خوشه که شصت بار مي‌رن کسوف رصد مي‌کنن!؟ خب مثل چهار‌تا آدم شجاع مي‌ريم مي‌گرديم. ديگه لازم نيست صبر کنيم ببينيم کي قمر از دم‌عقرب خوشش مي‌آد يا نه!‌
شايد بخوايين اين رو ببينين:‌ [+]

By Armatil at 3/29/2006 10:57:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, March 28, 2006

[+]  کاملاً اتفاقي

 «بايد اعتراف کنم،
                  من نيز گاهي
                     به آسمان نگاه کرده‌ام؛
                             دزدانه
                                         ...»

«گاهي به آسمان نگاه کن»ِ «کمال تبريزي» رو دوست دارم.

پ.ن: چنين مپنداريد که پرده‌اي‌ست و کنار مي‌رود،‌ بلکه آهسته و کم‌کم ديوانه‌گي پديدار مي‌شود ( شايد هم محو!). و البته اين نظر شخصي خود من است؛ کسي که به اتفاق اعتقادي ندارد و شايد حتي نمي‌داند که اعتقاد هم ندارد.
پ.ن: و البته اين‌گونه نيز نيست که فقط يک در داشته باشد. درهايي‌ست و راه‌هايي که آن اوايل شايد کاملاً متفاوت به نظر برسد. اين هم از همان...

By Armatil at 3/28/2006 07:56:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, March 27, 2006

[+]  Thunderstorm ...7m/s

ديده‌ها و شنيده‌ها حاکي است که به مدت دو روز در کل ساختمان کاملاً تنها خواهم بود.
باران مي‌بارد، هوا ابري و تاريک است.
تا ساعت دوازده شب جمعه هم اين کاري که دارم انجام مي‌دم رو بايد تموم کنم.
کمي هم درد دارم. از نوع درد زايماني که بخواهم بچه‌ي تمساح به دنيا بياورم. با آن فلس‌هاي ...
بارانِ تند بهاري مي‌بارد و بند مي‌آيد.
و سکوت عجيبي‌ست.
روزگاري‌ست.

شايد بگم بچه‌ها بيان اينجا، هرچي مي‌خوان داد و هوار کنن، روح‌شون شاد بشه.
شايد هم از اين سکوت لذت ببرم.
و شايد هر دو، يا هر سه، يا پنج.
روز‌گاري‌ست.

امروز ششم فروردين است.
و سال پيش در چنين روزي، کجا بوديم و چه مي‌کرديم.
روزگاري‌ست.

گير داده‌ام به اين Ajax.
و به PRADO
و به قانوني/اخلاقي ‌بودن/نبودنِ سقط جنين فکر مي‌کنم. چند روزي مي‌شه که فکرم رو مشغول کرده.
به فرم و محتوا فکر مي‌کنم. چيزهايي گوش مي‌کنم که نمي‌دانم به چه زباني‌ست.
دربند هم خوب بود.

آها، مسافرتي هم رفتيم که چسبيد.

سري به کلبه‌ي قديمي هم زدم، هموني که انگشتي در سقفش دنبال سوارخي بود تا نشان دهد که از آنجا باران مي‌بارد.
و مهم است که در لحظه‌ي تحويل سال به چه کسي/چيزي فکر مي‌کنيم.
اوضاع خوبي است.
و روزگاري ... .
باران تندي مي‌بارد.
فکر مي‌کنم، يا شايد هم خيال مي‌کنم که از داخل خونه صداي شلپ‌شلپ مي‌آد.

By Armatil at 3/27/2006 02:42:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, March 19, 2006

[+]  تجويدي، رهايي و قطعه‌هاي گمشده

    گنجي از زندان آزاد شده‌ است: آفرين مرد؛ اميدوارم اگر در اين مدت به اين نتيجه رسيده‌اي که آنچه برايش مبارزه مي‌کردي، نادرست (!!!) بوده، آن‌قدري مرد باشي که ببينيم و بشنويم و اگر هنوز برسر عقيده‌ي خود هستي خوشحال مي‌شوم اگر بدانم در تمام اين مدت لحظاتي بوده که شک کرده‌اي و ترديد؛ اما دوباره بازگشته‌اي بر سر ايمان خود، نه به خاطر اسم و رسم و گروه و حزب و ...، بلکه به خاطر انديشه‌ي مستقل و وارسته‌گيِ همه‌ي انسان‌ها.
    گنجي آزاد شد، در هر جايي از وبلاگ دوستان و نا‌آشنايان ديدم اين مطلب را. ولي کسي ننوشت که امروز استاد تجويدي در قطعه‌ي هنرمندان به خاک سپرده شد و اين‌که شنيده‌ها حاکي است تنها چيزي در حدود 300 نفر در مراسم حضور داشته‌اند. راستش خودم هم نمي‌دانستم اگر دوست عزيزي امروز خبرش رو نمي‌داد. زياد هم جاي تعجب نيست. شکم گرسنه چکار دارد به لذت بردن از شنيدن.
شده‌ايم هندوستانِ 30-20 سال پيش. هندوستاني که از بودا به مسيح پناه آورد؛ از پيشواي پادشاهان به پيشواي گرسنه‌گان (در زمان خودشون البته! اما خب در اينکه غربِ سير شده، اين اواخر به اديان شرقي خيلي بيشتر علاقه‌مند شده هم هنوز نمي‌تونم شک کنم.)
    دوست داشتم سليقه‌ي فضاي وبلاگستان فارسي اين‌گونه نباشد. وقتي عده‌اي از عامه جدا مي‌شوند همان‌طوري که در آخرين انتخابات انتظار اين فضا کاملاً بر خلاف آنچه بود که توسط اکثريت اتفاق افتاد؛ من به اين مي‌گم عامه. اما نمي‌تونم به اين گروه اقليت هم عامه نگويم. سليقه بسيار محدود شده و به جاي نقد حرف نقد سليقه انجام مي‌شه. مثال‌ش رو همين اواخر در مورد تصوير حمله‌ به خانومي که مي‌خواسته وارد استاديوم بشه را با چند تا از دوستان در ميان گذاشتم. وقتي گروه دوم مي‌شن عامه‌ي سطح دوم، در حالي که از اون رنج عامه نيز خلاصي ندارن‌ (حداقل به دليل اسمي که به عنوان کشورش تحمل‌ش مي‌کنند.) ولي خودشون رو نسبت به درد گروه عامه‌ي سطح يک که خيلي ساده دنبال شديدترين نياز‌هاشون مي‌رن { اول قورباغه‌ات را قورت بده!‌ ;) } طبيعي‌ه که کسي نباشه تا براي درد راه حلي پيدا کنه. نمي‌دونم؛ دلم نمي‌خواد توضيح بدم اين موضوع رو. به نظر مي‌آد گره بسته‌تر از اين باشه که بخوام به اين سادگي براش راهي پيشنهاد کنم. فقط درد داره!
خيلي‌ها هستند که از من خيلي بيشتر کتاب خوانده‌اند، خيلي بيشتر فيلم ديده‌اند، خيلي بيشتر فکر کرده‌اند، خيلي بيشتر با مردم زندگي کرده‌اند، خيلي بيشتر سفر کرده‌اند، خيلي بيشتر حرف شنيده‌اند، خيلي بيشتر، خيلي بيشتر،‌ اما چرا همه يک جور حرف مي‌زنند؟!

کم‌اند افراداي که از جسم‌شون جدا باشند، که وقتي بدونند دماغ‌شان کج‌ه، اون‌قدري داغ نکنند که فکر کنند دنيا به آخر رسيده!‌ وقتي کسي گفت فلان‌جاي‌ات اين‌طوري‌ه بناي دشمني با اون رو نگذارند.
از اون‌ها کمتر افرادي هستند که از انديشه‌هايشان جدا باشند. اينها قابل بحث هستند، چون دفاع‌شان از يک عقيده دفاع از خود نيست، و آن‌چنان در مقابل عقيده گارد نمي‌گيرند که حمله به اون ايده حمله‌ي شخصي تلقي بشه و داغ کنند و دشمني. آخه ما حتي انديشه‌هايمان هم نيستيم. اين رو چند روز پيش با دوستي احساس کردم و لذت برديم وقتي ديديم که هدف رسيدن به حقيقت‌ه و نه دفاع از يک نظريه، هرچند که تمام عمر به اون تکيه کرده باشيم.
راستي جالبه که من از هر سه نوع داخل دوستانم پيدا مي‌شه. اما خوشبختي به حساب مي‌آد داشتن دوستاني از جنس سوم، اون‌هم نه يکي نه دوتا!
و دسته‌ي چهارم! جدايي از ....! ام...م!

    وقتي مشغول انجام اولين فاز از برنامه‌ي خونه‌تکوني بودم و داشتم از تميز شدن و برق زدن لذت مي‌بردم، وقتي لذت‌ش تکراري شد و از يادم رفت ( و ما همان هستيم که عادت مي‌کنيم!) به اين فکر مي‌کردم که چند سالي مي‌شه هر موقع از خودم بپرسم بهترين سال زندگيم کدوم بوده، هميشه آخرين سال بهترين به حساب مي‌اومده. نمي‌تونم بگم هميشه آخرين روز يا حتي آخرين ماه بهترين بوده، اما سال‌ها رو دقيقاً يادم هست. دوست دارم روزي به اون حدي برسم که بهترين ماه همون ماهي باشه که داره مي‌گذره،بهترين روز همين امروز و بهترين لحظه همين لحظه‌، و اين مي‌شه جاودانه‌گي!‌

اميدوارم سال جديد براي همه‌گي بهترين سال باشه، و توي همين امسال اتفاقاتي بيوفته که ديگه دنبال بهترين لحظه‌ها نباشيم و به جاش از لحظه‌هامون اون‌طور که شايسته‌ي خودمون و لحظه‌هامون هست، لذت ببريم.

دوباره فرصتي شد تا قطعه‌ي گمشده‌ي شلِ عزيز مرور بشه، هدف غلطيدن‌ه براي رفتن و رسيدن، هدف جاري شدن‌ه! و انتظار براي پيدا شدن ابزار سفر يعني نرسيدن، همين که احساس مي‌کنيم هستيم يعني ابزارش وجود داره، و گويا خوشبختانه وقتي غلطيدن شروع بشه رفته‌رفته راهش آسون‌تر مي‌شه!
بين فهميدن و هنرمندانه گفتن تفاوت زيادي‌ه! و اين راه هميشه‌ تازه‌ست.

By Armatil at 3/19/2006 01:46:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, March 14, 2006

[+]  خاليِ شاد

شادي
شادي کردن
شاد کردن
شاد بودن
شاد شدن
شادي
    دوباره روزهاي آخر سال و سر وصدا. هنوز يکي دو روز مانده به زمان اعلان جنگ، صداها کم‌و‌بيش شنيده مي‌شد.ام‌شب شروع و پايان جنگ‌ه. يک شب‌.
    زياد به نوشتن روزمره‌هاي مردم علاقه‌اي ندارم، اما اين مطلبي که مي‌خوم بنويسم چندين ساله که هر از چند‌گاهي آشفته‌گي درست مي‌کنه. خيلي ساده‌ست: شادي.

مي‌گفت :«جوونه،‌ مي‌خواد شادي کنه!». شادي کردن!‌هاه!‌ چه جالب. من چرا نمي‌فهمم معني اين کلمه رو! يعني انجام دادن کاري که باعث شادي بشه؟ شادي‌ه کي؟ شاد کردن با شادي کردن چه فرقي مي‌کنه؟ شاد شدن نتيجه‌ي شادي کردن‌ه؟‌!
    تا جايي که من مي‌فهمم (که لزوماً هم زياد نيست!‌) شاد کردن از جنس روشن کردن‌ه! وقتي مي‌خوايم تاريکي جايي رو از بين ببريم با خود تاريکي کاري نمي‌تونيم بکنيم. خود تاريکي از جنس «عدم»ه. بنابراين انتظار نمي‌ره که بتونيم با نبودن چيزي فعلي انجام بديم. مثل جابجا کردن تاريکي يا آوردن و بردن تاريکي. هر کاري مي‌کنيم با نور‌ه!‌ نوره که وقتي بياد تاريکي از بين مي‌ره، که وقتي نباشه تاريکي زياد مي‌شه.
    البته اين با اين پيش فرض‌ه که اصالت با نور باشه. تا جايي که آزمايش‌هايي که من ازشون اطلاع دارم نشون داده، چيزهايي رو پيدا کرديم که وقتي وجود دارند،‌ نور تلقي مي‌شه. شايد اصالت با تاريکي باشه. شايد يه روز چيزي پيدا کنيم که نبودنش به نظر‌مون معادل به وجود آمدن همون چيزهايي باشه که بالاتر گفتم.
    به نظرم مي‌رسه اين مساله به آشنايي ما با محيط بسته‌گي داره. شايد اگر ما در يک دنياي خيلي نوراني زندگي مي‌کرديم اون موقع جور ديگه‌اي فکر مي‌کرديم. ولي مي‌دوني وقتي مي‌گيم:‌« پرده رو کنار زدم و نور وارد اتاق شد!» داريم از ورودش صحبت مي‌کنيم. از نبودن‌اش که بعد‌ شدن شد. ما قبول کرده‌ايم که در دنياي تاريکي زندگي مي‌کنيم، شايد روزي بچه‌هاي ما در دنياي روشني زندگي کنند.

حالا برمي‌گردم به موضوع اصلي؛‌ شادي.
    وقتي به يک آدمي که از گرسنه‌گي داره درد مي‌کشه غذا مي‌ديم و دردش از بين مي‌ره،‌ شادي اتفاق مي‌افته و حداقل دو نفر رو تحت تاثير قرار مي‌ده:‌ اوني که سير کرده، و اوني که سير شده. لازم به گفتن نيست که اوني که سير بوده زودتر شادي رو احساس مي‌کنه، چون اساساً دردش از همين بوده که «کسي از گرسنه‌گي درد مي‌کشه!» و با از بين رفتن موضوع درد، زودتر شادي پيداش‌ مي‌شه، اما تا دستگاه گوارش بخواد درک کنه غذا رو خب يک مقداري طول مي‌کشه تا موضوع درد از بين بره.
    اين‌جا هم از بين رفتن چيزي وجود داره. از بين رفتن درد. مثل از بين رفتن تاريکي. درد اساساً مثل تاريکي از جنس عدم‌ه. دردر بي‌غدايي. درد بي‌‌کسي، درد تنهايي، درد بي‌‌دردي ;)
    به همان سختي که بازي کردن با تاريکي برام بي‌مفهوم‌ه. شادي کردن هم به نظرم همين‌طور مي‌رسه. يعني نمي‌شه کاري کرد با شادي. مي‌شه درد رو از بين برد تا به جاي خالي‌ش بگيم «شادي».
نمي‌شه بدون شناختن دردها شاد شد.
    اوني که اون موقع مي‌اومده قاشق‌زني براي اين بوده که چيزي مي‌خواسته!‌ (تا جايي که من مي‌دونم البته!) و مي‌خواسته اعلام کنه که «بابا! اين همون روزه که ما مي‌تونيم شاد باشيم. من يه چيزي مي‌خوام که اگه به من بدي‌ش جاي خالي يک چيزي رو پر مي‌کنه که از نبودن‌ش دردم مي‌گيره. بعد که اون جاي خالي پر شد، من دردم از بين مي‌ره و جاش مي‌شه شادي».
    خب، پس اوني که توي خونه‌اش نشسته چرا پا نمي‌شه يه سطل‌ آب بريزه و بگه «به من چه!؟‌برين بزارين استراحت کنم...». شايد بودن يک آدم دردناک، درد مي‌آره! شايد! شايد ترس‌ه! ترس از اين‌که اگه يک روزي من هم ...، بالاخره دنياي کوچيکيه ديگه! يا شايدم يک جور هم‌ذات پنداري! از تصور درد يک انسان ديگه شايد ما هم دردمون مي‌آد. شايد هم انسان دردناک مثل همون شکم‌خالي‌ه! يک چيزيش ناجوره! جور درنمي‌آد و براي همين ما هم دردمون مي‌آد.
    هر چي که هست، ما از درد کشيدن خوشمون نمي‌آد. چه درد خودمون باشه،‌ چه درد خودمون! ( خب، چطور مي‌تونيم درد ديگران رو حس کنيم؟ هنوز که نتونستيم يک جوري اين حس‌ها رو منتقل کنيم. ما درکي از يک نفر ديگه داريم. خودمون رو جاي اون مي‌گذاريم و دردش رو درک مي‌کنيم، يعني فکر مي‌کنيم که درک مي‌کنيم!) بنابراين سعي مي‌کنيم با کم کردن دردهاي ديگران احساس بهتري داشته باشيم. وقتي که هيچ چيزي نباشه، هيچ دردي، هيچ نيازي، هيچ احتياجي، اون موقع مي‌شه شادي محض.
و شايد البته روزي فرزندان ما در دنياي شادي زندگي کنند که با کنار زدن پرده «درد» وارد زندگي‌شون بشه!‌
    فکر مي‌کنم خيلي فاصله هست بين اون تصور «شادي کردن» با انفجار يک نارنجک و اين چيزي که گفتم؛ خيلي! اين تنها چيزي نيست که ما از دست داديم. خيلي چيزهاي ديگه هم بود که خيلي راحت يادمون رفته و به‌همون گفتن که دلمون رو به چهار تا سنگ و کلوخ خوش کنيم.

    نمي‌دونم تو هم فهميدي يا نه! اون جوري که من دستگرم شده، اگه نون اصيل‌ه، اگه جسم اصيل‌ه، شادي هم اصيل‌ه! نقيضِ نقيض و اين‌جور چيزها!!‌ نون اصيله، نبودن‌ش درده که اصيل نيست و نبودنش شادي‌ه! :)
اما اگه تفکر اصالت بيشتري داشته باشه، با اين وضعي که توش داريم زندگي مي‌کنيم، اصالت به درد مي‌رسه!
پ.ن: متني که شايدش زياده، يعني بازه، يعني هنوز خيلي جا داره!‌ يعني به هيچ دردي نمي‌خوره هنوز!

By Armatil at 3/14/2006 06:08:00 AM  ||   link to this postˆ  || 



[+]  The Independent Code!

متن جالبي ديدم در The Independent سه روز پيش در مورد اختراعات مسلمان‌ها و انتقال اون‌ها به اروپا! اين هم از محسنات RSSreader داشتن‌ه ديگه! ;)
« از قهوه تا چک و غذاي سه‌وعده‌اي، دنياي مسلمان‌ها اختراعات زيادي نصيب‌مان کرده است که ما بدون توجه به اهميت‌شان، از آنها در زندگي روزمره‌ي‌مان استفاده مي‌کنيم. ... »
The Independent- How Islamic inventors changed the world - 11 March 2006


مي‌گن آقاي «راز داوينچي» دزدي کرده! ;) [ +]

By Armatil at 3/14/2006 01:01:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, March 10, 2006

[+]  رودخانه بودن

يک رودخانه به هر تشنه‌اي آب مي‌دهد و از اينکه تشنه‌اي را سيراب مي‌کند لذت مي‌برد.
براي رودخانه اهميتي ندارد کسي که آن کنار ايستاده و تشنه است از او سيراب شود يا نه، او صداي شرشر خودش را دارد و از سيراب شدن ديگران لذت مي‌برد.
يک رودخانه هيچ‌کس را به زور سيراب نمي‌کند؛ چه تشنه باشد چه نباشد. چه بداند که تشنه است و چه نداند.
يک رودخانه وقتي به چيزي برسد که نتواند از آن عبور کند، آن‌قدر جمع مي‌شود تا از‌‌ آن سرازير شود. يک رودخانه برکه نيست که با هر مانعي راهش را تغيير دهد. اما به هر حال مهم جريان داشتن است، شايد رودخانه هم تصميم بگيرد راهش را کج کند.
براي هر رودخانه‌اي در هر مرحله‌اي چيزي خاص توانايي مانع شدن دارد. گاهي مانعي شني، جايي رسي و جايي سيماني، شايد حتي از جنس هوا...
و آب که سر بالا نمي‌رود!
رودخانه رودخانه است،‌باز مي‌گردد و مي‌پيوندد. برخي تکه‌هايش صرف فرونشاندن عطش مي‌شود و جا مي‌ماند،‌ اما مي‌پيوندد و مي رسد.

By Armatil at 3/10/2006 04:30:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, March 09, 2006

[+]  اعتماد منتهاي ذکاوت است

«... آنها به هوش‌شان اعتماد ندارند و مي‌ترسند مبادا مسخره شوند. مي‌ترسند، چون مشکوکند. ترديد ماحصل ترس است. ترديد نوعي عدم اطمينان نسبت به هوشياري خود است. چندان مطمئن نيستيد که مي‌توانيد اعتماد کنيد و به اعتماد‌تان ادامه دهيد. اعتماد به هوش عظيم، شهامت و وحدت عميق نياز دارد. براي ورود به آن بايد قلبي وسيع داشت. اگر بقدر کافي هوش نداشته باشيد با شک و ترديد از خود محافظت مي‌کنيد. اگر هوشيار باشيد، آماده‌ي رفتن به ناشناخته هستيد. چون يقين داريد اگر تمام دنيا هم ناپديد شود و شما در ناشناخته بمانيد، مي‌توانيد در آنجا هم از خودتان مراقبت کنيد. قادريد در همان ناشناخته هم جايگاهي براي خود دست‌و‌پا کنيد،‌ چون به هشيارتان اعتماد داريد. .... »

«... اعتماد شخصي است، در حالي که اعتقاد اجتماعي است. اعتماد کن، قاعدتاً رشد مي‌کني؛ معتقد باش، در همان مرتبه‌اي که هستي، باقي مي‌ماني. اعتقاد ممکن است به تو تحميل شود. عقايد را دور بينداز، ترس پيدا مي‌شود؛ چون وقتي اعتقاد را دور بريزي، شک ظهور مي‌کند. هر عقيده‌اي شک را وا مي‌دارد تا جايي پنهان شود. مدام ترديد را تحت فشار قرار مي‌دهد. نگران نباش، بگذار شک سر بر آورد. ...»
دنيايي به اين زيبايي کسي تا حالا ديده؟

By Armatil at 3/09/2006 06:16:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Wednesday, March 08, 2006

[+]  ادعا که نباشه لابد دستِ‌کم يکي از او دو تاي ديگه وجود داره!

برام يه SMS اومده که:
«دختراي اين دور-و-زمونه، يا سيرت دارند و صورت ندارند،
يا صورت دارند و سيرت ندارند،
يا اينکه نه سيرت دارند نه صورت، اما تا دلت بخواد ادعا دارند.»
:))
حالا اگه بدونين که از طرف کي بوده شايد جالب‌تر بشه! البته مردمي که باهوش‌ند دستِ پيش مي‌گيرند تا پس نيوفتند. ;)

By Armatil at 3/08/2006 03:10:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, March 07, 2006

[+]  ..

By Armatil at 3/07/2006 08:15:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  .

سفر خوبي بود. لازم بود.

By Armatil at 3/07/2006 08:00:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006