[+]
عمو خدا، خاله خدا
عمو خدا، خاله خدا
يک زماني مدرسهاي بود که از قضاي روزگار ما هم در آن درس ميخوانديم. در اين مدرسه يک سري آدم علاف بودند که خيلي وقت بود درسشان تمام شده بود. دورهي بعدي را هم تمام کرده بودند و شايد هم سن الان خودم بودند آن موقعها.
اين آدمهاي نازنين علاوه بر ساعتهايي که در حياط مدرسه با هم ميگذرانديم، قلمروشان سر ساعتهايي به اسم «فوقبرنامه» به کلاسها نيز کشيده ميشد.
يک روز، يکي از اين آقايون اومدند به ما گفتند: « بنويسيد که خدايي که ميشناسيد چه شکليه؟ چه قيافهايه؟ شبيه کيه؟ و ...». ما هم از همهجا بيخبر نشستيم نقاشيهاي ذهنمون رو ولو کرديم روي کاغذ. هيچ موقع نفهميدم که منظورش از اين کار چي بوده، اما هميشه اين گوشهي ذهنام مونده بود که «آخه يعني چي؟!»
امروز داشتم يک قسمتي از يک کتاب رو ميخوندم، ديدم اِ اِ اِ، اي دلِ غافل. عجب سوالي کرده بوده! و چه چيز مهميه اين سوال.
همين ديگه. ما امروز يک چيزي که گوشهي ذهنمان ده دوازده سالي بود لميده بود رو دستي به سر و روش کشيديم.
حالا اگه کسي ميخواست، ميتونه برام بنويسه خداش چه شکليه، شبيه کيه؟ چطوريه؟ و توضيح بده تا شايد ما آنچه بلد شديم، انجام بديم.
پ.ن: من هنوزم نفهميدم اين رصد آماتوري و اينجور کارها چه جاذبهاي داره!؟خودم يک زماني کمَکي دنبال اينجور کارها بودم سالهاي اول دانشگاه مخصوصاً. اما اون يک چيز ديگه بود. شايد يه بار برم باهاشون کويري جايي ببينم آخه اينا دلشون به چي خوشه که شصت بار ميرن کسوف رصد ميکنن!؟ خب مثل چهارتا آدم شجاع ميريم ميگرديم. ديگه لازم نيست صبر کنيم ببينيم کي قمر از دمعقرب خوشش ميآد يا نه!
شايد بخوايين اين رو ببينين:
[+]