[+]
خاليِ شاد
شادي
شادي کردن
شاد کردن
شاد بودن
شاد شدن
شادي
دوباره روزهاي آخر سال و سر وصدا. هنوز يکي دو روز مانده به زمان اعلان جنگ، صداها کموبيش
شنيده ميشد.امشب شروع و پايان جنگه. يک شب.
زياد به نوشتن روزمرههاي مردم علاقهاي ندارم، اما اين مطلبي که ميخوم بنويسم چندين ساله که
هر از چندگاهي آشفتهگي درست ميکنه. خيلي سادهست: شادي.
ميگفت :«جوونه، ميخواد شادي کنه!».
شادي کردن!هاه! چه جالب. من چرا نميفهمم معني اين کلمه رو! يعني انجام دادن کاري که باعث
شادي بشه؟ شاديه کي؟ شاد کردن با شادي کردن چه فرقي ميکنه؟ شاد شدن نتيجهي شادي
کردنه؟!
تا جايي که من ميفهمم (که لزوماً هم زياد نيست!) شاد کردن از جنس روشن کردنه! وقتي
ميخوايم تاريکي جايي رو از بين ببريم با خود تاريکي کاري نميتونيم بکنيم. خود تاريکي از جنس
«عدم»ه. بنابراين انتظار نميره که بتونيم با نبودن چيزي فعلي انجام بديم. مثل جابجا کردن تاريکي يا
آوردن و بردن تاريکي. هر کاري ميکنيم با نوره! نوره که وقتي بياد تاريکي از بين ميره، که وقتي
نباشه تاريکي زياد ميشه.
البته اين با اين پيش فرضه که اصالت با نور باشه. تا جايي که آزمايشهايي که من ازشون اطلاع دارم
نشون داده، چيزهايي رو پيدا کرديم که وقتي وجود دارند، نور تلقي ميشه. شايد اصالت با تاريکي
باشه. شايد يه روز چيزي پيدا کنيم که نبودنش به نظرمون معادل به وجود آمدن همون چيزهايي باشه
که بالاتر گفتم.
به نظرم ميرسه اين مساله به آشنايي ما با محيط بستهگي داره. شايد اگر ما در يک دنياي خيلي
نوراني زندگي ميکرديم اون موقع جور ديگهاي فکر ميکرديم. ولي ميدوني وقتي ميگيم:« پرده رو
کنار زدم و نور وارد اتاق شد!» داريم از ورودش صحبت ميکنيم. از نبودناش که بعد شدن شد. ما
قبول کردهايم که در دنياي تاريکي زندگي ميکنيم، شايد روزي بچههاي ما در دنياي روشني زندگي
کنند.
حالا برميگردم به موضوع اصلي؛ شادي.
وقتي به يک آدمي که از گرسنهگي داره درد ميکشه غذا ميديم و دردش از بين ميره، شادي اتفاق
ميافته و حداقل دو نفر رو تحت تاثير قرار ميده: اوني که سير کرده، و اوني که سير شده. لازم به
گفتن نيست که اوني که سير بوده زودتر شادي رو احساس ميکنه، چون اساساً دردش از همين
بوده که «کسي از گرسنهگي درد ميکشه!» و با از بين رفتن موضوع درد، زودتر شادي پيداش
ميشه، اما تا دستگاه گوارش بخواد درک کنه غذا رو خب يک مقداري طول ميکشه تا موضوع درد از
بين بره.
اينجا هم از بين رفتن چيزي وجود داره. از بين رفتن درد. مثل از بين رفتن تاريکي. درد اساساً مثل
تاريکي از جنس عدمه. دردر بيغدايي. درد بيکسي، درد تنهايي، درد بيدردي ;)
به همان سختي که بازي کردن با تاريکي برام بيمفهومه. شادي کردن هم به نظرم همينطور
ميرسه. يعني نميشه کاري کرد با شادي. ميشه درد رو از بين برد تا به جاي خاليش بگيم
«شادي».
نميشه بدون شناختن دردها شاد شد.
اوني که اون موقع مياومده قاشقزني براي اين بوده که چيزي ميخواسته! (تا جايي که من
ميدونم البته!) و ميخواسته اعلام کنه که «بابا! اين همون روزه که ما ميتونيم شاد باشيم. من يه
چيزي ميخوام که اگه به من بديش جاي خالي يک چيزي رو پر ميکنه که از نبودنش دردم
ميگيره. بعد که اون جاي خالي پر شد، من دردم از بين ميره و جاش ميشه شادي».
خب، پس اوني که توي خونهاش نشسته چرا پا نميشه يه سطل آب بريزه و بگه «به من چه!؟برين
بزارين استراحت کنم...». شايد بودن يک آدم دردناک، درد ميآره! شايد! شايد ترسه! ترس از اينکه
اگه يک روزي من هم ...، بالاخره دنياي کوچيکيه ديگه! يا شايدم يک جور همذات پنداري! از تصور درد
يک انسان ديگه شايد ما هم دردمون ميآد. شايد هم انسان دردناک مثل همون شکمخاليه! يک
چيزيش ناجوره! جور درنميآد و براي همين ما هم دردمون ميآد.
هر چي که هست، ما از درد کشيدن خوشمون نميآد. چه درد خودمون باشه، چه درد خودمون! (
خب، چطور ميتونيم درد ديگران رو حس کنيم؟ هنوز که نتونستيم يک جوري اين حسها رو منتقل
کنيم. ما درکي از يک نفر ديگه داريم. خودمون رو جاي اون ميگذاريم و دردش رو درک ميکنيم، يعني
فکر ميکنيم که درک ميکنيم!) بنابراين سعي ميکنيم با کم کردن دردهاي ديگران احساس بهتري
داشته باشيم. وقتي که هيچ چيزي نباشه، هيچ دردي، هيچ نيازي، هيچ احتياجي، اون موقع ميشه
شادي محض.
و شايد البته روزي فرزندان ما در دنياي شادي زندگي کنند که با کنار زدن پرده «درد» وارد زندگيشون
بشه!
فکر ميکنم خيلي فاصله هست بين اون تصور «شادي کردن» با انفجار يک نارنجک و اين چيزي که
گفتم؛ خيلي! اين تنها چيزي نيست که ما از دست داديم. خيلي چيزهاي ديگه هم بود که خيلي
راحت يادمون رفته و بههمون گفتن که دلمون رو به چهار تا سنگ و کلوخ خوش کنيم.
نميدونم تو هم فهميدي يا نه! اون جوري که من دستگرم شده، اگه نون اصيله، اگه جسم اصيله،
شادي هم اصيله! نقيضِ نقيض و اينجور چيزها!! نون اصيله، نبودنش درده که اصيل نيست و نبودنش
شاديه! :)
اما اگه تفکر اصالت بيشتري داشته باشه، با اين وضعي که توش داريم زندگي ميکنيم، اصالت به درد
ميرسه!
پ.ن: متني که شايدش زياده، يعني بازه، يعني هنوز خيلي جا داره! يعني به هيچ دردي نميخوره
هنوز!