RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Monday, September 25, 2006

[+]  تصور

کتابي با عنوان «بعد دهم» در مورد بعدهاي بالاتري که مي‌تونيم تصور کنيم، وجود داره. در اين فايل فلش با عنوان Imagining the Tenth Dimension ايده‌ي مطرح شده در اين کتاب به شکل جالبي به تصوير کشيده شده.
چيزي که بيشتر توجه من رو جلب کرد، توصيف زيباي اون از خم‌شدن‌ها بود، (مورچه رو در شکل مي‌بينيد که روي يک روزنامه‌ي خم شده قرار داره و مي‌خواد در دنياي دو-بعدي نقش مورچه‌ي-با-کرامات رو بازي کنه؟‌!‌ ;) و همچنين توضيح‌اش در مورد سفر در ابعاد پايين‌تر. مثلاً شناختن يک بعد چهارم به اسم «زمان»، اجازه مي‌ده در سه بعد پايين‌تر سفر کنيم، امروز اينجاييم و فردا يک جاي ديگر، يک شعبده‌ي واقعي!



نمي‌دونم شايد شما هم بعد از ديدن‌اش به اين فکر کنين که اين عدد ده از کجا اومده؟ شايد اگر سي‌صد سال پيش همچين چيزي وجود داشت، عدد ده رو «مقدس» مي‌دونستيم. به هر حال چيزي که مسلم‌ه توقف تصور بعد‌هاي بالاتر در عدد «ده»، به خاطر ساختار اين دنيا نيست و شکل تفکر ما و ابزار‌هاي رياضي که استفاده مي‌کنيم منتهي به چنين چيزي مي‌شه. دوست‌دارم ببينم چطور مي‌شه از اين انتها خلاص شد.

پ.ن: فايل شامل قسمت‌هايي گفتاري هم هست، بنابراين بسته به سرعت ارتباط با اينترنت ممکن‌ه دريافت اون يک مقداري طول بکشه که خب، براي من ارزش‌اش رو داشت.
پ.ن2: اولين بار فکر مي‌کنم اين رو از وبلاگ Jevona ديدم.

By Armatil at 9/25/2006 05:48:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, September 22, 2006

[+]  لبالب

Alireza Eftekhari - Sayyad
Track#5:Sayyad

... ور نه ز وجودم اثري هيچ نماند.

By Armatil at 9/22/2006 03:35:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  اوه، امپراتريس! دستم‌ را رها کن

آخ جان امشب از آن شب‌هاست.


او بچه مي‌خواست يا يک همچين چيزهايي. من هم آن‌زمان مشغول ساختن امپراطوري بودم و خب هنوز آهي در بساط نبود.
او رفت و ما همچنان حداقل-دوست مانده بوديم. من برايش خوشحال بودم. گاهي با هم صحبت مي‌کرديم، در مورد چگونگي پيشرفت رابطه‌اش با آقايي که بعد‌ها شوهرش شد، همان که بارها به من گفت که : «واقعاً دوست‌اش دارد.».
بعضي موقع‌ها که ضربان‌ قلب‌ام جور عجيبي مي‌شد، درست همان موقع‌ها مي‌ديدم که انگار دوست دارد هنوز کنارم باشد، و خب ما که داشتيم امپراطوري مي‌ساختيم مي‌توانستيم گاهي پياده قدمي بزنيم.
و خب، ما همديگر را مدت‌هاي زيادي بود که مي‌شناختيم. با «مردش» که کم‌کم دوست شدم، برنامه‌ي قدم‌زدن‌هاي بي‌موقع‌مان سه‌نفره و حتي چهار نفره شد.


پ.ن: عطف به آن ماجراي «لکه‌هاي خيس پايين شانه‌ي من، لکه‌هاي صورتي-قرمز، نارنجي و سياه.».
قصه‌اي که داشت نوشته مي‌شد، ولي نمي‌دانم چرا هيچ موقع دلم نخواست تمام‌ش کنم.

By Armatil at 9/22/2006 12:44:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, September 21, 2006

[+]  شدن و بودن

توفاني‌ترين‌ها بي‌سروصدا آمدند و ...
... آمدند و بي‌سرو‌صدا رفتند.

By Armatil at 9/21/2006 11:55:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, September 18, 2006

[+]  s,s,s | ZipPack | mnl

Solve,Solve,...., Solve | Zip and Pack| Move to next Level

وقتي يک دسته جواب براي يک سري مسايل پيدا مي‌کني،‌ خيلي اوضاع خوب مي‌شه. مثلاً فرض کن، براي کسي که از مکانيک نيوتوني چيزي نمي‌دوني، هر کدوم از اون مساله‌هايي که «فلان چيز به اون‌يکي چيز که بهمان جور بوده مي‌خوره، حالا نتيجه چي مي‌شه؟*»، يک مساله‌ي بغرنج بوده و کلي براش مشغله‌ي فکري بوده.

وقتي همچين قوانيني پيدا مي‌شن، دو تا موضوع جالب اتفاق مي‌افته:
اول اين‌که، همون‌طوري که در بالا ديدي، مي‌شه کلي مساله رو با هم دسته بندي کرد و به اون‌ها به شکل يک مساله نگاه کرد.
دوم اينکه ديگه وقتي يکي از اون مساله‌هايي که در اون دسته مي‌گنجند به گوش‌ات مي‌خوره، ديگه درگيري ذهني برات نيست. حتي ممکن‌ه که دلت نخواد حل‌اش کني. همين که مي‌دوني مي‌شه حل‌اش کرد برات کافيه.

مي‌دوني احساس جالبيه وقتي مي‌بيني بعضي از دور-و-بري‌ها درگير يکي از مسايلي هستند که براشون راه‌حل کلي پيدا شده. و هنوز درگير حل تک‌تک اون مسايل هستند و اون مسايل دونه-به-دونه رو آنچنان جدي مي‌گيرند که خنده‌ام مي‌گيره.

از اين دستگاه‌هايي که مساله‌ها رو فشرده مي‌کنند خوش‌ام مي‌آد. از اين دستگاه‌هايي که دستگاه‌هاي مساله‌فشرده‌کني رو فشرده مي‌کنند خوش‌ام. حالا نه مي‌شه گفت. نه مي‌شه نگفت.

ما مانديم و کلي لبخند و ... .

حالا فکر کنيد که مساله زندگي باشه و آدم و حيات و ما ... .

*: اين رو به عنوان يک توضيح خيلي‌خيلي خلاصه از اين نوع دستگاه اينجا آوردم. اما در عظمت دستگاه نيوتوني هيچ شکي نيست.
پ.ن: آآ! من هنوز اون لينک فلشي که در مورد يکي از اين فشرده‌ساز‌ها بود رو اينجا نگذاشتم. الان اين رو اينجا نوشتم که بعداً يادم بياد حتماً بگذارم.

By Armatil at 9/18/2006 04:38:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, September 15, 2006

[+]  You have been always connected to me

ما در همديگر چيزهايي مي‌بينيم. از روي رفتار در مورد بودش آنان که مي‌بينيم قضاوت مي‌کنيم و به همديگر نزديک مي‌شويم.

شايد آگاه نباشيم از آن چيزي که نزديک‌مان کرده است. کم‌کم سعي مي‌کنيم نقاط مشترک بيشتري پيدا کنيم. ما در گروه‌ها عضو مي‌شويم. در گروه‌هاي دو نفري، سه نفري و گروه چند نفره. نقاط مشترک ما در گروه‌مان پر رنگ‌تر مي‌شود. و کم‌کم نزديک‌تر مي‌شويم.

خيلي بعدتر، و شايد خيلي زود، همان نقاطي که مشترک نبودند ما را از گروه جدا مي‌کنند. هرچه باشد هيچ موقع نمي‌شود دقيقاً همسان بود. شده است يک سفر، شده عضويت در يک گروه ديگر، و شايد مرگ.

همين است، بسته شدن و کنده شدن. عضو شدن در يک گروه، پر رنگ‌تر ديدن و کم‌رنگ‌تر ديدن و تغيير مداوم در اين طيف رنگ‌ها، آنچنان که ديگر استخواني نماند، چيزي نماند جز چيزي لطيف که در هر قالبي مي‌گنجد و در هيچ قالبي نمي‌گنجد، شايد روح.

By Armatil at 9/15/2006 11:45:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, September 10, 2006

[+]  کپسول و سرمايه‌گذاري

امروز در کلاس/کارگاه آموزشي نيم‌روزه‌ي «بر فراز زندگي» شرکت کردم. اين دوره يکي از سه کپسول (دوره‌هاي فشرده‌) بعد از دوره‌ي مقدماتي است و البته تنها کپسولي است که گذراندن آن براي شرکت در دوره‌ي پيشرفته و دوره‌ي سدونا لازم است.

فکر مي‌کنم در دو کپسول ديگر هم شرکت کنم. و البته که شرکت در کلاس‌هاي حضوري بسيار سودبخش‌تر از خواندن درباره‌ي چنين مساله‌اي است.

اگر شما نام «بر فراز زندگي» را شنيده‌ايد يا مي‌دانيد که چه چيزي است، شما را توصيه‌ي اکيد مي‌کنم که شرکت در آن را جزو برنامه‌ي خود قرار دهيد‌. اگر هم که اصلاً نمي‌دانيد موضوع چيست،‌ خودتان را ناراحت نکنيد؛ موضوع چندان مهمي نيست. ;)

و البته يک مثال در آخر کلاس زده شد که فکر مي‌کنم همين يک تمثيل براي بسياري مشغله‌ي يک عمر باشد تا زماني که تالاپي بيوفتند. ...

گاهي فکر مي‌کنم کاش زودتر روزي برسد که همه، همه‌ي همه‌ي همه، اين‌چيزها را بدانند. نمي‌دانم، شايد هيچ وقت چنان روزي نرسد،‌ وشايد بهتر باشد که نرسد.

پ.ن: روزهاي اول مهر يک دوست خوب مي‌آيد و يک دوست خوب مي‌رود. اندکي جيوه‌مانندگي بايد، روزهاي جمعه‌ي‌مان را چه کنيم؟
پ.ن2: کوه شب هم بيش از آنچه که انتظار داشتم خوش گذشت.از همه‌ي دوستان متشکرم. فکر مي‌کنم چندين برنامه‌ي اين‌چنيني براي امسال داشته باشم.

By Armatil at 9/10/2006 11:32:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, September 08, 2006

[+]  ثبت‌نامه

يک مدتي بود که احساس مي‌کرديم انگار باز ما دوباره بعضي‌ها را آدم حساب نمي‌کنيم. امروز بالاخره قانع شديم که تا چند وقت رسماً‌ آدم حساب‌شان نکنيم.
همچين خبري هم نيستا!

By Armatil at 9/08/2006 12:01:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, September 04, 2006

[+]  ما به دنبال مساله‌ي بزرگ‌تر مي‌گرديم

    روزگاري، تقريباً همان‌ زمان‌هايي که کامپيوتر شخصي‌ام يک کمودور 64 بود و به جاي مانيتور به تلويزيون متصل مي‌شد؛ بزرگ‌ترين دغدغه‌ام اين بود که چطور مي‌توانم الگوريتم‌هايي را که در کامپيوتر اجرا مي‌کنم، در دستگاه‌هاي کوچک نيز پياده کنم. آن‌زمان تنها چيز‌هاي کمي از ترانزيستور، مدار‌هاي منطقي ساده و رله‌ها مي‌دانستم و پياده‌سازي الگوريتم‌هايي که در حالت‌هاي مختلف رفتار متفاوتي بروز دهد آن‌چنان برايم پيچيده مي‌نمود که آرزوي طراحي چنين مداري برايم يک آرمان دست‌نيافتني بود. ايده‌هاي فراواني براي ساختن چيزهايي داشتم که پيش‌نياز آن توانايي وارد کردن الگوريتم‌هاي نرم‌افزاري به مدارهاي الکترونيکي بود. ديري نگذشت که همين نوع آرمان‌ها باعث شد در رشته‌اي درس بخوانم که در آن فهميدم چيز‌هايي مانند ميکروکنترلر و ميکروپروسسور وجود دارند که آرمان من را تحقق مي‌بخشند. دست يافتن به آرزوي ديرينه، خوشحالي ديرپايي را نتوانست ايجاد کند. حتي تمام آن ايده‌هايي که روزگاري منوط به داشتن اين دانش بودند نيز از بين رفتند. آرمان تا وقتي دست نيافتني‌ست زيباست.

    به نظرم مي‌رسد مهندسي‌خوانده‌هايي که اکنون علوم انساني را دنبال مي‌کنند در ارائه‌ي تئوري‌هاي تحليل و راه‌‌حل‌هاي کاربردي موفق‌تر خواهند بود. با توجه به اينکه در علوم مهندسي ممکن است ( و لزوماً هميشه هم‌ اين‌طور نيست.) روش برخورد و حل مساله‌‌هاي ساده‌اي که در برخوردمان با اشيا ساده‌ي دنياي پيرامون‌مان شکل مي‌گيرند، آموخته شود؛ اين آموزه مي‌تواند به عنوان پله‌ي اوليه‌ براي حل مساله‌هاي پيچيده‌تري که از تعامل موجودات پيچيده‌اي به اسم انسان شکل مي‌گيرند نيز استفاده شود؛ چيزي که به نظرم کمبود آن باعث ارائه‌ي نظريات کم‌تر اجراييي مي‌شود که انساني‌ خوانده‌هاي بدون ديد مهندسي ارائه مي‌نمايند.

    دوستي مي‌گفت سن‌وسال‌مان ديگر ايجاب مي‌کند که حال‌وحوصله‌‌ي سر کلاس نشستن را نداشته باشيم. نمي‌دانم اقتضاي سن است يا شرايط محيطي‌ ( البته محيطي که اکنون آن دوستم در آن قرار دارد بسيار با محيط پيرامون من متفاوت است.)، اما فکر مي‌کنم نکند اين هم از نوع همان آرمان‌هاي دست‌يافتني باشد. از همان نوع سؤال‌هايي که مي‌دانيم حتي با وجود پيدا کردن راه‌حل، بازهم اتفاق بزرگي نخواهد افتاد.

    شايد به همان دليل است که چند وقتي‌ست کتاب‌هايي مي‌خوانم که کد روي جلدشان به جاي اينکه با Q، QA و QC شروع شوند با B و BF شروع مي‌شوند، شايد فکر مي‌کنم اين همان مساله‌ي بزرگ‌تر است.



مرتبط با اين موضوع در وبلاگ آرماتيل: get ready to take-off

By Armatil at 9/04/2006 04:45:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, September 03, 2006

[+]  پت‌پت

زندگي مجردي: با پدرم حتي مرباي انجير هم درست کرديم. حسابي مي‌چسبه با اين رفيق‌مان زندگي‌کردن. و دوباره تنها اينجا...

موقع ظرف شستن داشتم فکر مي‌کردم که چرا من نمي‌تونم مثل بقيه‌ي مردم راحت سرم رو بندازم پايين و زندگي کنم،‌ خودم رو داخل زندگي غرق کنم؛ با همه‌ي رنج‌ها و همه‌ي خوشي‌هاش، که به همون اندازه‌اي که رنج‌ چنين کساني واقعي‌ه، خوشي‌هاشون هم واقعي‌ه.

و بعد موقع چاي داشتم فکر مي‌کردم که اصلاً اين سوال درست هست يا نه! دقيقاً مثل چه کسي؟ مثل يک ميانگين از آدم‌هايي که اطراف‌ام ديده‌ام؟ ام...مم، نمي‌دانم.

چند وقتي هم مي‌شود که دارم به درست بودن سوال‌هاي خودم شک مي‌کنم، ديروز هم داشتم مي‌پرسيدم که : «چرا براي‌مان بودن‌مان مهم است؟».

پ.ن: براي اينکه خودم از دست خودم ناراحت نباشم، جمله‌اي را که يادم نيست از کيست اينجا نقل مي‌کنم، تا همچنان پرسيدن‌مان ادامه پيدا کند. گفتم که يادم نيست چه کسي، ولي خواند‌ه‌ام که:‌‌ «همه، حتي آنهايي که زياد هم باهوش به نظر نمي‌رسند مي‌توانند درست نبودن پاسخ را بفهمند، اما درست نبودن سوال را تنها آنهايي مي‌توانند متوجه شوند که خلاقيت خوبي داشته باشند.» ربطش رو هنوز درست نمي‌فهمم، اما خب، يعني يک فرق‌هايي با بقيه داشته باشند ديگر، ام...مم، باز هم تفاوت، نمي‌دانم چرا سر اين کلمه به پت‌پت مي‌افتم.

By Armatil at 9/03/2006 06:39:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  خود- ناخود

هشت تيپ شخصيتي آقايان که خانوم‌ها به طور طبيعي جذب آنها مي‌شوند:



bad boy: (خطر) کسي که بودن در کنارش خطرناک و هول‌برانگيز است.
Adventurer: (تفريح) کسي که بودن در کنارش مفرح و هيجان‌انگيز است.
Seducer: (ســکـــس) کسي که شــ×ــهواني و شــ×ـهوت‌انگيز است و باعث مي‌شود که خانوم‌ احساس شـــ×ــهوت‌انگيز بودن پيدا کند.
Artist: (احساسات) کسي که مبهم و پيچيده است و احساسات خانوم را برمي‌انگيزد.
Successful Guy: (دارايي) کسي که زندگي خوب و باثباتي را فراهم مي‌کند.
Daddy: (کنترل) کسي که به او مي‌گويد چه کاري انجام دهد و چه کاري را انجام ندهد.
Regular Guy: (وفاداري) کسي که اهل عمل، وفادار و استوار است.
Ass Kissing Guy: (پسر خانوم) کسي که هر آنچه خانوم بخواهد، برايش فراهم مي‌کند.


آيا ما مسؤل اعمالي که از ناخودآگاهمان سر مي‌زنند هستيم؟‌
آيا ما مسؤل رفتار ديگران در قبال تحريک ناخود‌آگاهشان هستيم؟

By Armatil at 9/03/2006 02:13:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006