[+]
اوه، امپراتريس! دستم را رها کن
آخ جان امشب از آن شبهاست.
او بچه ميخواست يا يک همچين چيزهايي. من هم آنزمان مشغول ساختن امپراطوري بودم و خب هنوز آهي در بساط نبود.
او رفت و ما همچنان حداقل-دوست مانده بوديم. من برايش خوشحال بودم. گاهي با هم صحبت ميکرديم، در مورد چگونگي
پيشرفت رابطهاش با آقايي که بعدها شوهرش شد، همان که بارها به من گفت که : «واقعاً دوستاش دارد.».
بعضي موقعها که ضربان قلبام جور عجيبي ميشد، درست همان موقعها ميديدم که انگار دوست دارد هنوز کنارم باشد، و خب ما که داشتيم امپراطوري ميساختيم ميتوانستيم گاهي پياده قدمي بزنيم.
و خب، ما همديگر را مدتهاي زيادي بود که ميشناختيم. با «مردش» که کمکم دوست شدم، برنامهي قدمزدنهاي بيموقعمان سهنفره و حتي چهار نفره شد.
پ.ن: عطف به آن ماجراي «لکههاي خيس پايين شانهي من، لکههاي صورتي-قرمز، نارنجي و سياه.».
قصهاي که داشت نوشته ميشد، ولي نميدانم چرا هيچ موقع دلم نخواست تمامش کنم.