[+]
پتپت
زندگي مجردي: با پدرم حتي مرباي انجير هم درست کرديم. حسابي ميچسبه با اين رفيقمان زندگيکردن. و دوباره تنها اينجا...
موقع ظرف شستن داشتم فکر ميکردم که چرا من نميتونم مثل بقيهي مردم راحت سرم رو بندازم پايين و زندگي کنم، خودم رو داخل زندگي غرق کنم؛ با همهي رنجها و همهي خوشيهاش، که به همون اندازهاي که رنج چنين کساني واقعيه، خوشيهاشون هم واقعيه.
و بعد موقع چاي داشتم فکر ميکردم که اصلاً اين سوال درست هست يا نه! دقيقاً مثل چه کسي؟ مثل يک ميانگين از آدمهايي که اطرافام ديدهام؟ ام...مم، نميدانم.
چند وقتي هم ميشود که دارم به درست بودن سوالهاي خودم شک ميکنم، ديروز هم داشتم ميپرسيدم که : «چرا برايمان بودنمان مهم است؟».
پ.ن: براي اينکه خودم از دست خودم ناراحت نباشم، جملهاي را که يادم نيست از کيست اينجا نقل ميکنم، تا همچنان پرسيدنمان ادامه پيدا کند. گفتم که يادم نيست چه کسي، ولي خواندهام که: «همه، حتي آنهايي که زياد هم باهوش به نظر نميرسند ميتوانند درست نبودن پاسخ را بفهمند، اما درست نبودن سوال را تنها آنهايي ميتوانند متوجه شوند که خلاقيت خوبي داشته باشند.» ربطش رو هنوز درست نميفهمم، اما خب، يعني يک فرقهايي با بقيه داشته باشند ديگر، ام...مم، باز هم تفاوت، نميدانم چرا سر اين کلمه به پتپت ميافتم.