RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه


يادداشت‌هاي اين ماه:



صفحه‌ی اصلی آرماتيل


نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Thursday, April 28, 2005

[+]  dise! para - partially or totally.

فکر مي‌کنيد مهم‌ترين مشخصه‌ي بهشت‌ ( لزومي به توضيح نمي‌بينم که منظورم چيست/کجاست! همان جايي که مي‌داني!‌)‌ چيست؟‌
يعني من اگر بخواهم يک بهشت داشته باشم، مهم‌ترين چيزي که بايد در آن قرار دهم چيست!
لطفاً نگوييد که درختِ آن‌چناني و حوري دامبولي و ميوه‌ي خنگولي!‌
مهم‌ترين‌ش را مي‌خواهم بدانم!

By Armatil at 4/28/2005 12:13:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  براي اين روزها- براي نشان دادن

مي‌توان وقتي خسته و درمانده از سرِ کار (‌از سرِ زمين) بر مي‌گرديم خانه،
وقتي مي‌خواهيم سر کوچه از تاکسي پياده شويم،
وقتي مي‌گوييم:‌ «آقا! خدمت شما! سر کوچه‌ي پاييني پياده مي‌شوم.»، دستي بر شانه‌ي او کشيد و گفت:‌ «خسته نباشي!‌ شب خوبي با خانواده داشته باشي.»
مي‌توان وقتي دم غروب کوچه را تا رسيدن به خانه طي مي‌کنيم، در آن هواي زيباي دم‌کرده‌ي بهاري که عطر برگ‌هاي براقِ تازه‌جوانه‌زده کوچه را پر کرده، دست‌ها را باز کرد و نفسي عميق کشيد و به عابران متعجب لبخندي زد و نفسي ديگر کشيد.
مي‌توان در يخچال را گشود و پايين رفتن جرعه جرعه‌ي شربتي خنک را آگاهانه تجربه کرد،
مي‌توان در گرماي عصر‌گاهي تمام لباس‌ها را کَند و با آن وزنه‌ها کشتي گرفت، مي‌توان آن‌قدر نفس‌نفس زد که غرق در گرماي خود شد، غرق در گرماي خود بودن،‌ گرمايي دل‌نشين.
مي‌توان وقتي عرق سراپا را فراگرفته، دويد زير دوش آبِ يخ و يک لحظه مغز را راحت گذارد که از تعجب ساکت شود،
مي‌توان در‌ِ بالکن را گشود تا هواي بهاري با هزاران عطر و بو آرام و با احتياط وارد خانه شود و به هر گوشه‌ي آن سرک بکشد.
مي‌توان در بالکن نشست، مي‌توان گوجه‌سبز خورد، مي‌توان به برگ‌هاي درخت خرمالو خيره ماند و از ترشي گوجه‌ها چهره در هم کشيد.
مي‌توان در آن لذت بي‌انتها، نشست و با آغاز ورزش نسيم خنک، شروع به خواندن چيزي کرد که اشتياق را بر‌انگيخته است.
مي‌توان وقتي خورشيد روزمان را ترک مي‌کند، درست وقتي که همان پرنده‌هايي که اسم‌شان را نمي‌دانم سر و صدا مي‌کنند، براي لحظه‌اي به تشابه رنگ آسمان با رنگِ ... خيره ماند، در را بست و بساط چايي را راه انداخت.
مي‌توان در داخل مبل فرو رفت، دل سپرد به نواخته شدن تک‌تک گام‌هاي SONGS FROM SECRET GARDEN، و گرماي چايي را حس کرد.
مي‌توان نفسي عميق کشيد و حتي بيشتر فرو رفت، مي‌توان چشم‌ها را بست،‌مي‌توان پرواز خود را ديد.
مي‌توان از لحظه‌ لحظه‌ي زندگي لذت برد،‌ اگر آگاه باشم و اگر بدانم که مي‌توانم آن بي‌نهايتي که دوستش دارم را ...

By Armatil at 4/28/2005 12:09:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, April 24, 2005

[+]  جک: سگي که به خيلي‌ها زندگي کردن را آموخت.

بالاخره شفاف شدم و با شرافت نيز هم. هرچند که باور نشد و سخت هم باور نشد، اما شدم. بالاخره شدم. اين رو براي خودم مي‌نويسم که يادم بمونه. مثل مسيح، مثل سقراط ( و نه مثل گاليله!)
شايد اگر مي‌دونستم نتيجه‌ي شفافيت اين‌ه، ‌شروع نمي‌کردم. اما الان خوش‌حالم از چيزي که دارم. اونايي که ندارن يا مثل خودم که يک زماني يادشون نبود که دارن يا نه، برن بشينن ببينن اگر ندارن شفاف بشن. آخرش اصلاٌ اتفاق خوبي نمي‌افته. ولي خوبه!‌
پي‌نوشت: متشکرم از اوني که باعث شد تبرگي‌هامو پاک کنم.

By Armatil at 4/24/2005 12:32:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  براي رو-در-بايستي‌هايي که با خودمان داريم

همه‌ش مي‌خوام بنويسم، مي‌خوام داد بزنم که:‌‌ «آي ملت! باور کنين ... » ولي بايد هيچي نگم،‌ تا خودم مطمئن نشدم نبايد چيزي بگم. اگر هم روزي اتفاقي افتاد لزومي به گفتن‌ش نيست. اونايي که مي‌بينن خودشون حتماً متوجه مي‌شن. نيازي نيست به گفتن. فردا شب مي‌خوام در مورد رو-در-بايستي‌هايي که با خودمان داريم بنويسم. راستي باز دارم مي‌نويسم. :)

By Armatil at 4/24/2005 12:09:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  Je t'aime mon amour.

هميشه،‌ هر لحظه داره به ما پيام‌هايي مي‌رسه براي بالا بردن سطح آگاهي‌مون و ديدمون نسبت به دنيايي که در اون زندگي مي‌کنيم. آه! مثل اين‌که غيب گفتم، امم...م، نه همين‌ه ديگه، جوره ديگه‌اي هم مگه مي‌شد گفت؟ از دست‌شون نديم. آها! اين شد يه چيزي. و اين‌ه راز بزرگ هستي. کدوم؟!‌ به! پس انتظار داشتي من اين‌جا راز فاش کنم. حتماً فردا نقشه‌ي گنج بايد بزارم و پس‌فردا شماره‌ي حساب برنده‌ي بانک کشاورزي رو!؟‌ آره؟ نه ديگه. از اين خبرا نيست. دنده‌ي هوايي‌ و اين‌چيزا نداريم. خودتون برين پيداش کنين. فقط خوب نگاه کنين. دنبال مقصر نگردين و بدونين که هيچ چيز تصادفي نيست. از هر آن‌چه مي‌توانيد لذت ببرين. خودتونو خفه نکنين تا بتونين از چيزهاي ديگه هم لذت ببرين. اين بود انشاي من در مورد اين‌که «عصر زيباي بهاري را در بالکن خانه چگونه گذرانديد؟».

By Armatil at 4/24/2005 12:03:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, April 22, 2005

[+]  BIG RED BUTTON
Press IT! this is the BIG RED Button

مي‌شه خندوندت، حتي از راه دور.
:)

By Armatil at 4/22/2005 08:06:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  از رنجي که مي‌کشيم.

نگذاريم ديگران از رنجي که مي‌کشيم لذت ببرند. بسيارند حسوداني که طاقت‌ نداشتند ببينند ما را و حسادت‌شان را فرياد زدند و اکنون چه سرخوشند لابد.

By Armatil at 4/22/2005 06:59:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  من، حماقت و خداوند

نمي‌دانم چرا خداوند اين همه به من فشار مي‌آورد که دست از حماقت بردارم. چه دليلي جز حماقت مي‌تواند باعث شود که رفتاري ترديد‌انگيز داشته باشم و اين چنين در زير فشار سنگين له شوم.
وقتي مي‌توانستم با توضيح واقعيت و گفتن حقيقت در همان بار اول، همان زمان که انتظار مي‌رفت، خوشي لحظات را از تو و از خودم نگيرم، چه دليلي جز حماقت مي‌تواند وجود داشته باشد.

By Armatil at 4/22/2005 06:56:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  گياهان منقرض مي‌شوند اما جايِ پا روي برف مي‌ماند-

سال‌ها پيش در جايي همين نزديکي‌ها گياهي رشد مي‌کرد که مردمي از آن مي‌خوردند. کسي که از اين گياه اندکي مي‌خورد، راه مي‌افتاد در بين ملت، مي‌چرخيد و مي‌چرخيد. وقتي که او را مي‌يافت در مقابلش مي‌ايستاد، در چشمانش نگاه مي‌کرد، کف دستِ خودش را بو مي‌کرد و اين چنين مي‌توانست بگويد که آن‌که در مقابل‌ش ايستاده چطور فکر مي‌کند.
اما سال‌هاست که نسل آن گياه منفرض شده.

By Armatil at 4/22/2005 05:38:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  Sansiz Yasamag zor galiyoor bana

"چه مدت لازم بوده تا کلمه‌ي عفو بر زبان جاري شود، تا حرکتي اعتماد‌انگيز انجام گيرد. بيا تا جبران محبت‌ها ناکرده کنيم. بيا آغاز کنيم. فرصتي‌گران را به دشمن‌خويي از کف داده‌ايم و کسي نمي‌داند چه‌قدر فرصت باقي‌ست تا جبران گذشته کنيم. دستم را بگير. روزت را درياب. با آن مدارا کن. اين روز از‌ آن توست. بيست‌وچهار ساعتِ کامل. به‌قدر کفايت فرصت هست تا روزي بزرگ شود. نگذار هم در پگاه پژمرده شود. نان پختن،‌ نان شکستن، نان قسمت کردن، نان بودن. ساده است نوازش سگي ول‌گرد. شاهدِ آن بودن که چگونه زير غلطتکي مي‌رود و گفتن که سگِ من نبود. ساده است ستايش گلي، چيدن‌ش و از ياد بردن،‌ که گلدان را آب بايد داد. ساده است بهره‌جويي از انساني،‌دوست‌داشتن‌ش بي‌احساس عشقي، او را به خود وانهادن و گفتن که ديگر نمي‌شناسم‌ش. ساده است لغزش‌هاي خود را شناختن، با ديگران زيستن به حساب ايشان و گفتن که من اين چنين‌م. ساده است که چگونه مي‌زييم. باري،‌زيستن سخت ساده است و پيچيده نيز هم. شگفت‌انگيزي زندگي با آگاهي به ناپايداري‌ش، در جرأتِ تو شدن، در شجاعتِ من شدن، در شهامتِ شادي شدن، در روح شوخي‌، در شاديِ بي پايان خنده، در قدرت تحمل درد نهفته است."

By Armatil at 4/22/2005 05:33:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  طاقت (يا يک همچين چيزي)

طاقتم تمام شد و نوشتم برايت. بخوان و بگذار تا بخوانم. دوباره
به همه گفتم، اما آن‌ها چه چيزي مي‌دانند جز آن‌چه که تصور مي‌کنند.
دوباره مي‌شود شروع کرد. از ابتدا،‌با تجربه‌اي اندوخته، با هم.
چشمانم را مي‌بندم و به صداي خورشيد گوش مي‌کنم. منتظرم
پي‌نوشت: کجاست آن UHU که بچسباند و ديگر کنده نشود.
پي‌نوشت 2:‌ از جزاير قناري چه خبر؟‌هيچ!‌آن‌ها گرفته‌اند و منتظر. قرار که اين نبود،‌ناميزون!

By Armatil at 4/22/2005 01:06:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, April 19, 2005

[+]  و براي آن چه که نان از آن‌ها مي‌خوري...

و تو را آن‌چنان که مي‌داني ....

By Armatil at 4/19/2005 01:11:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  درباره‌ي اين‌که چه‌قدر مهم است که:«چه کسي اين ميخ را بر اين ديوار شهر کوبيده است؟»

در عشق بي‌توقع و رها               هم‌چون خورشيد بدون انتخاب

باشد که همه‌گيِ شما از آرامش و صلحِ واقعي لذت ببريد،
                              و شاد باشيد، رها باشيد، رها باشيد، رها.
                                              همه را مي‌بخشم، باشد که همه مرا ببخشند.

By Armatil at 4/19/2005 01:05:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  Onthology در 28 ثانيه

کلاس کلاسِ هستي‌شناسي، سه روز، سه شب و روز، من نه منم، شناختن، ادامه، بازنگري‌هاي دوشنبه‌ها،
داغ کردنِ رادياتور دوجايگاهيِ من،
شکستن، دوباره شکستن، فقط دو کلمه، «سلام» و «باشه» و هيچ شدن، و دوباره گيج شدن، دا غ کردن، هيچ نگفتن، نداشتن، نداشتن چيزي براي گفتن،

By Armatil at 4/19/2005 01:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006