به یادم میآورم بعد از آخرین باری که از هم خداحافظی کردیم و آخرین باری که همدیگر را در آغوش کشیدیم؛
داشتم فکر میکردم که این آخرین بار خواهد بود؛ و میدانستم که او هم همینطور میاندیشد -چشماناش اینطور میگفتند.
برخواست و باز هم مثل همیشه سفارش میکرد که به آنچه دیگران میگویند توجهی نداشته باشم و هر آنچه که دوست دارم انجام دهم.
و آن آخرین بار شد.
و هنوز گویا باورم نشده است، با گذشت شش ماه.
قدیمیترین دوستام که چقدر فرصت برای من مهیا کرد تا بیاموزم؛ پدر بزرگام.
احساس میکنم نزدیکِ همدیگر هستیم؛ رقصان.
وقتی هنوز نمیدانم چگونه «واقعیتام را میآفرینم»، میتوانم بنشینم و واقعیتی که میآفرینم را تماشا کنم؛ شاید کمکم سازوکار این کاری که ناخودآگاه اینهمه در آن وارد هستم را بشناسم.
معتقدم لازمهی وارد شدن در آزمایشِ یک نظریه، پذیرفتنِ آن است و تنها کاری که نتیجهی آزمایش میتواند به ارمغان بیاورد باورپذیرتر کردن آن است.
پ.ن: مرتبط با این نوشتهام.
ابزار را احتیاج داری، نه برای فهمیدنِ چیزی که برای فهماندنِ آن -آن چیزی که فکر میکنی فهمیدهای- به دیگران.
و چه احتیاجی هست برای فهماندن؟ برای تأیید گرفتن؛ دانستهشدن؛ یا چیزی دیگر؟
و چه فهمی حقیقیتر از دانستنِ خود و آگاه ماندن به نیازهای خود؟
پ.ن: از ابزار، «ابزار مشترک» مد نظرم است؛ اما هنوز نمیدانم آیا به راستی برای فهم کردن به ابزاری نیاز است؛ همانند آنچه در مورد نیاز به دانستن حداقل یک زبان برای «اندیشیدن» گفته میشود؟