[+]
ما و کشتیِ ما
به یادم میآورم بعد از آخرین باری که از هم خداحافظی کردیم و آخرین باری که همدیگر را در آغوش کشیدیم؛
داشتم فکر میکردم که این آخرین بار خواهد بود؛ و میدانستم که او هم همینطور میاندیشد -چشماناش اینطور میگفتند.
برخواست و باز هم مثل همیشه سفارش میکرد که به آنچه دیگران میگویند توجهی نداشته باشم و هر آنچه که دوست دارم انجام دهم.
و آن آخرین بار شد.
و هنوز گویا باورم نشده است، با گذشت شش ماه.
قدیمیترین دوستام که چقدر فرصت برای من مهیا کرد تا بیاموزم؛ پدر بزرگام.
احساس میکنم نزدیکِ همدیگر هستیم؛ رقصان.
پ.ن: و چه بسیارند دیگرانی که هستند.