RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Tuesday, January 24, 2006

[+]  000110010011100001111

--OpenMosix

نمي‌دانم مي‌دونين گذاشتن کامپيوتر يه شب تا صبح براي انجام شبيه‌سازي چه مزه‌اي داره، اما تقسيم کردن بار پردازشي روي کامپيوتر‌هاي مختلف وقتي که با هم داخل يک شبکه باشند، ايده‌ي خوبي‌ه. قبلاً برنامه‌هاي مختلفي براي اين کار که کلاسترينگ گفته مي‌شه، وجود داشتند؛ اما معمولاً بايستي خود برنامه‌اي که داره شبيه‌سازي رو انجام مي‌ده هم داراي يک همچين قابليتي باشه، مثلاً در آخرين نسخه‌ي MATLAB انگار اين ويژگي اضافه شده. اگر با linux کار مي‌کنيد مي‌تونيد از MATLAB تحت لينوکس استفاده کنيد و شبيه‌سازي‌ها تون رو با اين برنامه‌ي OpenMosix مي‌شه هر پردازشي رو بين چندتا پردازنده‌ي مختلف تقسيم کرد، البته بدون اينکه لازم باشه کار خاصي انجام بدين. در واقع خود پردازش‌ها هم نمي‌دونن که روي يک پردازنده‌ي ديگه اجرا مي‌شوند.




--Qemu

هر چي هم که لينوکس در برخي کاربردها بهتر باشه، اما راحتي کارکردن با window رو نمي‌شه ناديده گرفت. راستش هنوز هم با خوندن pdf ها داخل لينوکس مشکل دارم. جداي از اين مودمم رو هم لينوکس نمي‌شناسه. اين‌طوري بود که يکم دنبال روشي براي استفاده از امکانات لينوکس داخل ويندوز گشتم. قبلاً ديده بودم برنامه‌اي به اسم VMWARE وجود داشت که با نه‌چندان راحت اين کار رو انجام مي‌داد و سيستم يک بار ديگه از داخل پنجره‌ي اون بالا مي‌اومد و مي‌شد اين‌دفعه با لينوکس داخل اون پنجره بوت شد. ولي برنامه‌ي Qemu که اين دفعه پيدا کردم واقعاً کار رو ساده کرده. اگه سيستم عاملي به صورت LiveCD باشه به راحتي مي‌شه با اين برنامه از روي اون بالا اومد.
براي توضيحات بيشتر اينجا رو ببينيد:

Running Linux Inside Windows


Running your Favorite Linux (or Mac, Windows, FreeBSD) OS in Windows Using Qemu


ليستي از سيستم‌عامل‌هايي به صورت LiveCD
هرچند خودم با knoppix دارم کار مي‌کنم فعلاً‌ اما ببينيد چيا روي اين لينوکس به سبکي پر   نصب شده از قبل. اين هم نسخه‌ي جالبي‌ه: dyne.org

By Armatil at 1/24/2006 10:33:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Thursday, January 12, 2006

[+]  توضيح و اصلاح و آيا

در ادامه‌ي براي من ،لازم‌ه اينجا اعتراف کنم که درست نبود چيزي که گفتم، يک برداشت سطحي بود از چيزي که به فکر بيشتري احتياج داشت. اصلاً کسي هست که فهميده‌ باشه چي‌مي‌خواستم بگم؟ کسي مي‌دونه درست‌ش چي‌ه؟ هرچند امروز فهميدم که اشتباه بوده، ولي پس اين همه آدم چي مي‌گفتن؟ شايد اشتباه من‌هم شبيه اشتباه نيمه‌ي اول راه بودا بوده، شايد اين راه اشتباه رو حتماً بايد طي کرد و بعد ...
و خوبه کسي باشه که اشتباه به واسطه‌ي اون معلوم بشه... ولي دردش زياده، يه جورايي خاصيت زمين‌گير کردن داره!

By Armatil at 1/12/2006 10:36:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Sunday, January 08, 2006

[+]  Azeri

از وبلاگ خورشيد‌خانوم اين صفحه رو پيدا کردم که پر از موسيقي آذري‌ه: اوجاق.net البته اين سايت مطالب جالب‌ زيادي داره!

By Armatil at 1/08/2006 01:59:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  خطرناک‌ترين ايده؟

    چند سالي هست (از سال 1998) که در اوايل هر سال تعدادي از دانشمندان به سوال جالب آن سال که از طرف World Question Center مطرح مي‌شود پاسخ مي‌دهند. اتفاقاتي که در چند سال اخير افتاده نشان مي‌ده که پاسخ‌هاي اين دانشمندان بسيار تعيين کننده بوده، خب البته اين اتفاقي نيست؛ کساني که نظرشون پرسيده شده عموماً جزو بزرگترين‌هاي رشته‌ي خودشون به‌حساب مي‌آن.
    امسال سوال شده که به نظر شما خطرناک‌ترين ايده‌ (ايده‌ي شما يا ايده‌اي که از آن اطلاع داريد.) کدام است؟ از 119 نفري که پاسخ داده‌اند، تنها اسم Rodney Brooks و Ray Kurzweil را قبلاً شنيده بودم، اما بقيه‌ي پاسخ‌ها نيز تا اين‌جايي که خوانده‌ام بسيار جالب و خواندني هستند.
    سوال‌هاي سال‌هاي قبل نيز سوال‌هاي منحصر‌به‌فردي هستند:
--2005: حتي اگه نتونيد ثابتش کنيد، فکر مي‌کنيد چي درسته؟
--2004: قانون شما چيه؟
--2003: حياتي‌ترين مساله‌ي علمي براي کشور و دنيا کدام است؟ و من چطور مي‌تونم وارد اين موضوع بشم؟
--2002: سوال شما چيست؟
--2001(9/11): حالا چي؟
--2001: کدام سوال ناپديد شده است؟
--2000: مهم‌ترين داستان گزارش نشده‌ي امروزه کدام است؟
--1999: مهم‌ترين اختراع در 2000 سال گذشته کدام بوده‌ است؟
--1998: از خودتان چه سوالاتي مي‌پرسيد؟

پ.ن: همين‌طور که داشتم معادل فارسي براي اين سوال‌ها پيدا مي‌کردم، ديدم اين سوالات (احتمالاً به عمد) طوري محو انتخاب شده‌اند که هرکسي بتونه با توجه به مشغله‌ي ذهني خودش براي اون سوال جوابي خاص با توجه به زمينه‌اي که در اون کار مي‌کنه بياره، با اين روش سوال پرسيدن محو، مي‌شه از اون‌چه که پشت چشم‌هاي مردم مي‌گذره خبردار شد، يه چيزي شايد شبيه تداعيِ‌ آزاد که روان‌کاوها براي فهميدن مشکل مريض‌شون استفاده مي‌کنن، شايدم نه!‌ ;)

By Armatil at 1/08/2006 01:12:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, January 06, 2006

[+]  براي من

سلام منِ عزيزم،
مي‌دونم که حالت خيلي خوبه،
مي‌دونم که مي‌دوني دارم مي‌فهمم که خوشبخت‌ترين موجود روي زمين هستم
زميني که حد نهايت خوشبختي در اون هيچ نقطه‌ي پاياني نداره‌ ( منطق‌ش مشکل داره؟ ولي خب اينه ديگه، کاريش نمي‌شه کرد.)
مي‌دونم که ديگه هيچ چيزي يا هيچ کسي باعث خوشبخت‌تر شدن من نمي‌شه، من در حد نهايت خوش‌بختي قرار دارم.
مي‌دونم که نمي‌ترسيم از اين‌که يه روزي ديگه خوشبخت نباشيم.
مي‌دونم که به تنهايي، به تنهايي، بدون هيچ شرطي؛ خوش‌بخت هستم،
مي‌دونم که ديگه هيچ‌چيزي براي خودم نمي‌خوام
اين‌طوري مي‌شه که اگه «خودت» گسترده نشده باشه، مي‌شيني يه گوشه و ديگه هيچ کاري نمي‌کني
اما الان مي‌دونم که بايد عجله‌ کنم، زمان داره به سرعت مي‌گذره، زمان براي خوش‌بخت کردن ديگران، ديگه هيچ چيزي نمي‌خوام، من بدون همه‌ چيز، حد نهايت خوش‌بختي هستم و تنها کاري که بايد انجام بدم چشاندن اين طعم خوش‌بختي به ديگران‌ه، هوراااااا بکشيد!
اين‌طوري مي‌شه که طعم همه چيز عوض مي‌شه،‌ مي‌شه رنگ خورشيد.

--- اين‌جا کوچه‌ي خلوتي‌ه، از اون بزرگ‌راه‌هاي شلوغ نيست که هر کسي پشت چراغ موند از بي‌حوصله‌گي سري به در-و-ديوارش بزنه، از اون بوتيک‌هايي نيست که براي خاطر ديده‌شدن نشه بعضي چيزها رو آويزون کرد براي اينکه مردم لذت ببرن، اين‌جا اين‌جاست. اين‌جا به هيچ چيزي نياز ندارد،
اين‌جا اين‌جاست؛ ساده، بي‌هيچ چيزي، حتي عنوان!‌ فقط براي لذت بردن بياييد اينجا. شايد بعضي موقع‌‌ها بغضي (اين‌طوري درست‌ه انگار!) هم صدا رو عوض کنه، اما فقط براي لذت بردن بياييد اينجا، اين‌جا کسي غمگين نيست، ناراحتي هست،‌ غصه هست، درد هست، اما فقط براي لذت بردن بياييد اينجا. چشمان خود را ببنديد اگر مي‌خواهيد اينجا بمانيد.

By Armatil at 1/06/2006 05:43:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  ده‌روز-نويسه




-پانزده روز گذشته که به شدت متمرکز شدم رو کاري که دارم انجام مي‌دم، فيلم‌هاي تقريباً‌ زيادي ديدم. پنج فيلم براي دو هفته زيادتر از معمول هست براي من:
کنستانتين : در يک عصر جمعه‌ي ابري، که به ايده‌ي منطقي‌ش علاقه‌ي خاصي دارم. خوب توجيه مي‌کرد حداقل اتفاقاتي که در طول فيلم اتفاق مي‌افتاد.
Brother Son, Sister Moon : که روحم شاد شد از ديدنش، دوست‌داشتم داستان رو، خيلي به موقع بود، خصوصاً با توجه به افکاري که داره شکل مي‌گيره.
The Ring : که باعث شد مدتي بشينم و به چگونگي شکل گرفتن ترس فکر کنم، فرصت خيلي خوبي بود.
افسانه‌ي روز دوم فوريه : که داستانش من رو يه‌جوري ياد فيلم 50 first dates مي‌ندازه، البته حرفي که با همون داستان مشابه مي‌خواست بزنه؛ خيلي متفاوت بود.
اتاق پسر : از ناني مورتي که اون هم بسيار شعر رواني بود، از تکرار اون سکانس‌هاي دويدنش کنار دريا و ترکيدن بغز (اين‌طوري ديگه، نه!؟) آقاي روان‌کاو؛ در ذهنم هنوز هم لذت مي‌برم
از «سينما 1»، «سينما 4»، «سينما و ماورا» و «صد فيلم» متشکرم.


- يادش بخير، يهو ياد اون روزهايي افتادم که بعد از سحري با پدرم و پسرخاله‌ام تمام کنار رودخونه رو مي‌دوييديم، چه لذتي داشت اون پاييز...


-يکي از اتفاقاتي که دوست مي‌دارم موقعي که کار نه‌خيلي‌جدي انجام مي‌دم‌ (مثل خواندن وبلاگ) بيوفته اينه‌ که به يک چيزي گوش بدم که البته اگر بخوام لذتش زياد بشه، دوست دارم که تکراري نباشه -اين اواخر چند بار دقت کردم و ديدم که وقتي تمرکزم از آستانه‌اي که اسمش رو گذاشتم آستانه‌ي ترشح، مي‌گذره ديگه متوجه تموم شدن آلبومي که داشتم گوش مي‌کردم نمي‌شم و ...- آها‍‌!‌ داشتم اين‌رو مي‌گفتم که از همون موقع دبيرستان که شب زنده‌داري‌ها شروع شد، خيلي از شب‌ها رو با برنامه‌هاي شبانه‌ي راديو مي‌گذروندم و چه لذتي هم داشت و داره -خيلي از دوستام اين راديوي آلماني رو که ساعت سون‌سگمنتي داره شايد ديده باشن. شنيدن چيزي که دوست داريم بشنويم دوست‌داشتني‌ه، شنيدن چيزي که دوست داريم بخونيم اما وقتش نيست و زماني يادش مي‌افتيم که داره وقتمون يه‌جورايي تلف مي‌شه اما نمي‌شه کتاب رو باز کرد و خوند. سردرد بعدش رو هميشه نميشه تحمل کرد. رکوردم 300 صفحه هست يه صبح تا ظهر، به قيمت از دست دادن قسمتي از طبيعت زيباي بين شيراز و اهواز در روزهاي اول بهار، اون‌جايي که دشت به کوه مي‌رسه و سبزي مي‌پاشه توي دشت، همون روزايي که داشتم «منِ او» مي‌خوندم....
سولو و مريم از کتاب‌هاي شنيدني FreeAudio و LoudLit و Stories to Go )، (و اينها به زبان فارسي : روايت حکايت مکتوب و کتاب‌خانه‌ي گويا ) نوشته‌اند. شنبه که دانشگاه رفتم چند‌تا ازشون رو مي‌گيرم حتماً. خيلي وقت قبل اون موقعي که نه‌ مي‌شد مزه‌ي کتاب‌هاي بچه‌ها، روباه مکار و جيک‌جيک مستون و اين‌طور چيزها رو فراموش کرد و نه ديگه اون‌ها راضي کننده بود، دنبالش مي‌گشتم. اما بازهم خوشحالم؛ خيلي‌ چيزها هست که دوست دارم بخونم/بشنوم.


-به جاي اين‌که برم براي موج‌سواري تخته‌ي موج‌سواري بگيرم، رفتم يک کتاب خريدم به اسم‌ «اتاق‌هاي گاز در جنگ جهاني دوم- واقعيت يا افسانه؟» از «روبرت فوريسون» و مقدمه‌اي از «نوام چامسکي» . نه نه،‌اصلاً علاقه‌اي به روشن شدن اين موضوع ندارم، يعني جزو دغدغه‌هايم به حساب نمي‌آن، اما دوست داشتم قواعد بازي را نگاهي بياندازم، بد نيست کمي زودتر از موعد ناخنکي بزنم!‌


-يه رشته‌اي به اسم Computational Psychology يا حتي Psychology of Simple Intelligence دوست دارم داشته باشيم. کسي هست که همچين چيزي ديده باشه؟!

By Armatil at 1/06/2006 02:50:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, January 02, 2006

[+]  The experiments show locality is false, end of story.

دنيايي که در آن زندگي مي‌کنيم بسيار زيباتر و پيچيده‌تر از ديناي ساده‌اي قرن هفدهمي هست که در اون دو تا توپ با هم برخورد مي‌کنند و هرکدوم با سرعتي به حرکت‌شون ادامه مي‌دهند. اين‌قدر ساده نباشيم، اون‌چيزي که علم اسمش رو گذاشته‌ايم چيزي نيست جز تکرار آزمايش‌هايي خاص و بررسي شرايط تکرار‌پذيري آنها. بدون هراس به استقبال ناشناخته‌ها بريم و با آغوش باز اون‌ها رو بپذيريم...
در يکي از شماره‌هاي هفته‌ي قبل نيويورک ‌تايمز ( شماره‌ي 27 دسامبر 2005) مقاله‌اي نوشته شده که چند جمله از اون رو انتخاب کردم. قبل از اين‌که پولي بشه اين مقاله، بخونيدش‌(اگر الان دسترسي آزاد بهش محدود شده مي‌تونم يک نسخه بفرستم، ايمل بزنيد.) اين دنياي جادويي دنيايي خيلي بهتر از دنياي ساده شده‌‌اي هست که همه‌چيزش رو دوست‌ داريم فکر کنيم که کشف کرده‌ايم‌ (حداقل براي خودم اين‌طوري‌ه). پا رو فراتر از اون دنياي امني بگذاريم که کشف‌اش کرده‌ايم. شايد چيزهاي خيلي بهتري در انتظارمون باشند.

I suggest that this randomness of the individual event is the strongest indication we have of a reality 'out there' existing independently of us
We're just too young. We should wait until 2200 when quantum mechanics is taught in kindergarten
the universe continually branches so that every possibility is realized
The E.P.R. experiment is as close to magic as any physical phenomenon I know of, and magic should be enjoyed.
The experiments show locality is false, end of story.
At the University of California, Santa Barbara, researchers are planning an experiment in which a small mirror will be in two places at once.
1935 E.P.R

پ.ن: اگر لينک بالا کار نمي‌کرد ‌( نياز به registration داشتيد) از اين لينک مي‌تونيد هميشه استفاده کنيد.

By Armatil at 1/02/2006 12:00:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006