-پانزده روز گذشته که به شدت متمرکز شدم رو کاري که دارم انجام ميدم، فيلمهاي تقريباً زيادي ديدم.
پنج فيلم براي دو هفته زيادتر از معمول هست براي من:
کنستانتين
: در يک عصر جمعهي ابري، که به ايدهي منطقيش علاقهي خاصي دارم. خوب توجيه ميکرد حداقل
اتفاقاتي که در طول فيلم اتفاق ميافتاد.
Brother Son, Sister Moon
: که روحم شاد شد از ديدنش، دوستداشتم داستان رو، خيلي به موقع بود، خصوصاً با توجه به افکاري
که داره شکل ميگيره.
The Ring
: که باعث شد مدتي بشينم و به چگونگي شکل گرفتن ترس فکر کنم، فرصت خيلي خوبي بود.
افسانهي روز دوم فوريه
: که داستانش من رو يهجوري ياد فيلم
50 first dates
ميندازه، البته حرفي که با همون داستان مشابه ميخواست بزنه؛ خيلي متفاوت بود.
اتاق پسر
: از ناني مورتي که اون هم بسيار شعر رواني بود، از تکرار اون سکانسهاي دويدنش کنار دريا و ترکيدن
بغز (اينطوري ديگه، نه!؟) آقاي روانکاو؛ در ذهنم هنوز هم لذت ميبرم
از «سينما 1»، «سينما 4»، «سينما و ماورا» و «صد فيلم» متشکرم.
-
يادش بخير، يهو ياد اون روزهايي افتادم که بعد از سحري با پدرم و پسرخالهام تمام کنار رودخونه رو
ميدوييديم، چه لذتي داشت اون پاييز...
-يکي از اتفاقاتي که دوست ميدارم موقعي که کار نهخيليجدي انجام ميدم (مثل خواندن وبلاگ)
بيوفته اينه که به يک چيزي گوش بدم که البته اگر بخوام لذتش زياد بشه، دوست دارم که تکراري نباشه
-اين اواخر چند بار دقت کردم و ديدم که وقتي تمرکزم از آستانهاي که اسمش رو گذاشتم آستانهي
ترشح، ميگذره ديگه متوجه تموم شدن آلبومي که داشتم گوش ميکردم نميشم و ...-
آها! داشتم اينرو ميگفتم که از همون موقع دبيرستان که شب زندهداريها شروع شد، خيلي از
شبها رو با برنامههاي شبانهي راديو ميگذروندم و چه لذتي هم داشت و داره -خيلي از دوستام اين
راديوي آلماني رو که ساعت سونسگمنتي داره شايد ديده باشن. شنيدن چيزي که دوست داريم
بشنويم دوستداشتنيه، شنيدن چيزي که دوست داريم بخونيم اما وقتش نيست و زماني يادش
ميافتيم که داره وقتمون يهجورايي تلف ميشه اما نميشه کتاب رو باز کرد و خوند. سردرد بعدش رو
هميشه نميشه تحمل کرد. رکوردم 300 صفحه هست يه صبح تا ظهر، به قيمت از دست دادن قسمتي
از طبيعت زيباي بين شيراز و اهواز در روزهاي اول بهار، اونجايي که دشت به کوه ميرسه و سبزي
ميپاشه توي دشت، همون روزايي که داشتم «منِ او» ميخوندم....
سولو
و
مريم
از
کتابهاي شنيدني
(و
FreeAudio
و
LoudLit
و
Stories to Go
)، (و اينها به زبان فارسي :
روايت حکايت مکتوب
و
کتابخانهي گويا
)
نوشتهاند. شنبه که دانشگاه رفتم چندتا ازشون رو ميگيرم حتماً. خيلي وقت قبل اون موقعي که نه
ميشد مزهي کتابهاي بچهها، روباه مکار و جيکجيک مستون و اينطور چيزها رو فراموش کرد و نه
ديگه اونها راضي کننده بود، دنبالش ميگشتم. اما بازهم خوشحالم؛ خيلي چيزها هست که دوست
دارم بخونم/بشنوم.
-به جاي اينکه برم براي موجسواري تختهي موجسواري بگيرم، رفتم يک کتاب خريدم به اسم
«اتاقهاي گاز در جنگ جهاني دوم- واقعيت يا افسانه؟»
از «روبرت فوريسون» و
مقدمهاي از «نوام چامسکي»
. نه نه،اصلاً علاقهاي به روشن شدن اين موضوع ندارم، يعني جزو دغدغههايم به حساب نميآن، اما دوست داشتم قواعد بازي را نگاهي بياندازم، بد نيست کمي زودتر از موعد ناخنکي بزنم!
-يه رشتهاي به اسم
Computational Psychology
يا حتي
Psychology of Simple Intelligence
دوست دارم داشته باشيم. کسي هست که همچين چيزي ديده باشه؟!