[+]
باري، زيستن سخت ساده است و پيچيده نيز هم
باري، زيستن سخت ساده است و پيچيده نيز
هم
جمعهها تنهاام، تنهاتر از هميشه
اندک آرامشي در ميانهي روزها
کسي را نخواهم پذيرفت تا در آن نيز
شراکت کند.
به ساحل بردن تو و شستن من،
و تختهپارهاي که براي پوشاندن بامي بر
ساحل مينشيند.
و من آن شهري که جادههاياش پر از
سنگهايي است
که آرام گام برداشتن را ميآموزاند
نميشناسم، هنوز
جلوي يکي از آينهها ايستاده بود و لبان
سرخاش را خطکشي ميکرد، رديف آينهها...
و بشت سر، رديف درهاي فلزي
و چه آرام گفت "sex"
در پاسخ اينکه "آنها از تو چه ميخواهند؟".
تنفر از خويشتن و از لذت، تنفر از مجاز
شايد. احساسي اندک از کشمکشهاي روزانه
و چيزي که در اين بازي نهفته است را من
درنيافتهام، هنوز
شبهاي ژانويه را من با اسکوروچ به ياد ميآورم. کوچکتر که بودم
از اردکها بدم آمد و تصور اينکه... (اين را نمينويسم، چون هنوز
تاريخ مصرف آن اندکي باقي مانده است.). ديشب باز هم پنجشنبه شب بود و شنيدم که
برايام " آخر هفنهاي خوب" آرزو ميکردي قبل از اينکه صداي بسته شدن در، نگاهام
را از نمودارها آزاد کند. احساس بدي پيدا ميکنم از تکرار هفتهگي آن و
احساس گذشتن هفتهاي ديگر.