[+]
در درون پوسته
کاری در یک سازمان دولتی داشت. کاری که تا موقع استراحت ظهر تمام نشد.
منتظر؛ لمیده است روی یکی از صندلیهای کنار راهرویی که دو طرفاش را سرتاسر صندلی چیدهاند.
و حالا که صندلیها پر شدهاند کسانی که روی فنها نشستهاند نگاههشان را میچرخانند تا جای کسی که برخاسته را بگیرند.
راهروییست با سفقی بلند.
با خانم این دستی صحبت کوتاهی رد و بدل میکند و دستهی کاغذی را که در همین حین کمی آنطرفتر زیر پای عجول کسانی که
دیر رسیدهاند، پخش میشود؛ نگاه میکند.
از آقای این دستی که حالا مکالمهی تلفنیاش -که چندان هم خوشایند نبود- تمام شد، سؤالی میپرسد.
با دختری که روبرو نشسته چند نگاه رد و بدل میکند.
کسانی که دیر رسیدهاند، هنوز در تلاطماند.
از کنار بطری آب که تازه خالیاش کرده، کتاب کوچکی بیرون میآورد و صفحهای را که نشانی در آن میان قرار دارد، باز میکند.
«... مولکولها تغییر میکنند، سلولها میمیرند. اما آگاهی، در برابر مرگ مادهای که بر آن سوار است دوام مییابد. ...»
پایین سقف سکوت سنگینی حاکم است. انگار دنیاییست جدای از هیاهویِ در جریانِ فاصلهیِ دو متری از کف زمین.
آن بالا همه چیز ساکن است.
و چقدر ما محدودیم؛ تمام رشدکردنمان، روابطمان، تجربههایمان، ترسهایمان، آرزوهایمان، نقشهایمان، شکستها و موفقیتمان در همین فاصلهی دوسه متری شکل میگیرد.
و هر چه قدر هم که وسیع باشد، تمام اتمسفری که زندگیمان در آن جریان دارد، مانند حرکت در میان پوستهی نازک پیازیست که روی یک توپ تنیسِ آبی رنگ کشیده شده است.
و چه امکان وسیعیست؛ چه دلبستهکننده.
Labels: تراوشاتِ عصرگاهی