RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه



نقل مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع آزاد و استفاده از آن‌ها در جاي ديگر منوط به بيداري وجدان و کسب اجازه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Sunday, December 31, 2006

[+]  Neverd

دیدم مد شده است مردم مقدار «خوره‌بازی‌»هایشان را به رخ دیگران بکشند ( + و + ). گفتم ما هم امتحانی کنیم. حالا این‌ها را ببینید تا عبرتی شود برای همگان!
یک، همراه با نور اضافه
دو، سالم و سلامت

By Armatil at 12/31/2006 07:38:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, December 23, 2006

[+]  چند تا انگشت

سولوژن عزیز دعوتمان کرده‌ است به بازی شب‌ یلداییِ وبلا‌گ‌های فارسی؛ پنج رویداد/واقعیت در مورد خودمان بنویسیم که کمتر کسی در مورد‌شان می‌دانسته و سپس پنج نفر دیگر را به این بازی دعوت کنیم.
انتخاب چند موضوعِ شخصی برای فاش کردن آن هم در چنین فضایی؛ که مناسب شب یلدا نیز باشد کار راحتی نیست. اما می‌نویسم تا ببینم چه می‌شود:
۱- اولین دوستی که خودم انتخاب‌اش کردم مربوط می‌شود به روز اولی که کلاس آمادگی بودم. معلم‌مان در مورد دوستی صحبت کرد که چقدر چیز خوبی‌ست و در اولین زنگ تفریح من چشم گرداند‌م و از بین دخترها و پسر‌های هم‌کلاسی، آرش عزیز را دیدم و پیشنهاد دوستی دادم و او نیز پذیرفت. با آرش عزیز هنوز هم دوستِ نزدیک هستم، هرچند همدیگر را کم‌تر می‌بینیم. اگر آن روز می‌دانستم که این دوستی قرار است این‌قدر دوام بیاورد شاید جور دیگری به دخترهایی که در کلاس‌مان بودند نگاه می‌کردم ;)
دوستان خوب زیادی دارم و بی‌انصافی‌ست اگر اینجا نگویم که بعضی موقع‌ها یادم می‌رود سراغی از دوستان‌ام بگیرم ولی همیشه دوستان لطف می‌کنند و به بزرگی خودشان می‌بخشند.

2- تقریباً همه جور خوراکی‌ی می‌خورم و از امتحان کردن خوردنی‌های جدید لذت می‌برم. برعکسِ شستن ظرف‌ها، پختن و آشپزی کردن هم از کارهای مورد علاقه‌ام هستند، هرچند توصیه می‌کنم اگر کسی پیشنهاد داد تا از دست‌پختِ من بخورید، بهانه‌ای مثل داشتن رژیم غذایی یا مشابه آن بیاورید، از من گفتن.

3- یک بار دو هفته بالای یک درخت زندگی کردم؛ در سال‌های دبستان و فقط برای کارهای خیلی ضروری(!!)‌ پایین می‌آمدم. علاقه‌ی خاصی به پولیورِ یقه‌ی هفت دارم. روزی یک و نیم‌ لیتر آب می‌خورم و کلاً آدمی هستم که زندگی کردن با من سخت است. D:

4- به دریاچه‌ی ارومیه علاقه‌ی شدیدی دارم. همیشه برای‌ام سوال بوده که چرا این علاقه وقتی به فاصله‌ی یک کیلومتری‌ ساحل دریاچه می‌رسم جا می‌ماند.

5- زندگی من همیشه شبیه دو شاخه‌ی پیچک بوده که به هم پیچیده و بالا رفته‌اند (باور کنید خودش همین‌جوری شبیه یک چیزهای دیگری شد!). همیشه چیزی بوده که وقتی قرار بوده در آن یکی شاخه کار مهمی انجام بدهم حواس‌ام را به خود مشغول کند. هرچند این اواخر دیگر این دو شاخه بیشتر به هم نزدیک شده‌اند و امیدوارم به یک تنه تبدیل شوند. مثلاً فرض کنید دو تا دانش‌آموز لب کنکوری هفت-هشت ماه مانده به کنکور حین راه رفتن و صحبت کردن بر روی خط‌کشی‌های زمین بسکتبال مدرسه‌ی‌شان تصمیم بگیرند یک چیزی بسازند برای تعقیب کردن خطوط روی زمین؛ و حالا یکی از آن دو تا عاقل‌تر از آب در بیاید و این یکی تا دو ماه مانده به کنکور در پارکینگ خانه‌ی‌شان مشغول ور رفتن با آلومنیوم و چرخ و رله و این‌جور چیز‌ها باشد...

6- شغل‌ مورد علاقه‌ی فعلی‌م «شغل ساختن» است. بله، من هم می‌خواستم خلبان و دکتر بشم. اما این یکی که گفتم جدید‌ترین شغلی‌‌ست که به‌اش علاقه‌مند شد‌ه‌ام. البته قبل‌اش می‌خواستم یک چیزی مثل کارخانه‌ی اسباب‌بازی‌ای داشته باشم که در آن کارتون هر هفته یک چیز جدید می‌ساخت (یک روبات فسقلی هم در آن کارتون بود که فقط بوق می‌زد و مسؤل جابه‌جا کردن بسته‌ها بود.).

- خب،وقتی شروع به نوشتن این‌ها کردم، امید‌وار بودم سر چهار تا گیر نکنم و پنجمی را هم بتوانم بنویسم. ولی حالا حیف‌ام می‌آید از بین‌شان پنج‌تا را انتخاب کنم. پس همه‌شان را می‌گذارم اینجا.

پنج نفر بعدی که می‌خواهم معرفی کنم -و خواهش کنم تا در این بازی هم‌بازی‌مان باشند- از میان دوستان و خوانندگان اینجا و یا نویسندگان وبلاگ‌هایی هستند که می‌خوانم‌شان. اوختای عزیز ، سرمد مهربان ، راحیل در آن بالا ، اسپریچ، و شبنمِ فیلتر گریز.

دوست دارم رامین و روزبه را نیز دوباره دعوت کنم، هر چند حداقل یک‌بار در همان وبلاگ سولو دیده‌ام که آن‌ها قبلاً دعوت شده‌اند.

پ.ن: وقتی دیشب داشتم این را می‌نوشتم روزبه هنوز ننوشته بود، اما الان دیدم که او زودتر نوشته

By Armatil at 12/23/2006 01:00:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, December 12, 2006

[+]  cupid

"hm..mm..., someone I can spoil."

By Armatil at 12/12/2006 07:30:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Saturday, December 09, 2006

[+]  vert

دیده‌ای می‌شود به هنگام بیداری چیزی زمان زیادی در فکرت باشد و در خواب‌ات واقعیت یابد؟
حالا فکر کن برعکس‌اش اتفاق بیافتد.

پ.ن: بین خواب و بیداری «جایی» هست.


vert and vertical

تصویر آنچنان ربط واضحی به نوشته ندارد.

By Armatil at 12/09/2006 04:00:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Friday, December 08, 2006

[+]  hm..mm.., productive!


Fitter Happier
more productive
comfortable
not drinking too much
regular exercise at the gym (3 days a week)
getting on better with your associate employee contemporaries
at ease
eating well (no more microwave dinners and saturated fats)
a patient better driver
a safer car (baby smiling in back seat)
sleeping well (no bad dreams)
no paranoia
careful to all animals (never washing spiders down the plughole)
keep in contact with old friends (enjoy a drink now and then)
will frequently check credit at (moral) bank (hole in wall)
favours for favours
fond but not in love
charity standing orders
on sundays ring road supermarket
(no killing moths or putting boiling water on the ants)
car wash (also on sundays)
no longer afraid of the dark
or midday shadows
nothing so ridiculously teenage and desperate
nothing so childish
at a better pace
slower and more calculated
no chance of escape
now self-employed
concerned (but powerless)
an empowered and informed member of society (pragmatism not idealism)
will not cry in public
less chance of illness
tires that grip in the wet (shot of baby strapped in back seat)
a good memory
still cries at a good film
still kisses with saliva
no longer empty and frantic
like a cat
tied to a stick
that's driven into
frozen winter shit (the ability to laugh at weakness)
calm
fitter, healthier and more productive
a pig
in a cage
on antibiotics
Radiohead » OK Computer » Fitter Happier


Fitter Happier

By Armatil at 12/08/2006 01:30:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


[+]  در غیاب هم، در رؤیای هم، با هم‌دیگر

چگونه می‌شود دوستی را که مدت‌ها از هم دور بوده‌ایم؛ و آن زمان هم که نزدیک جدایی بودیم زیاد ارتباط خوبی نداشتیم، پس از مدت‌ها می‌بینم و هم‌دیگر را آن‌چنان در آغوش می‌کشیم که گویا مدت‌ها در خیالِ هم هزاران بار دوستی کرده‌ایم، بی‌آنکه خود دانسته باشیم.

By Armatil at 12/08/2006 09:00:00 AM  ||   link to this postˆ  || 


Tuesday, December 05, 2006

[+]  مسؤلیت

برای ثبت، اعلان و یادآوری:
«خداوندا!‌ تو را سپاس که من بی‌گناه و معصوم نیستم. از تو نمی‌خواهم که مرا ببخشی یا نبخشی. از تو می‌خواهم که به من توانی بدهی تا بتوانم جبران کنم؛ و دوباره و دوباره. من به خاطر بودن در این بازی -در این شوخی با شکوه- شامل لطف شما شده‌ام.»

By Armatil at 12/05/2006 10:30:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


Monday, December 04, 2006

[+]  My Science Attitude

علمی که ترا گره گشاید بطلب        زان پیش که از تو جان برآید، بطلب
آن نیست که هست می‌نماید بگذار        آن هست که نیست می‌نماید بطلب
(مولوی)

By Armatil at 12/04/2006 11:17:00 PM  ||   link to this postˆ  || 


وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006