[+]
سفر به یگانگی
«ما همگی برآمدگیهایی بر یک چیز بودیم.»
-- از خاطرات یک درخت در جنگل.
آن مرد آمد.
آن مرد در یک روز سرد پاییزی آمد.
آن مرد بیستوشش سال تمام فکر میکرد که روزی به دنیا آمده است.
آن مرد هر سال یک روز را به یاد یافتن چنین فرصتی برای حیات، خوشحال بود.
امروز آن مرد مجبور شد بنشیند و یک سیب را ببیند. ببیند که چطور کرم کوچکی در خاک مرد، چطور گلبرگ گلی در خاک افتاد،
چگونه همگی از آوندها بالا رفتند، چگونه به ساقهها رسیدند و چطور یک سیب رشد کرد. سیب رشد کرد. سیب به دنیا نیامد.
آن مرد دید که هیچگاه به دنیا آمدنی در کار نبوده است.
آن مرد اکنون به دنیا میآید...
پ.ن: و اگر مرا آنی به خود واگذاری چه میتوانم بگویم؟