[+]
گذرگهيست پر ستم، که اندر او به غير غم يکي صلاي آشنا به رهگذر نميزند.
«قاصدک، هان چه خبر آوردي؟
از کجا ،وز که خبر آوردي؟
خوشخبر باشي، اما گرد بام و در من بيثمر ميگردي!
انتظار خبري نيست مرا.
نه ز ياري، نه ز ديّار و دياري، باري.
برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس.
برو آنجا که تو را منتظرند.»
چيزهايي هستند براي از ياد نرفتن، و مگر چيزي از ياد ميرود؟
چيزهايي که گاه فراموشمان ميشوند، يا وزن ناشاد کردنشان کمتر مينمايد.
چيزهايي هستند از جنس آدمها، از جنس خواستهها، از جنس داشتهها، از جنس خودمان.
چيزهايي که گاه آنچنان بيموقع به ياد ميآيند که ترک برميداريم.
ميشود جاي چيزي پر شود؟ اصلاً اين پر شدن جاي چيزي با چيز ديگر يعني چه؟
و ميشود براي غم ديگران نيز ناشاد بود. نه براي غمگيني ديگران، براي خود غم.
چند روزِ پيش بود که فکر ميکردم: چه بد که وقتي در چيزي گير کردهايم انتظار ميکشيم از آن بيرون بياييم و وقتي ياد ميگيريم که از «گيرکردنها» بيرون بياييم، دلمان تنگ ميشود براي «گير کردنها»؛ اينبار ميدانيم که بدون اين «گيرکردنها» اتفاقي نميافتد.
و دلم تنگ شده بود براي يک «گير کردن» جانانه. فکر کنم همان شب بود که ديدم پاهايم چسبيدهاند به زمين و نميتوانم قدمي بردارم.
«قاصدک، در دل من همه کورند و کرند.
قاصدک، در دل من همه کورند و کرند!
دست بردار، دست بردار از در اين در وطن خويش غريب.
قاصد تجربههاي همه تلخ با دلم ميگويد که دورغي تو دروغ، که فريبي تو فريب، که فريبي تو فريب.
قاصدکها ولي آخر، اي واي، راستي آيا رفتي با باد؟ با توام، آري، کجا رفتي؟
آري؛ راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمي جايي؟ ....»
«خردک شرري هست هنوز.» عيدتان مبارک.
پ.ن: با تشکر از تذکر دوستان دربارهي اشکالاتي که در متن وجود داشت.