RSS feed
Comments Feed

سايت‌هایی که می‌‌بینم:

The NY Times
Slashdot.org
kurzweilai
The New Yorker



نوشتن نیکوست و تفکر نیکوتر.
-هرمان هسه


صفحه‌ی اصلی آرماتيل


Thursday, February 03, 2005

[+]  از درد کشيدن.

کلاس چهارم ابتدايي بود که فهميدم بدترين درد، درد شکستن استخوان هست.
اواسط دوره‌ي دبيرستان متوجه شدم دردي که از يادآوري شکافته‌شدن سر به‌وجود مي‌آد، خيلي بدتره.
و امروز،
و امروز فهميدم که همه‌ي اون‌ها در مقابل درد‌ي که الان دارم تحمل مي‌کنم، تقريباً هيچ بودند. خيلي سخت‌ه. سخت‌تر از اوني که بشه در مورد تحمل کردن‌ش چيزي گفت. وقتي مشکلي پيش مي‌اد که مي‌فهمم‌ش، حداقل دلم خوش‌ه که مي‌دونم چي رو مي‌خوام حل کنم. وقتي مي‌دونم حقيقت رو اما هر چه قدر تلاش مي‌‌کنم نمي‌تونم قانع‌ت کنم. وقتي مي‌دونم که داري اشتباه مي‌کني، اما نمي‌تونم دليل قانع کننده‌اي نشون بدم. وقتي اون‌قدر برام واضح بوده که هيچ موقع به پيدا کردن دليل فکر نکردم. وقتي دارم با خودم کلنجار مي‌رم که «آخه، اين که واضح‌ه!‌ پس چرا من نمي‌تونم ثابت‌ش کنم. پس چرا اون روش‌هاي حل مساله ديگه جواب نمي‌ده؟!»، وقتي دليلي ندارم، دليل که دارم اما نمي‌دونم چرا قانع کننده نيستند. وقتي خودم رو هل مي‌دم که يه چيزي بگم تا از آخرين فرصتم استفاده کنم. وقتي متهم مي‌شم به دروغ. وقتي متهم مي‌شم به مردم‌آزاري. وقتي مي‌دونم چقدر منتظري که قانع‌ت کنم اما نمي‌تونم. وقتي مي‌بينم نتيجه‌اي که از کارم انتظار داشتم داره کاملاً برعکس مي‌شه. وقتي چيزايي که مي‌شنوم له‌م مي‌کنه، وقتي مي‌بينم دارم آزارت مي‌دم، صداي هق‌هق‌ت رو مگه مي‌شه فراموش کرد. وقتي دستامو مي‌زارم تو جيبام و کلاهمو مي‌کشم رو سرم و مي‌رم خلوت‌ترين بزرگراه رو از بالا تا پايين و از پايين تا بالا تمام قدم‌هامو مي‌شمارم و با هر قدمي دليلي پيدا مي‌کنم و با قدم بعد مي‌فهمم که اينم راضيت نمي‌کنه. وقتي اون قدر سنگينه که مادرم با اولين کلمه‌‌اي که مي‌گم، متوجه کمرِ شکستم مي‌شن. وقتي همين که چشام رو روي هم مي‌گذارم مغزم داغ مي‌کنه. وقتي تو تاريکي ولو مي‌شم کنار يخچال و به برفک‌هاي داخل‌ش و سردي زمين حسوديم مي‌شه. وقتي به آب‌نمک فکر مي‌کنم. وقتي مي‌شنوم که بايد خودمو با آب نمک بشورم. وقتي ازم پرسيد کدوم خاطره‌‌ي بدِ زندگي‌م رو دوست دارم که فراموش کنم و وقتي داشتم راضي‌ش مي‌کردم که هيچ خاطره‌اي به خاطر بد بودن فراموش نمي‌شن و يک لحظه احساس کردم که داره فکر مي‌کنه عجب شاگردي خواهم شد من در اون سه روز.
شايد وقتي ديگر...

for the J of B

By Armatil at 2/03/2005 01:08:00 AM  ||   link to this postˆ  || 



:نظرشما

__


Best viewed in 1024x786
This page is powered by Blogger. Isn't yours?

وبلاگ‌هايي که می‌‌بینم، یک نگاهی بیندازید



آرماتيل را به ليست خود اضافه کنيد.
[+]footer

All rights reserved for Armatil.com © 2003~2006