[+]
full-service date
سلام،
1- از لبهی پشتبام میشد لیموزین شش دری که پایین منتظرش بود رو دید، پاش رو عقب
کشید، فکر کرد وقتی بدونه حتی تونسته بوده جایزهی نوبل رو هم بگیره بیشتر دلش
آتیش میگیره، اما نتونست خودش رو راضی کنه به آزردنش. تو همون لیمو تو راه
بیمارستان احساس سبکی کرد...
2- از همون روز به این فکر میکرد که اگر فقط ده سال دوام بیاره و بدون اون زنده
بمونه، کافی خواهد بود.
3- اون قدری کارش بالا گرفت که فهمید نمیتونه آدم خوبی باشه، نمیتونست خودش رو
راضی کنه به گول زدناش، تصمیم گرفت برگرده و یه دانشمند بشه.
4 و 28 دقیقهی عصر