[+]
راز بقای آخر شب
ای عزیزترین یار،
یادت میآید آن موقعی که با هم زندگی میکردیم، یک شب جلوی تلویزیون
روی کاناپه دراز کشیده بودی، سرت روی پایم بود و من داشتم چرت میزدم. آخر هیچ موقع
علاقهای به رازِ بقایِ آخرِ شب نداشتم، این را در همان جلسهی خواستهگاری هم که پرسیدی
گفته بودم.
من آرام برخاستم، زیر سرت را که اکنون خالی شده بود با بالش کوچک
کنار دستم پر کردم، بوسهای بر پیشانیات چسباندم و در حالی که درِ اتاقِ تنهاییام
را پشت سرم میبستم گفتم که امشب باید زود بخوابم، فردا روز پر کاری خواهد بود.
و شرط میبندم که هیچ موقع حتی زمانی که برای آخرین بار به خانهام
که اکنون مال شما شده بود آمده بودم تا چمدان بزرگم را پر از خرتوپرتهایم کنم،
نفهیمیدی.
نفهمیدی که آن شب تا صبح بیدار بودم. تا خودِ خودِ خودِ صبح بیدار بودم و داشتم رمان
تازه چاپ شدهات را که همان روز خریده بودم، میخواندم و به «شب بخیر»ی که بیجواب
مانده بود فکر میکردم.
3:47 بامداد.