[+]
درخت گلابی و نردبان همیشه آویزان
آهنگساز ماهری شده بود. هر وقت قطعهی جدیدی مینوشت برام اجرا میکرد و من
همیشه با شنیدنشون بهش حسودیم میشد. البته تجربهی این حس ناخوشایند دیگه کمتر
اتفاق میافتاد؛ اونقدر سرگرم کار و زندگی شده بود که تامین خرج زندگی مجردیش وقت
کمی برای نوشتن قطعات جدید براش میگذاشت.
بعضی موقعها که زنگی میزد و دعوتم میکرد برای شنیدن ساختهی جدیدش میفهمیدم که
همین تازگیها با یکی از دوستدختراش دعواش شده بوده، پسر خوشبرخورد و جذابی هم
بود، بماند که خیلی ها به خاطر اجرای زیبای ویولونش عاشقش شده بودند. هیچ موقع
راستش رو نفهمیدم اما خیلی وقتا فکر میکردم خودش عمداً دعوا راه مینداخته که به
هم بریزه و بشینه بنویسه.
تقریباً فراموشش کرده بودم، حتی آدرسش هم عوض شده بود. دیروز دوباره بعد از
مدتها که ازش خبری نبود، زنگ زد.
داشت دعوتم میکرد برای شنیدن آهنگی که برای پسر کوچولوی تازه متولد شدهاش نوشته
بود...
1:00 بامداد